اینجا خانه ما| خانواده ما، عزادار حسین است!

اینجا خانه ما| خانواده ما، عزادار حسین است!

پرچم‌های عزا را به در و دیوار خانه و کوچه می‌زنیم، لباس مشکی‌ها را بیرون می‌آوریم و آماده مجلس عزاداری می‌شویم. شهر رنگ و بوی حسینی گرفته. بوی پیراهن خونین کسی می‌آید.

اینجا خانه ما| خانواده ما، عزادار حسین است!

گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!

امسال یادم هست که پرچم‌های مشکی را کجا گذاشته‌ایم و لازم نیست مثل سال قبل، کشوها و کمدها و سوراخ سُنبه‌های جای جای خانه را بگردم، آخرش هم پرچم‌ها را پیدا نکنم و پرچم عزای جدید بخرم. شب اول محرم، پرچم‌ها را می‌گذارم جلوی چشم تا وقتی مقداد رسید نصبشان کند. کمی ته دلم نگرانم که نکند وقتی بیاید خسته باشد و حوصله آویزان کردن پارچه مشکی نداشته باشد. مقداد می‌رسد و تا پارچه‌ها را روی میز می‌بیند می‌گوید: «وقتی تو خیابون مردم رو می‌دیدم که دارن داربست می‌زنن و کتبیه و پرچم آویزون می‌کنن، با خودم گفتم خوش به حالشون، چه عشقی می‌کنن! چه خوب شد که اینا رو گذاشتی تا منم یه ذره از اون حس و حال رو بچشم.»

مقداد از کشو پونز می‌آورد و می‌دهد دست علی. بی آنکه لباس‌های بیرونش را عوض کند، چهارپایه را زیر پا می‌گذارد و بالا می‌رود. سجاد هم که می‌بیند بساطی به پا شده، خودش را می‌رساند و می‌خواهد پونزها را از چنگ علی درآورد و خودش مسئول رساندن پونز به دست بابا شود. مقداد پیش از آنکه دعوا بالا بگیرد و تک تک پونزها در چشم و دست و پای بچه‌ها فرو بروند، دستور صادر می‌کند که پونزها را نصف کنند. پونزرسانی برای پرچم اول با علی باشد و برای پرچم دوم، سجاد این وظیفه تاریخ ساز را به عهده بگیرد. زهرا در بغلم است، اما می‌بیند معرکه‌ای به پا شده و روی زمین دستاورد بیشتری دارد تا در بغل. آنقدر خودش را کش و قوس می‌دهد و صاف می‌کند تا مثل ماهی از دستم لیز بخورد که تسلیم می‌شوم و می‌گذارمش روی زمین.

– بچه‌ها مراقب پونزها باشین که نیفته روی زمین‌. اگه زهرا بذاره توی دهنش، خیلی خطرناک میشه.

زهرا مستقیم چهار دست و پا می‌رود و خودش را به چهارپایه می‌رساند و آویزان پاهای مقداد می‌شود. مقداد پونزهای یک طرف را زده و می‌خواهد صافی پرچم را بسنجد تا هرچه زودتر از این منارجنبان زیر پایش پایین بیاید.

– بچه‌ها صافه؟
– نه بابا، بده بالاتر.
– نه بابا، بده پایین‌تر.

علی و سجاد می‌توانند حتی سر بدیهیات هم مدتی دراز باهم لج کنند و اصلا کوتاه نیایند. به داد مقداد می‌رسم.

– صافه مقداد جان. پونز رو بکوب و بیا پایین تا زهرا خودش و تو رو سرنگون نکرده.

