اینجا خانه ما| نان و پنیر برای افقهای بلند!
شام نان و پنیر و چای شیرین داریم. اسمش ساده است اما رسمش اصلا ساده نیست! قرار است با سه تا بچه نان و پنیر بخوریم و نگاهمان به افقهای بلند فردا باشد.
گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
– چایی تونو من شیرین کنم یا خودتون شکر میریزین؟
مطمئنم که هر سه تاشان میخواهند خودشان شکر بریزند، خودشان به هم بزنند و خودشان فنجان را دست بگیرند و بخورند. حتی زهرای فسقلی که الان نفهمیده منظورم از این سوال چیست اما به محض دیدن شکرپاش، عنان از کف میدهد و میخواهد یک کامیون شکر را در یک فنجان نحیف تخلیه کند.
تن نرم پنیر را به رنج مواجهه با کارد سرد و سخت میسپارم و توی دو تا بشقاب، پنیر میگذارم. کنجدها که قطعههای سفید پنیر را خالخالی کردند، علی را صدا میزنم.
– علی جان! بیا سفره رو پهن کن.
ترجیح میدهم خودم سفره را پهن کنم و خودم هم جمعش کنم و منت حاتم طایی نکشم! اما چه میشود کرد که برای مسئولیتپذیر شدن علی، در جلسه خانوادگی قرار گذاشتهایم او مسئول پهن و جمع کردن سفره شام باشد. اغلب هم جوری سفره را جمع میکند که زحمت من به جای کمتر شدن، بیشتر میشود! به جای ظرفهای دمدستی، ظرفهای مهمانی را میآورد. یکی یکی باید بگویم که بشقابش گود باشد یا صاف، چنگال لازم است یا نه، با غذا ماست میخوریم یا ترشی یا هیچ کدام و … . جمع کردن که فاجعهبارتر است. ظرفها را با خرده غذاهاشان توی هم میگذارد و گوشهای از آشپزخانه به دست سرنوشت میسپارد! سفره را برای جمع کردن چنان تکانواتکان میدهد که نصف خرده نانها و نرمه برنجها، پخش میشوند روی فرش و … . یعنی زحمت جارو هم میافتد به دوشم! اما چارهای نیست! من مادر فداکاری هستم که برای تحویل یک انسان مسئولیتپذیر به اجتماع، رنجهای بسیاری را تحمل میکنم! امیدوارم فردا روزی که علی در کارهای خانه به زنش کمک میکند، عروس جان حواسش باشد که اینها همه حاصل مشقتهای مادرشوهر عزیزش در تربیت است و با عرق جبین و کدّ یمین به دست آمده است!
– مامان! سفره کجاس؟
– همون جا روی میز!
– کوش؟! من که نمیبینم.
– همون سبزه، سمت چپ.
جوری با ابهام نگاهم میکند انگار گفتهام در مریخ دنبال نشانههای حیات بگردد!
– من که نمیبینم. اینجا نیس مامان!
درحالی که دندانهایم را روی هم سفت کرده و لبم را با فشار جمع کردهام، قوری را همان جا کنار گاز رها میکنم و سراغ میز میروم. سفره سبز مثل نگین زمرد روی میز میدرخشد! خیلی دوست دارم این جور وقتها در مغز جماعت ذکور باشم و بفهمم دقیقا چطوری چیزی که جلوی چشمشان است را نمیبینند!
علی سفره را پهن کرده، و آمده دنبال بقیه وسایل. زهرا خودش را به هال میرساند. هر جا خبری باشد، زهرا همانجاست! علی با بشقابهای پنیر رهسپار هال شده بود که صدای اعتراضش بلند شد:
– مااامااان! زهرا سفره رو جمع کرده!
سینی چای در دست، میروم سمت هال.
زهرا سفره را از گوشه گرفته و در حالی که آن را روی شانه انداخته، دنبالهاش را روی زمین میکشد و سرخوشانه به مقصد نامعلومی عازم است! گویی فرماندهی از روم باستان باشد، با شنلی بلند، رو به سوی جنگ و کشورگشایی و افق های تازه!
مقداد و سجاد را صدا میزنم تا از لانه هاشان بیرون بخزند و به محض اینکه سفره را از چنگ زهرا درآوردم، بنشینند دو طرف آن. یک روسری برمیدارم و با هیجان دور گردن زهرا گره میزنم که شبیه همان شنل سفرهای شود و با ژانگولر، سفره را از چنگش بیرون میکشم و مثل توپ دسترشته برای علی پرت میکنم.
بالاخره هر پنج نفر سر سفره شام حاضر میشویم و نان و پنیر و چای شیرین را از انتظار درمیآوریم. از همان لحظه نشستن میدانستم که زمان، آبستن حوادث است و پروژههای جدیدی انتظارم را میکشند. دانههای شکری که مقصدشان در اصل فنجان زهراست اما زهرا همه جای سفره را با حضورشان دانه برفی میکند، الا فنجانش را! چه گردابهای سهمگین که در فنجانهای چای به پا میشود تا چند بلور ناقابل شکر را در چای حل کند. چه نانهای فلکزده که در دریاچههای چای شیرین جاری شده کف سفره، موش آب کشیده میشوند. چه موها و پاها و لباسهایی که با فواره چای شیرین، چسبناک میشوند و نوید یک حمام زودهنگام را میدهند. جای خوشبختی است که علی و سجاد پسر هستند و آیین نظافتی-تفریحی حمام را با مقداد به جا میآورند! زهرا دو فنجان انباشته از نانهای خیسیده در چای شیرین که حتی یک مولکولش هم به دهان او راه پیدا نکرده تحویلم میدهد و خدا را شکر میکنم که بالکنی داریم که پرندهها، آن را به عنوان رستوران قبول دارند.
بالاخره شام تمام میشود و امشب هم سفره شام، جمع میشود و این مرحله از زندگانی را پشت سر میگذاریم. حالا نوبت نقشآفرینی مقداد است. صندوق مخصوص را با پنج چک پول صدهزار تومانی میآورد و میگذارد روی میز.
– خوب بچهها! حالا وقتشه که پول شامی که امشب میخواستیم بخوریم اما به جاش نون پنیر خوردیم رو بریزیم تو صندوق.
هرکسی یک صدتومانی برمیدارد و طبق قرار هر ماه، آن را درون صندوق کمک به مردم مقاوم فلسطین میاندازد.
زیر لب میگویم: «خدایا! این کم را از ما قبول کن!»
پایان پیام/