خاطره‌ای که به 4 نفر زندگی بخشید/ اهدای عضو؛ دوئل بین احساس و عقل

خاطره‌ای که به 4 نفر زندگی بخشید/ اهدای عضو؛ دوئل بین احساس و عقل

خواهران دوقلو بودند و هر دو متولد یک روز، اسم دخترم در شناسنامه فائقه و در میان مردم خاطره بود که به خاطره‌ها پیوست.

خاطره‌ای که به 4 نفر زندگی بخشید/ اهدای عضو؛ دوئل بین احساس و عقل

خبرگزاری فارس- تبریز، معصومه درخشان: در شهرستان بستان‌آباد آذربایجان‌شرقی خانواده خاطره جلالی به عنوان تنها اهداءکننده عضو ( تا لحظه نوشتن گزارش) آن قدر شناخته شده هستند که از هرکس آدرس آنها را بپرسی دستت را می‌گیرند و صاف می‌برند دم در خانه آنها.

در یک عصر بهاری به دیدار مادری می‌روم که با ایثار و بخشش اعضای بدن دختر دردانه‌اش گل لبخند را بر لب‌های بیمارانی نشاند که مدت‌ها بود در صف انتظار دریافت عضو، حساب روز و شب از دستشان در رفته بود.

در خیابان جهاد اولین کوچه سربالایی را آرام و آهسته طی می‌کنم، چند دقیقه‌ای طول نمی‌کشد مقابل خانه این مادر مهربان و فداکار می‌رسم. از در حیاط کوچک و نقلی که وارد خانه می‌شوم درست در دیوار روبه رو قاب عکس دختر خوش سیمای این مادر توجهم را جلب می‌کند.

وارد خانه می‌شوم و بانو فاطمه سادات میرشهابی به گرمی استقبال کرده و احوالپرسی می‌کند " دخترم اینجا را به راحتی پیدا کردی، از راه رسیده‌ای و حتما خسته‌ای، صبر کن اول یک هندوانه خنک برایت بیاورم تا نوش جان کنی و سرحال بیایی."

در حالی که مشغول پذیرایی با هندوانه خنک است، ادامه می‌دهد: دخترم خاطره خیلی برایم عزیز بود، عزیزتر از هر چیزی که فکرش را بکنی، ولی چه کنم که خدا یک دخترم را همان ابتدا از من گرفت و دختر دیگرم را ۱۰ ، ۱۱ سال پیش.

دخترهایم هدیه خدا بودند

قبل از اینکه داستان اهدای عضو دختر عزیزش را تعریف کند مشتاق شده‌ام تا از آن یکی دخترش برایم بگوید و او در حالی که اسم دخترهایش را زیر لب زمزمه می‌کند، می‌گوید " دختر اول و دوم نداریم که، دخترهایم دوقلو بودند.

در پنجم شهریور ماه سال ۱۳۶۲ خداوند دو دختر دوقلو به من هدیه داد. اسم دخترهایم را خاطره و فائقه نامگذاری کردیم.

همسرم همان روز تولد برایشان شناسنامه گرفت، از اینکه صاحب دو دختر دوقلوی زیبا شده بودم خیلی خوشحال بودم. ولی خوشحالی من یک روزه بود. دخترم فائقه به علت مشکل مادرزادی در مری یک روز بعد از تولد فوت کرد و من ماندم و دخترم خاطره که به اندازه همه دنیا دوستش داشتم و جای خالی فائقه را نیز برایم پر می‌کرد.

در همان ایام کودکی ما خانه خود را عوض کردیم هنگام شلوغی اسباب‌کشی و رفت و آمدها شناسنامه خاطره گم شد، هر چقدر دنبالش گشتم پیدایش نکردم. برای همین شناسنامه فائقه را برای خاطره استفاده کردیم.

خواهران دوقلو بودند و هر دو متولد یک روز، اسم دخترم در شناسنامه فائقه و در میان مردم خاطره بود که به خاطره‌ها پیوست.

