قصه هفت سال انتظارِ مقدس
قصه هفت سال انتظارِ مقدس هفت همیشه برای ما عدد مقدسی بوده؛ شاید خدا خواسته این صبر هفت ساله را بسنجد، ببیند تا کجا طاقت میآوریم از دوری، ببیند وقتی وارد این گلزار شهدا میشویم چقدر در کنار مزار خالیات مینشینیم به راز و نیاز و برایت فاتحه میخوانیم؟ نمیدانم هرچه بود و هست تکلیف بوده که هفت سال همه را منتظر بگذاری و امروز بیایی …
خبرگزاری فارس، فاطمه احمدی: فکرش را بکن، جماعتی منتظرند برگردی اما تو دنبال ماندن باشی. اصلاً رفتهای که بمانی، خودت میگفتی میخواهم مثل رفیقم املاکی، مثل مادرم زهرا (س) بروم برای ماندن، حالا ما منتظرت هستیم و دعا میکنیم برگردی، سالهاست که دعا میکنیم.
حسابش از دستمان در رفته، یک سال؟ ۲ سال؟ نه بیشتر از هفت سال شده از رفتنت اما همچنان قصه شهید املاکی را زمزمه میکنی، همرزمِ حسینیات را، فرمانده جبهه و جنگت را برای همرزمانت در سوریه میگویی: “حسین را جا گذاشتیم، حسین را جا گذاشتیم …” آه میکشی، حسرت میخوری: “باید مثل حسین جسدم را در جبهه بگذارم …”
جمهوری اسلامیِ ما در دفاع مقدس جوانانی را داشت که از مال و جانشان به معنای واقعی کلمه گذشتند. شا..