«آنها» آمدند؛ اما ما از «آنها» چه میدانیم؟
آنها آمدند. در تابوتهایی که رو به آفتاب جاری بود. پیچیده به پرچم وطن. اما ما از «آنها» چه میدانیم؟
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: آنها آمدند. در تابوتهایی سر بسته که رو به آفتاب جاری بود. پیچیده به پرچم وطن. اما ما از «آنها» چه میدانیم؟ از این استخوانهایی که هیچ نشانی جز غربت ندارند. از این جوانهایی که روزی عزیز کرده خانههایشان بودند و اسم داشتند و حالا، ما، بیاجازه، با اسم جدیدِ «آنها» صدایشان میزنیم.
به قصههایشان فکر کردهایم؟ به آرزوهایشان؟ به روزگارشان؟ به اینکه آنها هم آدمهایی بودند درست مثل ما. میخندیدند. گریه میکردند. عصبانی میشدند. سرما میخوردند. و شاید هم در عصری پاییزی، قلبهایشان اکلیلی میشد و میتپید و عاشق میشدند! بعد هم در گرگ و میش غروب، برای زندگی آیندهشان با آن دختری که سایهاش، با حیا، تا ته کوچه باغ، کشیده و محو میشد، برنامه میچیدند.
میایستم کنار بیست و دو تابوتی که امروز به خانه برگشتهاند. مردم روی سر بلندشان کردهاند. همه با آنها عکس یادگاری میگیرند! و توی وضعیت شبکههای مجازیشان زیر این عکسها مینویسند «شهید»؛ اما من دوست ندارم شهید صدایشان بزنم. این همه سال آنها را بالا بردند و ما از پایین نگاهشان کردیم. طوری دورشان کردند که انگار برای شبیه آنها شدن، هیچ کاری نمیتوان کرد. که شهید، یعنی فرشته! پاک. بیگناه. و یک یقه آخوندی تا ته بسته.
اما این استخوانهای دور از وطن، این آرزوهای به خاک افتاده و این پلاکهایی که خون این بیست و دو جوان روی آن شتک زده و سالها بعد با خاک ممزوج شده، آدماند. آدمهایی درست عین خود ما. شاید آن تابوت سوم یک جوان خوشتیپ بود که هر وقت عطر تیرُزش تمام میشد خانه را میگذاشت روی سرش! یا آن تابوت دهم، که بالاتر از بقیه رفته، به نظر میآید تا ژل کتیرا به موهایش نمیکشید دانشگاه نمیرفت. تابوت هفدهم هم که آنقدر از بقیه رفقایش عقب میمانَد اگر اشتباه نکنم از آن درسخوانهای حزبالهی بود که عاشق دختر شر دانشکده شده بود!
سرم را میگذارم روی یکی از تابوتها و سلام میدهم: «سلام برادر! بیداری؟! ببخشید که این همه سال، شما را آنور مرزها جا گذاشتیم. نه که نخواهیم دنبالتان بگردیم اما شما پیدایتان نمیشد! حالا که این همه راه، از آن طرف مرز، برگشتهاید به وطن، با من مصاحبه میکنید؟! برادر! با شمایم.»
زنها اشکشان را با پر چادرشان میگیرند و هاج و واج نگاهم میکنند. «این دختر دیوانهست یا خودش را به دیوانگی زده؟» پیرزن دست میگذارد روی شانهام و تکانم میدهد: «شهید است مادر جان. میخواهی با مُرده مصاحبه بگیری؟!»
«بله من دیوانهام حاج خانم! دیوانهای که میخواهد جلوی تکراری شدن این تابوتها را بگیرد. جلوی عادت کردن به اینکه آنها شهیدند و ما، آدمهای معمولیِ جایز الخطا!»
اصلا ما از زندگی و مردن چه میدانیم؟ از کجا معلوم که این زندگی، مرگ نباشد و مرگ، خود زندگی؟! ما زندهایم یا استخوانهای توی این تابوتها؟ آنها مُردهاند یا ما که نمیدانیم کجای دنیا را گرفتهایم و از آن دل نمیکنیم؟ پیرزن از مرگ چه میداند؟ از رسیدن جان به گلوگاه. از کشیدن آخرین نفس با دستهای بسته. از رقص گلوله توی گوشت تن. از آخرین تپش قلب. تابوت را آرام تکان میدهم و دوباره میپرسم. این بار بلندتر. با جرأتتر. و مطمئن: «بیداری برادر؟!»
دختری کنارم مینشیند. شانه به شانه من. میشود پشت و پناهم و سوالم را تکرار میکند: «بیدار شو برادر! ببین چه به جان جهان افتاده. بیدار شو و به ما بگو چطور توانستید آنقدر عاشقانه با گلوله همآغوش شوید؟ چطور ممکن است سنتان از ما بیشتر نباشد و اینطور بهتر از ما، جنگیده باشید؟ برای دفاع از ما. دفاع از انسانیت. دفاع از حرمت نفس کشیدن زیر سقف آسمان و راه رفتن روی خاک. بیداری برادر؟»
مارش نظامی میزنند. تابوتها مثل یک چفیه بسیجی روی سر مردها مینشینند. دنبالشان میدوم. دنبال بیست و دو آدم. بیست و دو قصه. بیست و دو زندگی و اشک و لبخند و امید. دنبال بیست و دو تابوت که هر کدامشان یادگار یک خانه و خانواده است. دنبالشان میدوم و دنیا را فراموش میکنم. لباس پوشیدنها. خوردنها. خریدنها. تقلا برای بیشتر دیده شدنها. تهمتها.غیبتها. دروغها. رنجها. رنجها. رنجها. این چه زندگی سرتاسر رنجیست که برای رسیدن به کجا انتخاب کردهایم؟! دنبالشان میدوم و دوست دارم صدایشان بزنم، اما این بار نه به اسم شهید! میخواهم بیدار شوند و برایم از قصههایشان بگویند! خود خودشان! که شاید ما هم باور کنیم «آنها» آدمهایی بودند مثل خودمان؛ اما فعلا، تیتر من در بدرقهشان تا خانه ابدی این است: «آنها آمدند اما ما، از «آنها»، چه میدانیم؟»
پایان پیام/