دلتنگی‌های مادرانه

بعد از شنیدن این صحبت‌های مقدماتی می‌گویم سیده خانم از خاطره‌ات برایم تعریف کن.
سیده خانم تا اینجا دلش آرام بود ولی همین که خواست از دخترش تعریف کند دلش گرفت و با بغض در گلو ادامه داد: دخترم تا کلاس سوم راهنمایی درس خواند و بعد ازدواج کرد، حاصل ازدواجش یک پسر است که مبین نام دارد. ولی متاسفانه این ازدواج زیاد دوام پیدا نکرد و به علت اعتیاد شوهرش بعد از سه سال زندگی مشترک از هم جدا شدند. دخترم آنقدر در زندگی مشترک سختی کشیده بود که فقط می‌گفت می‌خواهم مهرم حلال و جانم آزاد شود.

بعد از جدایی با پسر کوچکش به خانه پدری برگشت، تشویقش کردم تا درسش را ادامه دهد. درس خواند و لیسانس حسابداری گرفت و در تبریز حسابدار یک شرکت شد. برای کار هر روز به تبریز رفت و آمد می‌کرد و من هم از پسرش مبین مواظبت می‌کردم.

سردردهای گاه و بیگاه

زندگی ما به همین روال ادامه داشت تا اینکه دخترم به سن ۳۰ سالگی رسید، در خردادماه سال ۱۳۹۲ ماه مبارک رمضان بود یک روز خاطره گفت سرم درد می‌کند، من هم می‌گفتم هر روز به تبریز می‌روی برو دکتر ببین دکتر چه تشخیص می‌دهد.

اولین روز ماه مبارک رمضان بود و هر دوی ما نتوانسته بودیم برای سحری بیدار شویم، بدون سحری خوردن روزه گرفتیم.

صبح خاطره گفت دوباره سرم درد می‌کند و من احتمال دادم از روزه گرفتن بدون سحری خوردن است برای همین گفتم امروز روزه‌ات را بشکن، ولی قبول نکرد و گفت مگر تو روزه‌ات را می‌شکنی که من هم روزه‌ام را بشکنم.

از من خداحافظی کرد و برای کار به تبریز رفت. دلم پیشش بود یک بار بهش زنگ زدم تا حالش را بپرسم و ببینم سر دردش خوب شده یا نه، گفت نه هنوز سرم درد می‌کنه.

نزدیک ظهر بود که دیدم خاطره عزیزتر از جانم را همکارانش به خانه آوردند. در دست همکارش مدارک پزشکی عکس و از این چیزها بود. از دیدن دخترم در آن حال ترسیده بودم نمی‌دانستم چه بلایی سر دخترم آمده است.

همکارش گفت "خاطره در محل کار سردرد شدید داشت و از حال رفته بود بردیم بیمارستان عکس و نوار مغزی گرفتند و گفتند باید بستری شود ولی خاطره قبول نکرد و گفت باید پیش مادرم بروم. ما هم آوردیم خانه شما."

وقتی همکاران دخترم رفتند برادرش را صدا کردم تا دوباره خواهرش را به دکتر دیگری ببرد. دکتر گفته بود مشکل خاصی وجود ندارد. ولی سه، چهار روز سمت چپ سرش به شدت درد می‌کرد، آوردم روغن مالی کردم گفتم شاید خوب شود.

یکی از شب‌ها همین طور که سرش درد می‌کرد جلوی بخاری دراز کشید و خوابش گرفت، صدایش کردم و گفتم خدارو شکر مثل اینکه بهتر شدی برو اتاق خودت بخواب. خاطره رفت در اتاق خودش بخوابد و من هم به بقیه گفتم سرو صدا نکنید تا خاطره بخوابد.

مادر مبین را به تو می‌سپارم

وقت نماز صبح بود به اتاق دخترم رفتم تا ببینم حالش چطور است، تمام این مدت فکر می‌کردم او خوابیده است در حالی که او نخوابیده بود و از شدت درد به خود می‌پیچید. وقتی در اتاق را باز کردم دیدم سرش را از روی تخت به پایین آویزان کرده و درد می‌کشد. وقتی مرا دید گفت" مامان من از سر درد دارم می‌میرم، اصلا نخوابیدم". با صدای بلند داد زدم و برادرش را صدا کردم" ساسان بیا حال خاطره بد شده، باید هر چه سریع‌تر ببریم تبریز دکتر".

من و برادرش او را از پله‌ها پایین آوردیم رو کرد به من و گفت" مامان من می‌روم، مبین را به تو و تو را به خدا می‌سپارم، شاید من برنگشتم".