برای اینکه موضوع جدیدی رو کنم و زهرا را از صرافت بالارفتن از چهارپایه بیندازم، می‌روم سراغ کشوی لباس‌ها و وسایل مناسبتی. یک کشو که هم لباس مشکی‌های بچه‌ها در آن است، هم پرچم‌های کوچک راهپیمایی 22 بهمن، هم سربندهای سیاه و رنگارنگ برای عزاداری‌ها و جشن‌ها، هم مقداری ریسه. لباس سقایی نوزادی علی هم هنوز در همان کشو هست، از هشت سال پیش تا حالا. لباس مشکی‌ها را می‌آورم و یکی یکی پهن می‌کنم روی فرش. بوی گنجه‌های قدیمی مادربزرگ‌ها در هوا می‌پیچد. علی و سجاد که می‌آیند سمت لباس‌ها، زهرا هم متقاعد می‌شود که این ور بازار خبر مهم‌تری در جریان است و از خیر چهارپایه می‌گذرد. پارسال برای علی و سجاد لباس مشکی‌ای خریدم که امسال هم اندازه‌شان باشد اما زهرا محرم اولی است و لباس مشکی نداشت. با تکه اضافه‌ای که از چادر مشکیم مانده بود، برایش پیراهن دوختم. یکی از پیراهن‌هایش را مدل کردم و شبیه همان، پیراهن قابل قبولی برایش درآوردم.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ راحت‌تر بود که لباس آماده‌ای بخرم اما لذتی در این دوخت و دوز ساده بود که به زحمتش می‌ارزید. خصوصا که هنگام دوختنش، صوت زیارت عاشورا گذاشته بودم و خودم هم زیر لب زمزمه می‌کردم.

هنوز یک ساعتی تا حرکتمان به سمت مجلس عزاداری مانده، اما بچه‌ها هواییِ پوشیدن لباس‌ها شده‌اند و مشکی‌پوش می‌شوند. دعا می‌کنم زهرا خوابش ببرد که پیراهنش را تا رسیدن به مجلس کثیف نکند. علی و سجاد در حال امتحان همه سربندها و پرچم‌ها هستند و حسابی مشغولند که مقداد پرچم دوم را هم می‌زند و شعر روی آن را زیر لب می‌خواند: «تموم زندگیم مال حسینه، دلم همواره دنبال حسینه».


«تموم زندگیم مال حسینه، دلم همواره دنبال حسینه».

آرزویم برآورده می‌شود و زهرا در حالی که ریسه‌ها را دور خودش پیچیده و چند سربند توی مشتش جمع کرده، پلک‌هایش سنگین می‌شود و همانجا به مبل تکیه می‌دهد و خوابش می‌برد. مثل عَلَم‌های دسته عزاداری شده که گوشه دیوار تکیه‌شان داده باشند.

برای مجلس امشب، آذوقه جمع می‌کنم. یک ظرف کوچک نخودچی، کشمش، بادام و خرماخشک، سه قمقمه آب، زیرانداز نازکی برای زهرا که هرجا نشست زیر پایش پهن کنم تا حین بازی با خوردنی‌ها، فرش را کثیف نکند. چند قاشق سوپ هم برای شام زهرا برمی‌دارم. چند تا لقمه کوچک نان و پنیر هم می‌گذارم در جیب بغل کیف. به علی و سجاد می‌گویم به انتخاب خودشان دو بازی کارتی یا هر اسباب بازی بی‌ سر و صدایی که دل بچه‌های دیگر را نسوزاند هم بردارند. اگر مجبور شوم و خیلی حوصله‌شان سربرود، گوشی می‌دهم کارتون ببینند اما از اینکه بچه‌ها تمام مدت سخنرانی و مداحی سرشان توی گوشی باشد، پرهیز دارم.

سجاد و علی و مقداد از نصب برچم‌های درِ خانه برمی‌گردند و کم کم وقت رفتن است.

در راه، کثرت پرچم‌ها و ایستگاه‌های صلواتی توجه بچه‌ها را جلب می‌کند. علی می‌پرسد:

– چرا امام حسین اینقدر مهمه که همه براش عزاداری می‌کنن؟
– تو چی فکر می‌کنی؟ به نظرت چی امام حسین رو این‌قدر مهم کرده؟

علی چند لحظه‌ای از پنجره به خیابان خیره می‌شود و بعد می‌گوید:

– شاید اینکه زیر بار حرف زور نرفت.
– آره، این خیلی مهمه اما احتمالا دلیلای دیگه‌ای هم داشته باشه.
– مثلا چی؟
– بهش فکر کن. می‌تونیم هر شب که داریم می‌ریم مجلس، یه دلیل جدید براش پیدا کنیم. چطوره؟
– خیلی خوبه.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *