«به من چه» به «به تو مربوط نیست» ختم می‌شود

«به من چه» به «به تو مربوط نیست» ختم می‌شود

مادربزرگ می‌گفت: کار ما از وقتی خراب شد که «به من چه» افتاد سر زبان‌ها. از وقتی که حساس بودن به خوب و بدِ همسایه و هم‌محله‌ای، مساوی شد با فضولی و دخالت. جوانی‌های ما اما اصلا اینطور نبود. اگه دختر و پسر همسایه از سرِ خامی، دست از پا خطا می‌کردن، محال بود بزرگترهای محله، شانه‌هاشون رو بالا بندازن و بگن: «به من چه». اونها خوب می‌دونستن به من چه، به «به تو مربوط نیست» ختم میشه…

«به من چه» به «به تو مربوط نیست» ختم می‌شود

گروه جامعه خبرگزاری فارس؛ مادربزرگ می‌گفت: «کار ما از وقتی خراب شد که «به من چه» افتاد سر زبان‌ها. از وقتی که مراقبت از همدیگه و حساس بودن به خوب و بدِ همسایه و هم‌محله‌ای، مساوی شد با فضولی و دخالت. قبل‌ترها اصلا اینجوری نبود. اون موقع که من جوان بودم، توی محله قدیمی و اصیل‌مون، همه اهالی محله، همسایه‌ها رو مثل اعضای خانواده خودشون می‌دونستن. اگه دختر و پسر همسایه از سرِ خامی، درباره پوشش و رفتار و روابطشون دست از پا خطا می‌کردن، محال بود بزرگترهای محله، شانه‌هاشون رو بالا بندازن و چشم‌هاشون رو روی هم بذارن و بگن: «به من چه»، «خودش خانواده داره»، «هرکس رو توی قبر خودش می‌ذارن» و… اونها چیزهایی که ما توی آینه نمی‌دیدیم رو توی خشت خام می‌دیدن و می‌دونستن ولنگاری و بی‌حیایی، مثل ویروسی می‌مونه که اگه بهش مجال بدی، می‌افته به جون محله و همه رو از بزرگ و کوچک، گرفتار می‌کنه…

***

تجربه اول/ روایتگر: مادر کارمند

یکی از روزهای اوج اغتشاشات سال ۱۴۰۱، وقتی در پایان ساعت کاری خبر رسید مرکز شهر شلوغ شده و تاکسی های اینترنتی، درخواست ها را تایید نمی کنند، تصمیم گرفتم با مترو به خانه برگردم. همان طور که برای رفتن آماده می شدم، همکارم طوری که فقط خودش و خودم بشنویم، آرام گفت: «داری می‌ری ایستگاه مترو، اگه می‌خوای سر سلامت بیرون بیاری، چادرت رو دربیار!» با تعجب نگاهش کردم. منتظر بودم با همان خنده های شیطنت آمیز همیشگی اش، بگوید سر به سرم گذاشته اما خیلی جدی به چشم هایم خیره شد و گفت: «آدم هایی توی این روزها دیدم که انگار مسخ شده بودن. هر خانم چادری می‌دیدن، انگار که با دشمن مواجه شده باشن، با غیظ و غضب نگاهش می‌کردن. دنبال بهانه بودن که دسته جمعی بهش حمله کنن. کم نبودن خانم هایی که سرِ اعتراض به حضور آقایان در واگن خانم ها، اعتراض به شعارها و فحش های رکیک و این قبیل مسایل، از این آدم ها کتک خوردن یا چادر از سرشون کشیده شد»… با وجود تذکر خیرخواهانه همکارم، با چادر وارد ایستگاه مترو شدم و با وجود جو سنگینی که در فضای داخلی ایستگاه و واگن وجود داشت، اصطکاک و تنشی ایجاد نشد.

در خانه را که پشت سرم بستم، از اینکه با صحنه هایی شبیه آنچه همکارم گفته بود، برخورد نکرده بودم، نفس راحتی کشیدم، غافل از اینکه ماجرای عجیب تری در انتظارم است. دخترم تا مرا دید، سلام کرده و نکرده، به اتاقش رفت. در اتاقش را که باز کردم، نگاهش را از من دزدید. چشم هایش از شدت گریه پف کرده بود. تا گفتم: چی شده؟ بغضش ترکید. خودش را در آغوشم انداخت و گفت: «مامان! تو رو خدا چادرت رو در بیار!» آرام از خودم جدایش کردم و گفتم: یک ماه پیش، تو نبودی که پات رو توی یک کفش کردی که برات چادر بخرم؟ حالا میگی من چادرم رو بذارم کنار؟! موضوع چیه؟» همان طور که هق هق می کرد، گفت که هم کلاسی هایش او را از گروه مجازی دوستانه شان حذف کرده اند و در توضیح دلیلش گفته اند: «چون مادرت چادریه!» از شدت عصبانیت و ناباوری، مغزم سوت کشید اما لبخند زدم، اشک هایش را پاک کردم و گفتم: ناراحت نباش. خیلی زود، خودشون متوجه میشن اشتباه کردن.