سیده خانم به سختی این جمله‌اش را تمام کرد. انگار همان لحظه خداحافظی با دختر عزیزش است و مادر و دختر نمی‌توانند از هم جدا شوند.

سیده خانم آرام آرام اشک می‌ریزد و زیر لب می‌گوید" مادرت بمیرد خاطره‌ام، رفتی و با یادگار خودت هر روز جگرم را آتش می‌زنی."

از اینکه نمی‌توانم حس مادری او را در غم از دست دادن دختر عزیزش احساس کرده و بنویسم حال خوبی ندارم و کلافه شده‌ام. ترجیح می‌دهم صبر کنم تا دل گویه‌های او برای دخترش تمام شود.
از اینکه باعث شده‌ام داغ دلش تازه شود از او عذرخواهی می‌کنم و او با چشم‌های به اشک نشسته و گریان نگاهم می‌کند و می‌گوید" این داغ هیچ وقت کهنه و فراموش نمی‌شود، درد دل مادر و دختری تمام نمی‌شود".

حدود یک ربع می‌گذرد احساس می‌کنم دلش آرام‌تر و سبک‌تر شده است، می‌گویم اگر دلتان می‌خواهد ادامه دهید می‌شنوم و می‌نویسم اگر هم راضی نیستید همین جا تمام کنیم.

اهدای عضو؛ دوئل بین احساس و عقل

با گوشه چادرش اشک چشمش را پاک کرده و می‌گوید" اشکال ندارد بقیه‌اش را تعریف می‌کنم شاید خانواده‌ای این گزارش را بخوانند و برای اهدای عضو فرزندشان راضی شوند تا دل عزیز آنها هم شاد شود".

پسرم ساسان کمک کرد دخترم را سوار ماشین کرده و به تبریز آوردیم، پسرم انقدر سریع رانندگی می‌کرد که ۲۰ دقیقه‌ای به تبریز رسیدیم. در مسیر تبریز خاطره گفت حالم بد شده داداش نگه دار، از ماشین پیاده شد و خون استفراغ کرد، این وضعیت خیلی مرا نگران کرد. سریع به بیمارستان امام رضا ( ع) رفتیم دکتر وقتی عکس قبلی را دید گفت باید هر چه سریع تر بستری شود.

دخترم به کما رفت

کمی آن طرف‌تر دکتر و پسرم باهم صحبت کردند، دیدم در یک لحظه رنگ پسرم سیاه شد، قسم دادم و پرسیدم چی شده؟ گفت چیزی نشده کمی استراحت کند خوب می‌شود. به دخترم آمپول آرام‌بخش زدند ولی آرام نشد.

دخترم چند روزی بستری شد ولی آرام و قرار نداشت، یک روز صبح خوابش گرفت. من فکر می‌کردم خوابش گرفته و خوابیده ولی او نخوابیده بود دخترم به کما رفته بود و من نمی‌دانستم.

یکی از خانم‌ها که همراه مریض بود به من گفت" حاج خانم دخترت خوابیده تو هم کمی استراحت کن" ولی من نتوانستم بخوابم گفتم سروصدا نکنید تا دخترم بخوابد.

کمی گذشت من چند بار صدا کردم خاطره خاطره خاطره، دخترم چشم‌هایش را نیمه باز کرد و بست. در همین لحظه دکتر برای ویزیت به اتاق آمد و وقتی حال دخترم را دید پرستار را صدا کرد و گفت این مریض به کما رفته چرا و چطور متوجه نشدی؟

رگ داخلی مغز خون ریزی کرده

دکتر و پرستار باهم بحث می‌کردند، پسرم مرا صدا زد و گفت رگ داخلی مغز خاطره خون‌ریزی کرده و باید عمل جراحی شود و برای عمل جراحی باید برگه رضایت نامه را امضاء کنی، ضمنا رضایت‌نامه باید ثبت محضری باشد. رفتیم و رضایت نامه محضری را امضاء کردیم، دخترم را برای عمل جراحی مغزی به اتاق عمل بردند.

عمل جراحی مغزی هشت ساعت طول کشید،بعد از عمل به آی سی یو منتقل کردند و چهار روز بیهوش بود. در این مدت هر روز به بیمارستان می‌رفتم و می‌آمدم، خیلی بیقراری می‌کردم.

دخترمان مرگ مغزی شده، بیا اهدای عضو بکنیم

یک روز همسرم به من زنگ زد و پرسید میای بریم بیمارستان؟ گفتم این چه سئوالیه، آره بیا برویم. چند دقیقه‌ای گذشت دوباره زنگ زد و پرسید میای بیمارستان؟ این دفعه با عصبانیت زیاد گفتم چرا می‌پرسی بیا برویم دیگر.

یک لحظه همسرم گفت" از بیمارستان اعلام کردند خاطره مرگ مغزی شده است و من هم تصمیم گرفته‌ام اعضای بدنش را اهداء کنم. خودت خوب می‌دانی دخترمان کارت اهدای عضو گرفته بود".

جگرم سوخت

سیده خانم حرف‌هایش که به اینجا رسید دیگر طاقت نیاورد، دیگر به آرامی گریه نمی‌کرد بلکه صدای هق هق گریه‌اش فضای خانه را پر کرده بود. با صدای بلند به پهنای صورت اشک می‌ریخت انگار که همین الآن تماس گرفته و آن خبر را به او داده‌اند.

به چشم‌های اشک بارش زل زده‌ام و او با چشم‌های گریانش دلتنگی‌های مادرانه‌اش را ضجه می‌زند" خاطره جگرم را سوزاند همیشه می‌گفت مادر من مرگ خودم را زودتر از تو از خدا درخواست کرده‌ام، من می‌خواهم زودتر از تو از دنیا بروم" حالا خاطره من رفته و خاطره‌اش برایم مانده است.

مادر است دیگر و بند دلش به بچه‌هایش گره خورده، یادآوری خاطرات دخترش هر چند دلش را می‌خراشد ولی ته دلش از اینکه با رضایت خود باعث شده چند بیمار به آغوش زندگی برگردند و به روی عزیزان خود لبخند بزنند دلش شاد می‌شود و این را می‌توان از " راضیم به رضای خدا" که لابه لای حرف‌هایش تکرار می‌کند فهمید.

احساس می‌کنم سیده خانم دیگر نمی‌خواهد صحبت‌هایش را ادامه دهد و من هم اصرار نمی‌کنم و راضی نیستم بیشتر از این ناراحت و اذیت شود. برای همین می‌پرسم سیده خانم از خاطره جان فقط همین عکس روی دیوار را داری ؟

نه، دخترم یک آلبوم عکس بزرگ دارد که عکس‌های دوران جوانی و چندتایی هم عکس عروسی دارد. می‌خواهی آنها را ببینی.

برای عوض شدن روحیه او هم که شده می‌گویم بله خیلی هم خوب می شود آلبوم عکسش را باهم ببینیم و برایم توضیح دهید.

آلبوم خاطره‌ام زیباست

آلبوم خاطره را باهم ورق می‌زنیم. ببین دخترم چقدر قشنگ است، در لباس عروسی هم که ماه شده، این یکی عکس را هم در مشهد گرفته‌ایم، این عکس هم برای خرید عروسی و آن یکی هم برای مدرسه رفتن است، ببین اینجا چقدر قیافه معصومی دارد، در این عکس هم چقدر قشنگ می‌خندد.

از او اجازه می‌گیرم از روی عکس‌های خاطره چند تایی عکس بگیرم. اره دخترم می‌تونی عکس بگیری ولی عکس‌هایی که باحجابه از اونا عکس بگیر. من هم چشم بلندی می‌گویم و دو تا عکس می‌گیرم.

نگاه کردن به آلبوم عکس خاطره تا حدودی فضای ناراحتی و اندوه قبلی را عوض می‌کند. حالا وقت هندوانه خوردن است. سیده خانم یک قاچ هندوانه در بشقاب من می‌گذارد. دخترم هندوانه‌ات را بخور، دلتنگی مادر و دختری من تو را هم اذیت کرد.

من هندوانه می‌خورم و او همچنان به عکس‌ها خیره شده است.

زندگی با خاطرات خاطره

بعد از خوردن هندوانه از او اجازه می‌گیرم که مرخص شوم تا بیشتر از این ناراحت نشود ولی او می‌گوید" این طوری که گزارشت ناقص می‌ماند" آخر نمی‌خواهم شما را بیشتر از این ناراحت کنم
" نه دخترم، من هر روز با خاطرات خاطره‌ام زندگی می‌کنم، لحظه‌ای نیست که دخترم از یادم برود، اصلا مگر می‌شود لحظات مادر و دختری فراموش شود".

همسرم و دخترم کارت اهدای عضو گرفته بودند

پس بفرمایید که بعد از شنیدن خبر مرگ مغزی خاطره چه اتفاقی افتاد؟ همسرم قبلا برای خودش کارت اهدای عضو گرفته بود، یک روز خاطره از سرکار آمد و از پدرش پرسید از کجا کارت اهدای عضو گرفته‌ای، من هم می‌خواهم کارت اهدای عضو بگیرم. وقتی من این جمله را شنیدم ناراحت شدم و گفتم این حرف‌ها را نزن ولی دخترم گفت" مادر اتفاق است دیگر. ما که نمی‌دانیم کی و چطور از دنیا می‌رویم، اگر من هم روزی مرگ مغزی شدم اعضای بدنم را اهداء کنید تا چند بیمار حالشان خوب شود".

روز بعدش رفت ثبت نام کرد و کارت اهدای عضو گرفت ولی من نمی‌دانم از کجا کارت گرفت.

رضایت نامه اهدای عضو را امضاء کردم

وقتی پدرش این خبر را به من داد اولش راضی نبودم ولی همسرم با من حرف زد و گفت این خواسته قلبی دخترمان بود.

بعد از حرف‌های همسرم از پله‌ها بالا رفتم و به بخش آی سی یو رسیدم رفتم بالای سرش ایستاده و گفتم خاطره جانم آمده‌ام اعضای بدنت را اهداء کنم.

خانم خبرنگار باور کن آن لحظه احساس کردم دخترم سرش را بالا آورد و گفت برو رضایت بده. من آمدم و رضایت نامه را امضاء کردم.

خاطره زنده می‌ماند

بعد از اعلام رضایت من و همسرم اعضای بدن دخترم به چهار بیمار زندگی دوباره بخشید. دو کلیه خاطره به یک خانم ۴۰ ساله در شهرستان عجب‌شیر و یک آقای دیگر در شیراز پیوند زده شد، کبد او را به آقایی به نام محمد در تهران پیوند زدند و قلب خاطره برای پیوند به شیراز ارسال شد و آن طور که به ما گفتند از دریچه و رگ‌های قلبی برای پیوند استفاده کردند.

اعضای قابل اهدا شامل قلب، ریه، کبد، روده، لوزالمعده و کلیه ها است. علاوه بر این برخی از بافتهای بدن نیز قابل پیوند هستند. مثلا با اهدای قرنیه می‌توان بینایی را به فردی که دچار صدمه شدید به چشم شده باز گرداند.

سیده خانم در ادامه به اخلاق و رفتارهای دخترش خاطره اشاره کرده و می‌گوید: کمک کردن نقدی و غیرنقدی به دیگران را خیلی دوست داشت، خیلی زرنگ، با اراده و خودساخته بود، سعی می‌کرد کارهایش را خودش انجام دهد وقتی به انجام کاری تصمیم می‌‌گرفت بلافاصله آن را انجام می‌داد، پخش برنامه‌های رسانه‌ای برای فرهنگ‌سازی اهدای عضو را کار خوبی می‌دانست و در منزل از اهدای عضو حرف می‌زد و می‌‍‌گفت دوست دارم حتی برای یک نفر هم که شده مفید باشم.

خواب‌هایی به جنس حریر

خواب‌های این مادر مهربان هم رنگ و بوی خاطره‌اش را دارد. خیلی وقت‌ها خواب خاطره‌ام را می‌بینم. یک شب خواب دیدم دخترم لباسی از حریر به رنگ آبی اسمانی پوشیده و به رویم لبخند می‌زند، دست دختر کوچکی را گرفته بود، پرسیدم خاطره این دخترکیه؟ خندید و گفت مادر دختر خودم است دخترم را ببین.

مادر خاطره در دنیای مادرانه خود دنیایی پر احساس و لبریز از رضایت دارد چرا که اهدای عضو اوج بخشش یک انسان است.

انتهای پیام/ ۶۰۰۲۰

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *