پای تنور نان بود که خبر شهادت فرزندش را آوردند
روایتهای کمک به جبهه و حضور خانوادهها در بدرقه عزیزانشان یا پرستاری از مجروحان جنگی هر کدام به درازای هشت سال دفاع است؛ به دقایق و ثانیههایی که نشان از یک فرهنگ و سبک زندگی ایرانی اسلامی دارد و قرنهای زیاد میتوان از آن نوشت.
گروه زندگی: دوران کودکیمان با دوره هشت سال دفاع مقدس سپری شد، برای همین به خوبی به یاد میآورم روزهایی که برای تشییع شهدا به بهشت زهرای تهران میرفتم، آن روزها وقتی بوی اسپند تمام کوچهمان را بر میداشت و خودش قاصد خبر بود که باز قرار است از محلهمان گروهی از جوانان به جبهه اعزام شوند.
آنها میرفتند، اما باز هم دفاع از محله ادامه داشت، چه خانمهایی که صبح تا شب برای تهیه لباس، خوراک و پوشاک در گروههای مختلف در مسجد، هیأت و منازلشان فعالیت نمیکردند و با روی خوش همسران و پسران رشیدشان را راهی جبهه نکرده بودند، آن روزها به هر کوی و برزنی که سر میزدید این شور و حماسه را میدیدید. کوچک و بزرگ نمیشناخت، همه پای کار بودند، حتی دختران کوچک همسایه با دستان کوچکشان آجیلها را بسته بندی میکردند. یا تکههای اضافی پارچهها را از کنار چرخ خیاطیها جمع و جور میکردند . میخواهم بگویم همه دست به هم داده بودند تا مردانشان با خیالی آسوده در جبهه حضور پیدا کنند تا از شرف و استقلال میهنمان دفاع کنند.
آن روزها دانشآموزان هم به پای کار آمده بودند
امروز (چهارشنبه ۲۹ شهریورماه) که در آستانه هفته دفاع مقدس، جمعی از طلایهداران، خانوادههای شهدا، هنرمندان، نویسندگان و امدادگران و پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس با حضور در حسینیه امام خمینی (ره) با حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند، معظمله اشارهای به حضور خانوادهها در اعزام و بدرقه رزمندگان و حتی پشتیبانی آنها در پشت جبهه داشتند. آنچه در ادامه میخوانید تنها گوشهای از این حمایت خانوادهها و مردم در این دفاع مقدس است:
حال و هوای یک شهر جنگزده و کمک خانوادهها به رزمندگان
بگذارید روایتی دیگر را فراروی شما قرار دهم، آن هم از یک شهر جنگزده یعنی در خط مقدم درگیری، سخن از «قصر شیرین» است، آن هم نیمه اول سال ۱۳۵۹ به ویژه تابستان و شهریورماه، نیمی از شهر خالی شده بود، آنهایی هم که مانده بودند با کمبود جدی سوخت و بنزین و در بسیاری از روزها با قطع آب و برق روبرو شدند. با این حال برخی کسبه، متدینان و انقلابیون مصمم بودند در هر شرایطی در شهر بمانند و زندگی را در شهر رونق بخشند. حتی برخی از آنان برای دلگرمی نیروهای نظامی، میوه و شربت تهیه و بین آنان پخش میکردند. بعضی هم مغازههای خود را باز گذاشتند تا مردم و سربازان با خرید از آنان، مایحتاج خود را تهیه کنند.
«هوشنگ رضایی» یکی از همان کسبهها این گونه از آن روزها میگفت: ما میرفتیم هندوانه و صیفیجات میخریدیم و میبردیم به نیروهای ارتشی که در منطقه مستقر بودند میدادیم. میگفتیم تابستان است و هوا گرم؛ نیروها اذیت نشوند.
سرریز شدن کمکهای مردمی به جبهه
پای تنور نان بود که خبر شهادت فرزندش را آوردند
حال به سراغ یک شهر دیگر برویم که فرسنگها از خط مقدم دور بود، شهری به نام «گزبرخوار» در استان اصفهان، داستان این شهر روایت از مادری است که فرزندانش در جبهه هستند، اما او نیز به شیوهای دیگر در کنار تنور آتش شریک در این دفاع بود. «قمر یزدانی» مادر شهید سیداکبر هاشمی (شهادت در ۲۱ اسفندماه سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر) در مرکز پشتیبانی جنگ شهر به پختن نان مشغول بود.
چندین قدح خمیر آماده شده بود و کمکم هوا رو به روشنی میرفت که یکی از برادران سپاهی یا الله گویان به ستاد آمد. وقتی حاجیه خانم چشمش به قیافه برادر پاسدار افتاد، با همان حس مادرانهاش فهمید قضیه چیست و رو به آن پاسدار کرد و گفت: پسرم! خودت را زحمت نده! میدانم چه شده است. الآن سیدعباسم کجاست؟
«قمر یزدانی»؛ مادر شهیدان هاشمی
حاجیه خانم همراه با دیگر همکارانش به سمت معراج شهدا رفت و وقتی چشمانش به پیکر خونین فرزندش افتاد، بدون کمترین تأملی صورت فرزندش را بوسید و راست قامت ایستاد، رو به همان برادر پاسدار کرد و گفت: فعلاً پیکر فرزندم سیدعباس را جابهجا نکنید و همین جا باشد تا من آردهایی را که اهدایی مردم برای جبهه است و در ستاد پشتیبانی خمیر کردهایم، بپزم و بعد از آن مراسم تشییع را شروع کنید.
هر چه همکارانش به او گفتند: حاجیه خانم! شما نگران کارها نباشید، ما به بهترین نحو کارها را انجام خواهیم داد، او قبول نکرد و گفت: خودم باید باشم، بعد رو به همسر و پسر دیگرش کرد و از آنها خواست به خانه بروند و مقدمات کار را انجام دهند تا کارش تمام شود. همین که حاجیه خانم پشت یکی از تنورها قرار گرفت، صدای گریه همه خانمهای حاضر در ستاد به گوش رسید، ولی او خم به ابرو نیاورد و تا خیالش از پخت تمام نانها راحت نشد، مرکز را ترک نکرد. میگفت: اینها بیتالمال و متعلق به رزمندگان است؛ باید تا پایان پخت آخرین چونه خمیر اینجا باشم. ساعت ۱۰ صبح کار پخت نانها به پایان رسید و آنگاه برای تشییع پیکر فرزندش به خیل مردم گزبرخوار پیوست.
«ننه سکینه» و رد صدها تاول به خاطر پخت نان برای جبهه
در اینجا روایت هم به سراغ «ننه سکینه» برویم، او اصالتاً اهل روستای کهک محلات است، ولی ازدواجش او را به روستای وَرِ اولیای محلات کشاند، چند سال بعد با شروع جنگ تحمیلی پسرهایش را راهی خط مقدم کرد. ننه سکینه به یک پای پشتیبانی جبههها تبدیل شد و زود به او لقب «نانوای جبههها» دادند، او از آن سالها رد صدها تاول روی دستش را دارد که سوغات سالها ایستادن پای تنور برای پختن نان برای رزمندگان است. با اینکه یکی از خانمها آرد را خمیر میکرد، یکی چانه میگرفت، یکی پهن میکرد، اما او به تنهایی نان را میپخت، چون آتش تنور آنقدر بزرگ و داغ بود و کسی حاضر نمیشد پایش بماند.
«ننه سکینه»؛ او هشت سال نان برای جبهه پخت میپخت
روایتهای کمک به جبهه و حضور خانوادهها در بدرقه عزیزانشان یا پرستاری از مجروحان جنگی هر کدام به درازای هشت سال دفاع است؛ به دقایق و ثانیههایی که نشان از یک فرهنگ و سبک زندگی ایرانی اسلامی دارد و قرنهای زیاد میتوان از آن نوشت.
پایان پیام/