فردا به مدرسه رفتم و اعتراضم را به مدیر مدرسه اعلام کردم. مدیر محترم و محجبه مدرسه، سری به تاسف تکان داد و گفت: «برای ثبت نام سال جدید، عذر چند نفر از بچه ها که با رفتارهاشون، نظم مدرسه رو توی این ایام به هم ریختن، خواهیم خواست اما درباره موارد اینچنینی نمی تونیم ورود کنیم. این مسایل کاملا تحت تاثیر فرهنگ و نگاه خانواده هاست. شما هم، دخترتون رو به لحاظ اعتقادی و شخصیتی قوی کنید؛ انقدر که در مقابل رفتارهایی شبیه این، متزلزل نشه…»

تجربه دوم/ روایتگر: مادر خانه دار

با دخترم از باشگاهش برمی گشتیم که در مسیر، سری هم به فروشگاه بزرگ سر چهارراه زدیم. برای پیدا کردن محصول موردنظرم، میان قفسه ها می گشتیم که کسی از پشت صدایم کرد. به طرف صدا که برگشتم، از دیدن خانم سرمدی غافلگیر شدم. از ۲سال قبل که به خانه جدیدشان نقل مکان کرده بودند، دیگر ندیده بودمش. دخترش را که کنارش ایستاده بود، به زحمت شناختم. با اینکه ۱۱، ۱۲ساله بود، حسابی قد کشیده بود. از دیدن موهای بلند دم اسبی اش بیشتر متعجب شدم. خانم سرمدی همیشه حجاب و ظاهری معقول داشت. حتی همین حالا هم شال سرش بود. با این حال، بدون اینکه چیزی بگویم، با دخترش هم با لبخند احوالپرسی کردم. خانم سرمدی اما برخلاف من در رفتارش، نیازی به ملاحظه و مراعات ندید. تا چشمش به دختر ۹ساله ریزنقش من که شال عروسکی خوش رنگی سرش کرده بود، افتاد، انگار نه انگار بعد از ۲سال مرا دیده، با لحن ناخوشایندی گفت: «خانم رحمانی! این مسخره بازی ها چیه؟!» رد اشاره انگشتش را که دنبال کردم، به شال دخترم رسیدم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «منظورتون چیه؟!» با همان لحن گفت: «برای چی این رو انداختید روی سر بچه؟ شما با این کار دارید عقیده خودتون رو به بچه تون تحمیل می کنید!»… نگاهی به موهای دخترش انداختم، حرفش را قطع کردم و گفتم: «خانم سرمدی! من خودم هم یک حجاب معمولی با مانتو و شال دارم اما برام مهم و باارزشه که دخترم حالا که به سن تکلیف رسیده، با حجاب مأنوس باشه. همه تلاشم رو هم کردم و می‌کنم که حجاب براش دوست داشتنی باشه. امروز من و پدرش وظیفه داریم خوب و بد رو نشونش بدیم. وقتی بزرگتر شد و به سن تشخیص رسید، انتخاب مسیر زندگی با خودشه.» خداحافظی مان برخلاف سلام چند دقیقه قبل، چندان دوستانه نبود اما من بیشتر از خانم سرمدی، از خودم دلخور بودم که چرا با انفعالم در مقابل بی حجابی دختر او، اجازه دادم حجاب زیبای دخترم را زیر سؤال ببرد…

