اینجا خانه ما| «با چادر مادرامون تکیه علم کرده بودیم»
پدر و پسرها هر کدام بخشی از وسایل را برداشتند و رفتند سرکوچه تا ایستگاه صلواتیشان را به راه بیندازند و شربت پخش کنند. چادر من را هم بردند تا دور میزشان ببندند. «با چادر مادرامون، گوشه یک پیادهرو، یاد محرم کرده بودیم، تکیه علم کرده بودیم»
گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
هر کدام یک چیزی گرفتند دستشان و راه افتادند سرکوچه. سجاد، بسته لیوانهای یک بار مصرف را برداشت که از همه سبکتر بود. علی، میز فلزی تاشو که ارثیه خانوادگی مقداد است را زد زیر بغل. قابلمه پر از یخ و بطریهای مایه شربت هم سهم مقداد بود. دلم میخواست من هم بروم کنارشان و ایستگاه صلواتی سه نفرهشان را تماشا کنم اما هوا گرم بود و ترسیدم زهرا اذیت شود. ما ماندیم و آنها رفتند. چادر مشکی نسبتا قدیمی من را برداشته بودند که دور میز کوچکشان ببندند و پرچمهای یاحسین را روی آن وصل کنند. در ذهنم مدام این نوحه تکرار میشد: «با چادر مادرامون، گوشه یک پیادهرو، یاد محرم کرده بودیم، تکیه علم کرده بودیم، …»
مقداد و پسرها که میروند، ناگهان انگار توی خانه غریب میشوم، دلم میگیرد.هفت امام است. مقداد میخواست پسرها طعم شیرین خدمت برای اباعبدالله را بچشند. میخواست یاد بگیرند که فقط مصرفکننده هیئتها و مجالس روضه نباشند و خودشان هم سهم کوچکی در اقامه عزای حسینی داشته باشند. وقتی شوق پذیرایی در حسینیه را در چشمهایش دید، بساط شربت را جور کرد و رفتند سر کوچه تا در موکبی سه نفره، یک پدر با دو پسر هشت و چهار ساله، نذری پخش کنند.
پدر و پسرها ایستگاه صلواتی کوچکی برپا کردند.
حالا من چه کنم؟ خانه را جمع و جور کنم و ظرف و لباس بشویم؟ نه، امروز وقت این کارها نیست. از ذهنم میگذرد که روضهای یک نفره برای خودم برپا کنم و حالا که زهرا خواب است و کسی نیست تا هر بار که چشمم خیس میشود و صدای گریهام بلند میشود، از چهره غمگینم ناراحت شود و بزند زیر گریه، تنهایی یک دل سیر عزاداری کنم و های های گریه کنم. تلویزیون را روشن میکنم. چند شبکه را بالا و پایین میکنم و یکی را که بیشتر به دلم میچسبد، انتخاب میکنم. زل میزنم به آدمهایی که با همه وجود سینه میزنند و گریه میکنند. به این فکر میکنم که شاید کمتر مواقعی شیعه این امکان را داشته که بیترس و واهمه، وسط میدان و جلوی چشم همه، علم عزای حسین را بلند کند. چندان دور نیست آن روزهایی که مجلسها را در خفا برگزار میکردند و مجلسدار و مهمانها و روضهخوان، همه پنهانی و با ترس و لرز خود را به روضه امامشان میرساندند. ترس و وحشت بود اما پرچم را زمین نینداختند و این سررشته را به دست ما رساندند.
بعد دوربین یک لحظه میرود روی تصویری از حاج قاسم. چه به موقع بود. انگار میخواست به یادم بیاورد که این سروهای آزاده خون فدا کردهاند که امروز ما میتوانیم بلند بلند «حسین حسین» بگوییم. حاج قاسم را که میبینم، قفل چشمهایم باز میشود و بارانی میشوند. یک بار دیگر این جمله برایم مصداق مییابد که «ما از روضه شهدا به روضه سیدالشهدا میرسیم». دیگر ذهنم دست از تحلیل و تفسیر میشوید، با روضه همراه میشوم و سیر میگریم.
