خوشگذرانی متفاوت دوشنبه با دوقلوها
بچهها که کوچکتر بودند، وحشت داشتم سهتایی برویم بیرون. بزرگتر که میشدند، کمکم بر این ترسها غلبه کردم. حالا مدتی است که دوشنبهها ۳تایی میرویم گردش. این دوشنبه میهمان شهدای مدافع حرم بودیم در میدان امام حسین علیهالسلام.
گروه زندگی: دوشنبههای خانهٔ ما روزی دوستداشتنی و ویژه است. چون روز «مادر و کودک» است. ما هر دوشنبه اگر ناخوشاحوال نباشیم سهتایی میزنیم به دل شهر؛ من و دوقلوها.
دست همدیگر را میگیریم و خوشخوشان با یک تاکسی میرویم جلوی در محلی که برای وقتگذراندن با همدیگر انتخاب کردهایم. بچهها که کوچکتر بودند، وحشت داشتم سهتایی برویم بیرون. دستتنها، در خیابان، با دو تا بچهٔ کوچولو… اگر بگذارند به شیطنت و حریفشان نشوم چه؟ اگر آن بیرون کنترلشان از دستم خارج شود؟ اگر گم بشوند؟
همینطور که بزرگتر میشدند، من هم کنارشان رشد میکردم و قویتر میشدم. کمکم به این ترسها غلبه کردم؛ و حالا مدتی است که دوشنبهها روز محبوب ما ۳ تاست. چون تمام کارها را تعطیل میکنم تا یک روز را با بچهها بگذرانم. سهتایی میرویم گردش و تفریح و گاهی هم میهمانی.
دوشنبههای جذاب خانهٔ ما/ روزی برای مادر و کودک!
یک بار دوشنبه رفتیم شهربازی مسقف که بچهها خیلی دوست داشتند و بارها تقاضایش را کرده بودند. دوشنبهٔ دیگری رفتیم سینما و برای دومین بار «بچهزرنگ» را دیدیم. میدانید که؛ بچهها عاشق بازیهای تکراری و کارتونهای تکراری و شعرهای تکراریاند. دوشنبهای رفتیم خانهٔ عمویم تا بچهها یاد بگیرند عمو و خویشاوندان دیگر چقدر خوبند و باید بهشان سر زد؛ حتی با وجود کار زیاد. دوشنبهای که هوا خیلی گرم بود، در خانه با هم بازی کردیم و انیمیشن دیدیم و بستنی خوردیم.
یک هفته هم استثنائاً دوشنبهمان را انداختیم شنبه! تا در تجمع حمایت از کودکان غزه شرکت کنیم. مهم این است که ما ۳ تا یک روز کامل را با هم بگذرانیم و این روز به هیچ بهانهای از برنامههایمان حذف نشود. حالا یک بار دوشنبه، شنبه بشود چه فرقی دارد؟ شما هم امتحانش کنید. برکات زیادی دارد.
بیایید این دوشنبه جور دیگری خوش بگذرانیم
این هفته برای ما دوشنبهٔ متفاوتی بود. مثل هر هفته از روزهای قبل فکر میکردم چه برنامهای بچینم. اطلاعیهٔ مراسم وداع با شهدای مدافع حرم در میدان امام حسین علیهالسلام هم مدام جلوی چشمم بود. مطمئن بودم اگر بابا بود به استقبال رفقای شهید نادیدهاش میرفت. کما اینکه هر وقت فرصتی پیدا میکرد من را با خودش به مزار رفقای شهیدش میبرد و از آنها برایم میگفت. دوست داشتم به نمایندگی از بابا هم که شده به مراسم بروم.
دو به شک بودم بچهها استقبال میکنند یا نه. چهار سالشان که بیشتر نیست. درک میکنند که حال خوب، فقط با غرق شدن در لذت بازی و تفریح و خوراکیهای خوشمزه به دست نمیآید؟ میفهمند که زیارت شهید هم کیف دارد، کیف متفاوتی با شهربازی و سینما؟ از بودن در بین جمیعت فشرده نمیترسند؟ نکند مثل همیشه مانع گریهکردنم بشوند و با بغض گلوگیر برگردیم؟
میخواستم بچهها فضای حضور شهدا را درک کنند؛ همان لطفی که پدرم از کودکی در حق من کرده بود.
بچهها؛ برویم زیارت دوستان حاجقاسم!
نزدیک ظهر، دل را زدم به دریا: «بچهها! امروز میخوایم بریم پیش دوستای حاجقاسم! تازه از سفر برگشتن! اونا شهید شدن.». حاجقاسم را میشناسند. شهید شدن را هم میفهمند. از لابهلای حرفهایم دربارهٔ بابا و حاجقاسم فهمیدهاند که کیفیت متفاوتی از رفتن پیش خدا است.
پریدند بالا و پایین: «آخجون! دوستای حاجقاسم!». توقع این واکنش را نداشتم. اما برای اینکه باز هم خوشحالشان کنم گفتم: «بعدشم میریم خونهٔ بابابزرگ!». دوباره بالا و پایین پریدند و خوشحالی کردند.
لطفاً با مادرها مهربانتر باشید!
حالا حس کمرمقی اتفاق آن روز در تجمع حمایت از کودکان غزه را برایم یادآوری میکرد و اینکه در عصبانیت تصمیم گرفته بودم دیگر بچهها را به تجمع، راهپیمایی و… نبرم.
ماجرا چه بود؟ دور میدان انقلاب ایستاده به سرود بچههای روی صحنه گوش میدادیم. من دخترک را بغل گرفته بودم که صحنهٔ اجرا را ببیند. پیرزنی از کنارم مدام میگفت: «یه چیزی بده بچهها بخورن. آب نیاوردی؟ میای بیرون کیفتو پر از خوراکی کن! برو براشون یه چیزی بخر بخورن.». گفتم «حاجخانم! ما نیمساعت پیش ناهار خوردیم! بعد از مراسم براشون میخرم!». دستآخر وقتی بین دو برنامه سکوت حاکم بود، با صدای بلند گفت «هر چی هیچی بلد نیستید، زودتر بچهدار میشید!».
در دلم حق دادم به تمام مادرانی که از ترس قضاوتهای دیگران قید حضور در اجتماع را میزنند. خودم را مادر مظلومی میدیدم که سختی بیرون آوردن دو بچهٔ ۴ساله در تهران شلوغ را به جان خریده بود، اما اینطور غیرمنصفانه قضاوت میشد. عصبانی بودم؟ زیاد!
تا وقتی بچهها سهساله شوند، این ترکیب ثابت بیرون رفتن ما بود. بدون پدرشان هرگز بیرون نمیرفتیم.
میدان امام حسین (ع)، ۹ شهید و دوشنبهای متفاوت
طبیعتاً این صحبتها و برخورد نپخته چیزی نبود که بتواند یک مادر دههشصتیِ سرد و گرمچشیده را از میدان به در کند! دلم را سوزانده بود، اما انگیزهام را نه. میخواستم لطفی را که بابا با نشاندن محبت شهدا در دلم، در حقم کرده بود، برای دوقلوها تکرار کنم…
تصمیم گرفتم به خاطر آلودگی هوا، به جای تاکسی اینترنتی با مترو خودمان را به مراسم برسانیم. به میدان امام حسین علیهالسلام که رسیدیم هنوز جمعیت آنچنان متراکم نشده بود. خانمها که میدیدند بچه همراهم هست، راه را برایم باز میکردند که بین جمعیت نمانیم. از لابهلای زائران، خودمان را رساندیم به صف جلو. حالا پیکر ۷ شهید با پرچم سهرنگ وطن جلوی چشممان بود.