تجربه سوم/ روایتگر: دختر دانشجو

همان طور که سرم در گوشی بود، به طرف جایگاه بانوان در قسمت انتهایی سکوی مترو رفتم. مسافران خسته، بی صدا منتظر آمدن قطار بودند که با خوش سلیقگی اتاق فرمان، یک موسیقی ملایم بی کلام، فضای ایستگاه را پر کرد. با شروع موسیقی، دخترک ۴، ۵ ساله ای از روی صندلی انتظار سکو پایین پرید و گفت: «مامان! ببین.» و شروع به انجام حرکات موزون کرد. مادر جوان گفت: «نه! صبر کن.» و بعد، گوشی تلفن همراهش را در حالت ضبط فیلم قرار داد و ادامه داد: «حالا شروع کن.» از یک طرف با دقت و تلاشی که دخترک برای اجرای حرکات رقص باله به خرج می داد و چند حرکت را به طور مرتب تکرار می کرد و از طرف دیگر، با ذوق و شوقی که مادرش برای ثبت هنرنمایی! او داشت، به نظر می رسید دختر خردسال دارد آموخته هایش در کلاس رقص را به نمایش می گذارد. مسافران که بدون هیچ واکنشی از کنار دخترک و مادرش که همچنان با لبخند تحسین در حال ضبط فیلم رقص او بود، می گذشتند، یاد موجی افتادم که در محرم امسال با عباراتی مثل «بچه ها را هیئت نبرید»، «به بچه ها مشکی نپوشانید»، «حضور در مجلس روضه، مناسب سن بچه ها نیست و به روح و روان شان آسیب می زند»، راه افتاد. به تلاش دختر ۵ ساله برای تقلید بی عیب و نقص حرکات رقاص های حرفه ای نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: کسی هست هشتک بزند و موج راه بیندازد: «حضور در کلاس رقص، مناسب سن بچه ها نیست»؟

تجربه چهارم/ روایتگر: پسر جوان خادم هیئت

شب سوم شهادت آقا اباعبدالله الحسین (ع) و یارانش، پایان ۱۲ شب خادمی ما در مجلس عزای حسینی بود. با رفقای هیئتی تا دیروقت مشغول نظافت حسینیه و جمع و جور کردن وسایل بودیم. حوالی ساعت ۱۲ شب و موقع خداحافظی، یکی از دوستان گفت: «خادم های مجلس آقا! خداقوت. همگی معجون مهمون من؛ به نیت خیرات رفتگان و شهدای محله.» در آبمیوه فروشی محله که هنوز چراغش روشن بود، از خستگی روی صندلی ولو شدیم. منتظر آماده شدن معجون ها بودیم که پسر نوجوانی، آبمیوه به دست، به طرف میز ما آمد و با وجود میز خالی در آن طرف مغازه، عامدانه کنار ما نشست! اولین جرعه آبمیوه اش را که سر کشید، خطاب به جمع ما گفت: «می‌دونید این علامت چیه؟» ناخودآگاه به طرفش برگشتیم و او با اشاره به ستاره روی لباسش، ادامه داد: «این، علامت شیطانه! پرهای این ستاره که ۶تا بشه، شیطان در من حلول می‌کنه!…» از اعتماد به نفس عجیب و بی‌پروایی‌اش در طرح این مباحث انحرافی در حضور گروهی از جوانان مذهبی و هیئتی، مبهوت مانده بودیم. در تمام شب هایی که مراسم عزاداری محرم برپا بود، ما به توصیه بزرگان و دلسوزان، از حضور تمام اقشار حتی دختران و پسرانی که قواعد پوشش شرعی و عرفی را به درستی رعایت نکرده بودند، استقبال کرده بودیم تا هیچ کس نرنجد و از سایه امن این خیمه، بیرون نماند. حالا اما یک بچه ۱۵، ۱۶ ساله رو به رویمان نشسته بود و با گردن افراشته و طوطی وار، مطالب باطلی را که سایت ها و صفحات انحرافی مجازی درمغزش پمپاژ کرده بودند، تحویلمان می داد. پسرک آبمیوه اش را خورد و رفت و نگاه نگران ما را هم با خودش برد…

***

مدام روایت‌ها را بالا و پایین می‌کردم و هر بار، سؤالی به سؤال‌هایم اضافه می‌شد؛ دوگانه انفعال و تهاجم، از کِی وبال گردن جامعه اسلامی ما شد؟ چه اتفاقی افتاد که متدینین در بیان اعتقادات دینی، گرفتار خجالت و لکنت شدند و عرصه را برای پیشروی سنگر به سنگر هتاکان و هنجارشکنان باز گذاشتند؟ تذکر دلسوزانه و متعهدانه کِی جایش را به چشم‌پوشی‌های مصلحت اندیشانه داد؟…

