اینجا خانه ما| نبرد با اسرائیل در اتاق پسرها!
تاریخ هیچ خانوادهای را به خود ندیده که فرزندانش با هم دعوا نکنند! دعوای خواهر و برادری، از ملزومات اساسی یک خانه چند بچهایست! اما وقتی دعوا به زد و خورد میرسد، کار سخت میشود. واکنش مناسب آن لحظه، یکی از تصمیمات دشوار زندگی است!
گروه زندگی؛مژده پورمحمدی:«تَق، تَتَق، تَتَتَق»، «دوف دوف دوف دودوف»، «بننننگ»، «بزنش تا در نرفته» و … .
نیم ساعتی بود که این سروصداها از خانه ما بلند بود و در عرض همین نیمساعت، کرور کرور سرباز اسراییلی به هلاکت رسیده بودند و صدها فروند موشک روی سر «اسلالی» جنایتکار فرود آمده بود. من فقط مراقب بودم این وسط، ترکش خمپاره برادرانِ مجاهد، علی و سجاد، به زهرا نگیرد. زهرا اما بیمی از تیر و ترکش نداشت و مثل یک خبرنگار بدون مرز در همه نواحی جنگی تردد میکرد. بیهیچ ترس و تردیدی، دلاورانه در کنار رزمندگان خط مقدم میایستاد و به پرتاب تیرهای پلاستیکی از دهانه تفنگها و جهش کشها از ضامن اسلحههای کشی، زل میزد. حتی چند بار نارنجک کنار پایش منفجر شد و گلولههای رنگارنگ توپ به دست و پایش خوردند، اما خم به ابرو نیاورد و همچنان مثل یک شیرزن، در کوران حادثه حضور داشت!
ـ آخ چشمم. دیوونه، چرا چشممو زدی؟
ـ نمیخواستم بزنم که.
ـ نه خیرشم. عمدا زدی. خیلی نادونی.
علی با رگ گردن برآمده، خیز برداشت به سمت سجاد.
سجاد صورتش را منقبض کرده بود و خیره به علی نگاه میکرد.
زهرا فهمیده بود صحنه جنگ عوض شده و درگیریها با دشمن فرضی، تبدیل به یک نزاع خانوادگی شده. خودش را چسبانده بود به پای من که روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و داشتم پیاز خرد میکردم.
ـ چی شد علی جان؟ ببینمت مامان! خوبی؟
حدس میزدم که علی میخواهد تلافی کند و ضربهای نثار سر سجاد بنماید. صدایم را بلند کردم:
ـ کسی حق نداره به سر اون یکی ضربه بزنه.
علی گردشی کرد و با بغض رو به من گفت:
ـ فقط من حق ندارم بزنم؟ پس اون بچه لوس چی؟ اون که داشت چشم منو کور میکرد.
زهرا را نشاندم روی پایم.
ـ مگه من گفتم فقط علی حق نداره بزنه؟ با جفتتون بودم.
ـ نمیشه! اون زده، باید بخوره.
کار بیخ پیدا کرده بود و با آن جمله قاطعانه، معرکه نمیخوابید.
ـ من که نمیخواستم تو رو بزنم. من میخواستم «اسلالی» رو بزنم.
گوشه لبهای علی افتاد و با نگاهی که ترکیبی از انتقام و ترحم بود، من را پایید. بعد رو کرد به سجاد.
ـ میخواستی حواستو جمع کنی. زدی، باید بخوری.
دلم میخواست بگویم «مگه نشنیدی گفت اشتباهی زده؟ مرض که نداره که بخواد عمدا چشم تو رو نشونه بگیره. کوتاه بیا پسرجان». اما میدانستم که این حرفها، حتی اگر آتش خشم بیرونی علی را فروبنشاند، آتش حسد را در دلش روشن میکند. تا حالا چند بار پیش آمده که هنگام درددلهای شبانه پیش از خوابش، با صدای غمناک گفته «شما بیشتر طرف سجادو میگیرین. انگار واقعا اونو بیشتر از من دوس دارین». و این جملهاش چنان آشوبی در دلم به پا کرده که هرچه به خودم گفتهام «همه بچهها یه وقتایی چنین فکرایی میکنن، خودت رو مقصر ندون» باز هم نتوانستهام دلم را آرام کنم.
همه این خیالات که در کسری از ثانیه از ذهنم گذشت، باعث شد جملهام را تغییر دهم و بگویم:
ـ من کاری به دعواتون ندارم. خودتون با هم کنار بیاین. فقط ضربه عمدی به سر ممنوعه. هرکی بزنه، جریمه میشه.
زهرا گویا احساس آرامش نسبی کرد. خودش را از روی پایم سُر داد و دوباره در نقش خبرنگار در کف میدان حاضر شد. من چاقو و پیازم را برداشتم و خودم را مشغول کارم نشان دادم.
ـ سجاد! بیا تو اتاق.
صدای علی بود که از توی اتاق پسرها میآمد. سجاد نگاهی به من کرد. انگار میخواست حمایت بگیرد. با لبخند سری تکان دادم. دوید و رفت. زهرا هم به دنبالش.
باز صدای علی آمد.
ـ سجاد! راستشو بگو. چشم منو نشونه گرفتی یا اشتباهی زدی؟
ـ من میخواستم «آدم بدای اسلالی» رو بزنم. تو که توی آدم خوبا بودی.
ـ بگو قسم میخورم.
ـ سَقَم میخورم.
ـ خوب باشه. بیا بقیه بازیمونو بکنیم. فقط حواستو جمع کن.
ـ باشه. تفنگا رو دوباره تسقیم کنیم؟
نفس راحتی میکشم. غائله بی درد و خونریزی ختم به خیر شد. چند دقیقه بیشتر از نفس راحتم نگذشته که دوباره فراخوان صادر میشود.
ـ مامان! بیا زهرا رو ببر. هی میخواد اسلحههای ما رو بگیره. تیر بخوره تقصیر ما نیستا.
چرا هیچ وقت نیروهای نظامی، با حضور خبرنگارها کنار نمیآیند؟! اگر آنها نباشند، چه کسی واقعیتها را روایت کند؟!
پایان پیام/