برنامه تلویزیون که تمام میشود، احساس غربتم از بین رفته. مثل لحظهای که روضه تمام میشود و چراغها را روشن میکنند. همه سبکند، چهرهشان باز شده و لبخند میزنند. حالا وقت چای روضه است. میروم به آشپرخانه و زیر لب «حسین حسین» گویان کتری را آب میکنم و برای چای روضهام هِل میکوبم. عطر هل در هوا پخش میشود. یادم نمیآید در چایهای موکبهای اربعین، عطر هل چشیده باشم. اما نمیدانم چرا خیالم پرواز میکند به آن مسیر. به لحظهای که جلوی منقل مرد عراقی میایستادیم و مرد موکبدار میپرسید: «ایرانی؟ عراقی؟»
چای که دم میکشد برای خودم میریزم، زیر یکی از پرچمهای مشکی خانه مینشینم و چای روضه میخورم. چای ایرانیم را حالا میخورم و چای عراقی را حواله میدهم به حدود چهل روز بعد. یعنی امسال میطلبدمان؟
شکر خدا را که در پناه حسینیم، عالم از این خوبتر پناه ندارد
صدای هیاهوی علی و سجاد میآید. مثل همیشه در رقابت اینکه چه کسی در را اول بکوبد یکی به دو میکنند. میدوم و در را باز میکنم. صورتهای سرخ و گُر گرفتهشان، خندان است. معلوم است که کارها خوب پیش رفته و از عملیات امروز راضی هستند. مقداد هم کمی بعد از راه میرسد. آنقدر پسرها در مسابقه برای تعریف کردن ماجراها همهمه به راه میاندازند که زهرا هم بیدار میشود و بچه به بغل، مخاطب خاص روایتهایشان میشوم. آنها میگویند و من با شوق گوش میکنم. از اینکه تا خواستهاند میزشان را بگذارند، میوهفروش آن طرف خیابان صدایشان کرده که میز را جلوی مغازه او به پا کنند و بعد هم انگار از قبل با او هماهنگ کرده باشند، همراهشان شده و هر کم و کسری داشتهاند برایشان جور کرده. از اینکه سجاد لیوان میچیده، بابا شربت میریخته و علی به رهگذران تعارف میکرده. از اینکه مواظب بودند جایی بایستند که ترافیک درست نشود و کسی به خاطر شربت گرفتن بقیه، معطل نشود. مقداد هم از ذوق بعضیها برای قد و بالای بچهها تعریف میکند. از اینکه کلی طول کشیده تا به سجاد آموزش دهد که برای درآوردن لیوان جدید از برج لیوانها، لازم نیست دستش را تا آرنج درون لیوان بکند؛ کافی است دیواره بیرونی پایینترین لیوان را بگیرد و بکشد. از اینکه یک لحظه هم وقت استراحت نداشتند و بعد از این کار گروهی، خستگی شیرینی به تنشان نشسته.
زهرا را که غرق هیجان محیط شده و با چشمهای گرد شده تند تند بین گویندههای مختلف چشم میگرداند، میدهم بغل مقداد و برای همهشان چای روضه میریزم. چای سجاد را با آب سرد، آماده خوردن میکنم و برای زهرا در شیشه پستانکش چای شیرین درست میکنم. همه مینشینیم زیر پرچمی که رویش این جمله نقش بسته: «شکر خدا را که در پناه حسینیم، عالم از این خوبتر پناه ندارد». به جمع پنج نفرهمان نگاه میکنم، دانه اشکی از چشمم سر میخورد و میافتد روی موهای زهرا که در بغلم نشسته و قورت قورت چای شیرینش را میخورد. در دلم از امام میخواهم که همه ما را پناهنده دائمی آستانش قرار دهد.
پایان پیام/