چند دقیقه بعد پیکر دو شهید دیگر را آوردند که چند روز پیش در سوریه به شهادت رسیده بودند. تابوتها پیچیده در پرچم ایران روی دستها جاری بودند. دوقلوها آرام و ساکت نگاه میکردند. انگار در حال تماشای فیلم باشند. میدانستم شاید درک آنچنانی از اتفاقات این مراسم نداشته باشند، اما اثر این حضور را همیشه به یادگار خواهند داشت. همانطور که محبت حاجقاسم را از مراسم تشییع پیکر او به یادگار دارند.
بچهها یکییکی تابوت شهید «یعقوبی» را بوسیدند و وجودشان متبرک شد
دوقلوها به «عمو شهید» بوس میدهند
زیارت عاشورا را که زمزمه کردیم، بچهها دیگر از شلوغی خسته شده بودند. میدیدم که خادمها بچهها را از مادرشان میگیرند، روی سکو به زیارت شهدا میبرند و برمیگردانند. گفتم «بچهها! میخواید از نزدیک زیارت کنید بعد بریم؟». دوست داشتند. اما طبق معمول دوست نداشتند غریبهای بهشان دست بزند.
برای عکس گرفتن که از حفاظ رد شدم، با خادمان هماهنگ کردم تا خودم بچهها را به زیارت ببرم. یکی یکی خم شدند روی تابوت پرچمپیچِ دوست حاجقاسم و آن را بوسیدند؛ انگار به بابابزرگ یا عمو بوس داده باشند. با لبخند سر بلند کردند و آمدند سمتم.
از وقتی مراسم را با بچهها میروم، برایم عادی شده که دیگر قرار نیست ته برنامهها را دربیاورم، بعد جلسه را ترک کنم. کمی که آثار خستگی را در رفتار یا چهرهٔ بچهها میبینم برای رفتن آماده میشویم. کمکم خودمان را به انتهای جمعیت رساندیم و به سمت مترو رفتیم. ظاهراً برنامه تازه داشت شروع میشد…
پایان یک دوشنبهٔ متفاوت «مادر و کودک»
قبل از اینکه مترو شلوغ شود، برای بچهها بلیت تکسفره خریدم و وارد شدیم. پلیس مترو با تعجب نگاه کرد: «خواهر من، چند تا بلیت میزنی؟». گفتم: «این دو تا بچه با منن!». به ایستگاهمان که رسیدیم، پلهها را بالا رفتیم و به این ترتیب مرحلهٔ مترو را با موفقیت رد کردیم!
حالا نوبت تاکسی گرفتن تا خانه بود. نوبت یک سمند سفید بود که رانندهٔ سربهزیری داشت. گفتم «ما سه نفریم آقا! لطفاً فقط یه مسافر دیگه بگیرید.». راننده چَشمی گفت و در را برایمان نگه داشت تا سوار شویم. مدام میگفت «عجله نکنید. مراقب سرت باش عمو…». سه تایی عقب نشستیم؛ اما راننده کرایهٔ سه نفر را از ما نگرفت. گفت «اینا بچهان آبجی. درست نیست کرایهٔ کامل بگیرم.». موقع پیاده شدن باز برادرانه توصیه کرد: «عجله نکنید. عمو سرت نخوره به اون لبه! هوا تاریکه، مراقب باشید.».
پیاده که شدیم بچهها رفتار خوب آقای راننده را به همدیگر گوشزد میکردند: «دیدی چقدر مهربون بود؟ گفت عجله نکنید… بله، خیلی مهربون بود. مثل حاجقاسم بود.». مدتی است هر رفتار خوبی که میبینند آن را به حاجقاسم تعمیم میدهند. من هم اگر خاطرهای دربارهاش از حاجقاسم خوانده باشم برایشان تعریف میکنم.
بعد از چند جمله بحث کلاً به سمت دیگری رفت. در ۵ دقیقهای که باید پیاده میرفتیم تا به خانهٔ بابابزرگ بچهها برسیم، سؤالشان این بود که «حاجقاسم هم پلیسه؟ با پلیس چراغ قرمز چه فرقی داره؟».
پایان پیام/