وسط سؤال‌های بی‌جواب، یاد نقلی از مادربزرگ افتادم. بانوی موسپید خانواده، هر روز که در کوچه و محله با انواع پوشش‌ها و ظاهرهای عجیب و غریب دختران و پسران مواجه می‌شد، سری به تاسف تکان می‌داد و می‌گفت: «کار ما از وقتی خراب شد که «به من چه» افتاد سر زبان‌ها. از وقتی که مراقبت از همدیگه و حساس بودن به خوب و بدِ همسایه و هم‌محله‌ای، مساوی شد با فضولی و دخالت. قبل‌ترها اصلا اینجوری نبود. اون موقع که من جوان بودم، توی محله قدیمی و اصیل‌مون، همه اهالی محله، همسایه‌ها رو مثل اعضای خانواده خودشون می‌دونستن. اگه دختر و پسر همسایه از سرِ خامی، درباره پوشش و رفتار و روابطشون دست از پا خطا می‌کردن، محال بود بزرگترهای محله، شانه‌هاشون رو بالا بندازن و چشم‌هاشون رو روی هم بذارن و بگن: «به من چه»، «خودش خانواده داره»، «هرکس رو توی قبر خودش می‌ذارن» و… اونها چیزهایی که ما توی آینه نمی‌دیدیم رو توی خشت خام می‌دیدن و می‌دونستن ولنگاری و بی‌حیایی، مثل ویروسی می‌مونه که اگه بهش مجال بدی، می‌افته به جون محله و همه رو از بزرگ و کوچک، گرفتار می‌کنه. اینطور بود که جلوی هر خطایی رو با تذکرهای به‌موقع‌شون، توی همون قدم‌های اول می‌گرفتن.»

مادربزرگ آهی از سر حسرت می‌کشید و ادامه می‌داد: «اما بزرگترها که پیر و به‌اصطلاح قدیمی شدن و دور به دست نسل‌های بعدی افتاد، آروم‌آروم این حساسیت‌ها و دغدغه‌ها، کم‌رنگ شد. دیگه هرکس فقط سرش توی لاک خودش بود. خطایی هم اگه می‌دید، خودش رو به ندیدن می‌زد و زیر لب می‌گفت: «سری که درد نمی‌کنه رو دستمال نمی‌بندن. من هنر کنم، خانواده خودم رو حفظ کنم.» اما نمی‌دونستن خطا و قبح‌شکنی و گناه دختر و پسر همسایه، توی چهاردیواری خانه خودشون باقی نمی‌مونه. توی محله پخش می‌شه و دامن بقیه رو هم می‌گیره. نمی‌دونستن وقتی دلسوزها به خطاکارها تذکر ندن، گناه توی محیط رواج پیدا می‌کنه و جای پای گناهکارها روز به روز محکم‌تر میشه. به خیال‌شون، خوب و بدِ هرکس، مال خودشه اما نمی‌دونستن بدهایی که به خطا و گناه عادت کردن، اگه به حاشیه امنیت برسن و برو و بیا پیدا کنن، آرزوی زندگی مسالمت آمیز توی کوچه و محله و شهر رو به دل خوب‌ها می‌ذارن. کم‌کم ورق برمی‌گرده. دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه. آدم‌های خوب و موجه حتی اگه بخوان تذکر بدن هم، قبح‌شکن‌های گستاخ، راهشون رو سد می‌کنن و می‌گن: «به تو مربوط نیست». مصیبت به همین‌جا هم ختم نمیشه. دور که به دست هنجارشکن‌ها بیفته، خوب‌ها دیگه روی آسایش رو نمی‌بینن. دیگه اونها هستن که باید توی خیابان و محله و شهر، دست به عصا راه برن تا از دست آزار و اذیت آدم‌های بی‌حیا در امان بمونن…»

مادربزگ راست می‌گفت؛ جابه‌جایی ارزش‌های جامعه، یک‌دفعه اتفاق نمی‌افتد. به همان آهستگی که مردم جامعه از روحیه دلسوزی و دغدغه‌مندی نسبت به همدیگر فاصله بگیرند و به ورطه «به من چه» بیفتند، آرام‌آرام از اصالت‌های اخلاقی و اعتقادی و انسانی هم دور می‌شوند؛ آنقدر آرام و تدریجی که سر بزنگاه، حتی خودشان هم جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنند را نخواهند شناخت. حالا در این جامعه که به یک پازل به هم ریخته بیشتر شبیه است، شاید حتی فرصت خیرخواهی هم نصیب خوب‌ها نشود و جز «به تو مربوط نیست»، جوابی نشنوند. مادربزرگ اما هیچ وقت ناامید نبود از برگشتن آنهایی که بیراهه رفته‌اند و دیگرانی که از امر به خوبی و نهی از بدی شانه خالی کرده‌اند. می‌گفت: «خدا همه پیامبران و چهارده معصوم (ع) رو فرستاد تا مردم زیر سایه آموزش‌های اون بزرگان، خوب بودن و خیرخواهی رو تمرین کنن و خودشون جامعه‌شون رو به سعادت برسونن. همه توی این مسیر، سهم دارن. هیچ آفتی مثل بی‌تفاوتی‌ نیست. اگه مردم فقط منتظر مسؤولان نمونن و خودشون هم پای کار بیان و دلسوزانه همدیگه رو به خوبی‌ها دعوت و از بدی‌ها منع کنن، هیچ وقت برای اصلاح جامعه دیر نمیشه.»

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *