دانشمندانی کوچک در دل روستا/ مدرسه‌ای که نخستین پژوهشسرای روستایی کشور شد

دانشمندانی کوچک در دل روستا/ مدرسه‌ای که نخستین پژوهشسرای روستایی کشور شد

آقا معلم و دانش‌آموزان مبتکر و خلاق وقتی دیدند مدرسه راهنمایی روستای یالقوز آغاج ترکمنچای برای درس خواندن مناسب نیست کاربری آن را عوض کردند و سرانجام به اولین پژوهشسرای روستایی ایران تبدیل شد.

دانشمندانی کوچک در دل روستا/ مدرسه‌ای که نخستین پژوهشسرای روستایی کشور شد

خبرگزاری فارس- تبریز، معصومه درخشان: آقا معلم و دانش‌آموزان مبتکر و خلاق وقتی دیدند مدرسه راهنمایی روستای یالقوز آغاج ترکمنچای در شهرستان میانه برای درس خواندن مناسب نیست کاربری آن را عوض کردند و سرانجام به اولین پژوهشسرای روستایی ایران تبدیل شد.

با سیروس میرزازاده معلم باتجربه و خلاق همکلام شده‌ایم تا داستان تاسیس اولین پژوهشسرای روستایی را در روستای یالقوز آغاج شهرستان ترکمنچای استان آذربایجان‌شرقی برایمان روایت کند.

بیایید با این آقا معلم و در قالب کلمات و تصاویر به اولین پژوهشسرای دانش‌آموزی روستایی کشور برویم.

رنج محرومیت

او قبل از روایت تاسیس پژوهشسرا فلش بک می‌زند به دوران دانش‌آموزی خودش، زمانی که در دهه ۵۰ و در یک روستای محروم درس می‌خواند و چنین آغاز می‌کند. در دهه ۵۰ در روستای یالقوزآغاج شهرستان ترکمنچای درس می‌خواندم، آن زمان معلم‌های خانم و آقا با عنوان سپاه دانش به روستاها می‌آمدند، روستای ما پرجمعیت بود برای همین کلاس‌های درس ابتدایی و راهنمایی تا دهه ۷۰ برای دختران و پسرا مجزا بود، بعد به علت خشکسالی و مهاجرت خانواده‌ها به شهر جمعیت دانش‌آموز کاهش یافت و کلاس برای دانش‌آموزان دختر و پسر در یک کلاس برگزار می‌شد.

در سال ۱۳۵۷ و هنگام پیروزی انقلاب در روستای ما مقطع راهنمایی نبود و من برای ادامه تحصیل به روستای قره‌چمن رفتم، روستای قره‌چمن روستای مرکزی بود و از روستاهای اطراف دانش‌آموزان برای درس خواندن می‌آمدند. برای رفتن به مدرسه مشکلات خیلی زیادی داشتیم چون وسیله نقلیه نبود مجبور بودم پیاده بروم و بیایم روزهاییکه ماشین پیدا می‌کردیم و می‌رفتیم نیم ساعت طول می‌کشید ولی با پای پیاده سه تاچهار ساعت در راه بودیم. با همه مشکلات دوران راهنمایی تا سال ۱۳۶۲ طول کشید و تمام شد.

مهاجرت به تهران برای ادامه تحصیل

خانواده‌ام در روستا ماندند و من برای ادامه تحصیل مقطع دبیرستان با یکی از دوستانم به تهران رفتم، سال اول در منطقه ۱۷ در مدرسه اتابکی و بعد در مدرسه سلمان فارسی و سال سوم و چهارم دبیرستان را در منطقه یک در مدرسه شهید مدنی خواندم و دیپلم گرفتم.

آن زمان یکی از درس‌ها" طرح کاد" بود به معنای اینکه همزمان با تحصیل، دانش‌آموزان در یک جایی کار کرده و مهارتی یاد می‌گرفتند. من هم یک شیفت به مدرسه می‌رفتم و یک شیفت به داروخانه و نسخه پیچی می‌کردم.

کار کردن در داروخانه باعث می‌شد هم بتوانم هزینه اتاقی که از یکی از آشنایان اجاره کرده بودم پرداخت کنم و هم پول توجیبی می‌شد که برای درس خواندن هزینه می‌کردم.

در تابستان وقتی مدرسه تعطیل می‌شد به روستا می‌آمدم و در کارهای باغداری، دامداری و برداشت محصول به پدرم کمک می‌کردم و در کنار آن مواردی مانند حبوبات و سیب‌زمینی هم برای خودم کنار می‌گذاشتم و در مهرماه به تهران می‌آوردم و در طول سال تحصیلی استفاده می‌کردم.

در سال ۱۳۶۴درسم تمام شد و دیپلم گرفتم، آن زمان دانشگاه‌ها به علت اوضاع جنگ تعطیل شده بود. آن سال در کنکور شرکت کردم، تعداد شرکت‌کنندگان زیاد بود و کنکور دو مرحله‌ای، در مرحله اول قبول شدم ولی در مرحله دوم نتوانستم قبول شوم و به خدمت سربازی رفتم.

محل خدمت من پادگان قصر فیروزه و اردوگاه اسرای عراقی بود. چون قبلا در داروخانه کار کرده بودم در پادگان مسوول خدمات بهداری انتخاب شدم.

۶ ماه بزرگتری و نمی‌توانی به تربیت معلم بروی

بعد ار تمام شدن خدمت سربازی رفتم تربیت معلم ثبت‌نام کنم گفتند تربیت معلم رده سنی۲۳ تا ۲۵ سال را ثبت نام می‌کند و سن شما ۶ ماه بزرگتر است و ثبت نام نکردند.

دوباره به سراغ کار در داروخانه رفتم، سه ماه بود آنجا کار می‌کردم از آموزش و پرورش ترکمنچای زنگ زده و گفتند برای معلمی ثبت‌نام می‌کنند، در آزمون حق‌التدریسی شرکت کرده و قبول شدم و این قبولی فصل جدیدی از زندگی مرا رقم زد.

در سال ۱۳۶۶ با مدرک دیپلم به عنوان معلم حق‌التدریس که یک ماه هم از سال تحصیلی گذشته بود در روستای" تندیرلو" ترکمنچای کار معلمی را شروع کردم.

چون یک معلم دیگر به روستای ما رفته بود من نتوانستم به روستای کودکی خودم بروم و دو سال در روستای تندیرلو مدرسه مبعث به عنوان مدیر آموزگار مشغول کار بودم.

مدرسه مبعث مدرسه خشتی بود و در بالای کوه قرار داشت، بچه‌ها در برف وبوران و سرمای زمستان نمی‌توانستند به مدرسه بیایند، وقتی به سختی خیلی زیاد به مدرسه می‌رفتیم از بخاری نفتی و هیزمی استفاده می‌کردیم. دیوارهای مدرسه به قدری فرسوده شده بود که صدای باد در کل ساختمان خشتی مدرسه می‌پیچید و باعث ترس بچه‌ها می‌شد.

اهالی روستا در احداث مدرسه مشارکت نکردند

سال ۱۳۶۷ بود به اداره آموزش و پرورش رفتم تا وضعیت بحرانی مدرسه را به مسوولان بگویم و اینکه مدرسه به تعمیرات اساسی نیاز دارد.

آنها طرحی ارائه کردند که بر اساس آن برای تعمیر و بازسازی مدرسه ۳۰درصد اهالی روستا مشارکت داشته باشند و ۷۰ درصد دیگر را آموزش و پرورش تقبل کند.

من به روستا برگشتم و موضوع را به اهالی روستا گفتم. آن زمان بر اساس برآورد صورت گرفته هزینه کلی تعمیر و بازسازی مدرسه ۳۲۰ هزار تومان می‌شد. اهالی روستا قبول کردند ۹۰ هزار تومان آن را موقع برداشت و فروش محصول کشاورزی پرداخت کنند و بقیه هم بر عهده اداره باشد.

تابستان رسید و فصل برداشت محصول هم آمد ولی اهالی روستا هزینه را پرداخت نکردند و مدرسه به همان وضعیت ماند.

تابستان همان سال برای کلاس پنجم که امتحانات نهایی داشتند کلاس تقویتی برگزار می‌کردم. در یکی از روزها در روستای همجوار مردی را دیدم که کنار چشمه نشسته بود سلام و احوالپرسی کردم. او پرسید از کجا می‌آیی و چکار می‌کنی؟ گفتم معلم هستم و برای کلاس جبرانی دانش آموزان به مدرسه رفته بودم. صحبت از مدرسه شد و من وضعیت نامناسب مدرسه را برای او تعریف کردم.

این فرد آقای محمدعلی شریعتی و فامیل یکی از روستائیان بود که در بازار مولوی تهران مغازه داشت. به من گفت " من روزی به آن روستا می‌آیم و اگر توانستم آن مدرسه را بازسازی می‌کنم."

سال ۱۳۶۷یک روز در فصل تابستان که در کلاس بودم دیدم یک ماشین پیکان آمد و جلوی مدرسه ایستاد، آقایی داخل مدرسه آمد، همان آقای شریعتی بود رفتیم مدرسه را دیدیم. او گفت من هزینه ساخت مدرسه را قبول می‌کنم.

او را به منزل رئیس شورای روستا برده و گفتم این فرد آمده در روستا مدرسه بسازد. رئیس شورا خیلی استقبال کرد.

روز بعد به اداره آموزش و پرورش رفته و ماجرا را تعریف کردم و از آنها خواستم هزینه ساخت مدرسه را برآورد کنند.

طبق برآورد آنها هزینه ساخت مدرسه ۶۰۰ هزار تومان شد. باید به آقای شریعتی زنگ می‌زدم و هزینه ساختن مدرسه را می‌گفتم. آن زمان در روستای ما تلفن نبود برای همین به شهرستان میانه رفتم تا به منزل او زنگ بزنم. زنگ زدم گفتند حاج آقا هنوز به خانه نیامده، دوباره ساعت ۱۱ شب زنگ زدم باز هم گفتند در خانه نیست هنوز نیامده.

آن روز جوابی نگرفتم و چون مدرسه داشتم نمی‌توانستم منتظر بمانم به روستای خودمان برگشتم و از فامیل‌هایشان که در روستا بود حالش را پرسیدم گفتند حاج آقا مریض شده و سکته کرده است.
چند مدتی گذشت و پائیز آمد و مدرسه‌ها باز شدند و ۶ ماه از سال تحصیلی گذشت و به سال ۱۳۶۸ رسیدیم و در این مدت من به روستای خودم انتقالی گرفته بودم.

نمی‌توانم ۶۰۰ هزار تومان برای ساخت مدرسه بدهم

دوباره حال آقای شریعتی را پرسیدم این دفعه گفتند حالش بهتر شده است. وقتی این خبر را شنیدم به میانه رفتم و زنگ زدم. با خودش صحبت کردم شکر خدا حالش خوب بود. دوباره ماجرا را تعریف کردم. او هزینه ساخت مدرسه را پرسید و من گفتم طبق برآورد کارشناسان آموزش و پرورش ۶۰۰ هزار تومان می‌شود. آقای شریعتی قبول نکرد و گفت من فکر می‌کردم هزینه ساخت یک مدرسه روستایی ۶۰ یا ۷۰ هزار تومان می‌شود و من الآن توانایی پرداخت ۶۰۰ هزار تومان برای مدرسه را ندارم.

ولی من همچنان به کمک آقای شریعتی در ساخت مدرسه امیدوار بودم. به خدا توکل کرده و ماجرای مشارکت اهالی روستا را پیش کشیدم و گفتم اگر امکان دارد شما همان ۹۰ هزارتومان که قرار بود اهالی روستا پرداخت کنند را قبول بپردازید و بقیه بر عهده آموزش و پرورش باشد.

او پیشنهادم را قبول کرد و گفت چک می‌نویسم. چند وقت بعد چک ۱۰۰ هزار تومانی از طریق فامیلشان که در روستا بود به دستم رسید و دیدم ۱۰ هزارتومان هم اضافه در نظر گرفته و ۱۰۰ هزار تومان چک نوشته بود. چک را به آموزش و پرورش تحویل دادم و در سال ۱۳۶۹ مدرسه دو کلاسه مبعث را از اول احداث کردند و تا الان آن مدرسه پایدار است.

بعد از احداث مدرسه جدید در روستای تندیرلو، من به روستای خودم برگشتم و به کلاس چهارم تدریس کردم. مدیر وقت مدرسه مرا به عنوان معاون انتخاب کرد و من معاون مدرسه شدم.

صحبت‌های آقا معلم در بخش اول به پایان می‌رسد و در بخش دوم به بازخوانی خاطرات و زحمت‌هایی که برای مدرسه راهنمایی روستا کشیده و نهایتا با تغییر کاربری و خلاقیت دانش آموزان به پژوهشسرا تبدیل شده است می‌پردازد.

ترفندی برای ثبت نام دختران و پسران در مدرسه راهنمایی
در روستای یالقوزآغاج در مقطع راهنمایی تعداد دانش آموزان کم شده بود، کلاس دوم و سوم راهنمایی بود ولی اول راهنمایی نداشتیم. مقطع ابتدایی هم پنج کلاس بود. در سال ۱۳۷۰ دانش آموزان کلاس سوم راهنمایی قبول شده و به دبیرستان رفتند و کلاس دوم‌ها به سوم رفتند، با ارزیابی کلاس‌ها متوجه شدم اگر به همین منوال پیش برود مقطع راهنمایی طی دو سال آینده برچیده می‌شود.

از طرف دیگر خانواده‌ها به دلائل مختلف اجازه نمی‌دادند دختران روستا به مقطع راهنمایی بروند.
من از اینکه کم‌کم مقطع راهنمایی به علت کمبود دانش‌آموز برچیده شود ناراحت بودم. به دختران روستا که ۱۵ نفر بودند گفتم می‌خواهید ادامه تحصیل دهید؟ آنها با علاقه گفتند اگر پدران ما اجازه دهند حتما می‌خواهیم درس بخوانیم.

به دختران روستا گفتم با پدران شما حرف می‌زنم. از طرف دیگر اسم همه پسرانی که کلاس پنجم را تمام کرده بودند در مقطع راهنمایی ثبت‌نام کرده و تشکیل پرونده دادم بدون اینکه پدر دختران و پسران بدانند.

آمار دانش آموزان راهنمایی به ۳۲ نفر رسید و این خیلی آمار خوبی بود.آمار را به اداره فرستادم و درخواست دبیر کردم. از اداره فکر می‌کردند این آمار کاذب است و باور نمی‌کردند. گفتم بیایید پرونده دانش آموزان را ببینید. آنها می‌گفتند می‌خواهیم دبیر بفرستیم اگر تعداد کم و آمار غیرواقعی باشد خیلی بد است و تبعات منفی برای خودت و اداره دارد. خلاصه اینکه آنها را راضی کردم و اطمینان دادم که آمارها درست و واقعی است و از آنها خواستم یک روز به مدرسه بیایند. به مدرسه آمدند، ۲۶ نفر از دانش آموزان در کلاس حاضر بودند و بقیه هم بعدا آمدند.

حرف‌های آقا معلم که به اینجا می‌رسد می‌گوید مطلبی داخل پارانتز بگویم: ( روستا برخی چشم و هم چشمی‌ها وجود دارد. مثلا پدری که چند سال به درس خواندن دخترش راضی نبود وقتی دید دختر فلان فرد روستایی دخترش را به مدرسه فرستاده بود این هم راضی شده بود دخترش درس بخواند فقط به خاطر اینکه چرا دختر او به مدرسه برود و دختر من نرود.)

اولیایی که راضی به درس خواندن بچه‌هایشان بودند آمدند و بقیه که راضی نبودند با دیدن آنها راضی شده و به من اصرار و التماس می‌کردند که بچه های آنها را نیز ثبت‌نام کنم. البته من قبلا اسم آنها را نوشته بودم. حتی بعضی از افراد متدین که راضی نمی‌شدند بچه‌هایشان در یک کلاس مختلط درس بخوانند آنها نیز وقتی دیدند همه بچه‌های روستا به مدرسه آمده‌اند خواستند که دختران آنها را برای راهنمایی ثبت نام کنم. کم‌کم از روستاهای اطراف نیز آمدند و مدرسه سه کلاسه راهنمایی با این روند تا آخر دهه ۱۳۷۰ ادامه یافت.

دانش آموزان با کوچ به تهران کمتر شدند

ولی متاسفانه سال به سال اهالی روستا به شهر کوچ می کردند و باز هم تعداد دانش آموزان کمتر می‌شد. در دهه ۸۰ تعداد دانش آموزان به ۱۰ تا ۱۵ نفر رسید و دانش آموزان ابتدایی هم ۱۰، ۱۲ نفر بودند.

مدرسه تک کلاسه شد و من مدیر آموزگار شدم

مدرسه راهنمایی از نظر مساحت بزرگ و ۹ کلاسه بود ولی خیلی فرسوده شده بود. پائیز سال ۱۳۹۰ ما سر کلاس درس بودیم باران شدیدی می بارید و صدای زیادی می آمد. کتاب را روی میز گذاشتم و اتاق‌های دیگر که خالی بودند نگاه کردم دیدم سقف خراب شده از سقف کلاس، آب چکه می‌کند خیلی ناراحت شدم اگر وضع همین طور پیش رود همه مدرسه خراب می‌شود. فردا به اداره آموزش و پرورش رفتم و به رئیس گفتم باید پشت بام مدرسه ایزوگام شود‌، رئیس گفت عیب ندارد و مرا به کارپردازی معرفی کرد ولی مسوول کارپردازی گفت اعتبار نداریم، برای ایزوگام پشت بام مدرسه درخواست بنویس تا برایش اعتبار بگیریم.

یک سال از این رفت و آمدها و نوشتن درخواست گذشت. هنوز مدرسه ما تلفن نداشت ولی نزدیک مدرسه مخابرات بود یک روز از اداره آموزش و پرورش به مخابرات زنگ زده بودند و من رفتم آنجا صحبت کردم. مسوول کارپردازی بود گفت برای ایزوگام پشت بام مدرسه اعتبار آمده است، خوشحال شدم ولی او گفت زیاد خوشبین نباش اعتبار در حدی است که فقط بتوانی پشت بام آن کلاسی که درس می‌دهی را ایزوگام کنی. ثانیه‌ای نگذشت که خوشحالی‌ام به ناراحتی تبدیل شد.

حتی یک نفر دیگر گفت تو چکار به این کارها داری تو درست را بده. من به حرف او خندیدم.
من نمی‌خواستم فقط پشت بام یک کلاس ایزوگام شود. تصمیم گرفتم دانش‌آموزان را جمع کرده و باهم برای نجات مدرسه از فرسودگی همفکری کنیم.

مشورت با دانش آموزان برای پیدا کردن راهکار

به بچه‌ها گفتم چکار کنیم تا از این وضعیت خلاص شویم، من فکرهایی در ذهنم بود ولی می‌خواستم بچه ها درگیر موضوع شده و خودشان فکر کنند ببینیم چکار کنیم.

یکی از بچه‌ها گفت حالا که نمی‌توانیم از کلاس‌‍ها استفاده کنیم در یکی از کلاس‌ها گل بکاریم، دیگری گفت ما در خانه نهره کره گیری داریم آن را می آورم کره درست کنیم، هر کدام مواردی را مطرح کردند من هم خیلی استقبال کردم و گفتم از ۲۰ نمره درس علوم ۱۵ نمره کتبی و ۵ نمره به فعالیت‌های خارج درس می‌دهم که شامل این کارها می‌شود.

در یکی از کلاس‌ها میز پینگ‌پنگ بود که فرسوده و غیرقابل استفاده بود، فکری به ذهنم رسید میز فرسوده را به میز شنی تبدیل کردیم. بچه‌ها ماسه را الک کرده و با خاک اره قاطی کردند، مخلوط خاک اره و ماسه را روی میز ریخته و در یکی از کلاس‌ها گذاشتیم.

کم کم بچه‌ها اسباب‌بازی‌های خودشان را آوردند و کاردستی درست کردند. در یک قسمت از محوطه ایجاد شده نقشه ایران را درست کرده و منطقه گرم و خشک، کوهستانی و و رشته کوه‌های مختلف الوند، زاگرس، شیرکوه، خلیج فارس، دریای عمان و کشورهای همسایه را مشخص کردند. در بخش دیگر داستان دهقان فداکار را با اسباب بازی از جمله ریل قطاربازسازی کردیم.

برق چطور تولید می‌شود

برای پاسخگویی به سئوال برق چگونه تولید می‌شود؟ ابتدا سد احداث شد و دینامی که آب از بالای آن می‌‍ریزد و لامپ‌های دیودی روشن می‌شود به این ترتیب مکانیسم کار کردن سدهای برق آبی به نمایش درآمد.

این جا جبهه‌های جنگ نیز بازسازی شد، در گونی‌ها شن ریخته و سنگر درست شد با تانک‌های اسباب بازی و تفنگ کودکانه مثلا عملیات‌های دوران جنگ به بچه‌ها توضیح داده میشد. در یک اتاق هم دوک نخ ریسی، دار قالی بافی و کلی وسائل دیگر در آنجا قرار داده شد.

وقتی به خودمان آمدیم دیدیم کلی کار کردیم و حسابی اینجا مجهز شده است. یک روز به اداره آموزش و پرورش رفتم و درخواست کردم رئیس اداره برای بازدید بیاید.

رئیس اداره برای بازدید آمد و از دیدن این همه تجهیزات و وسائل کمک آموزشی که عمدتا وسائلی بود که بچه‌ها از خانه آورده بودند خیلی تعجب کرد و البته دید که سقف کلاس‌ها فرسوده بوده و هرچه سریع‌تر پشت بام مدرسه باید ایزوگام شود.

خاطرات آن روزها مثل فیلمی جلوی چشم آقا معلم مرور می‌شود و او در ادامه خاطره بازدید اتفاقی همکاران اداره کل آموزش و پرورش را تعریف می‌کند.

بازدید سرزده همکاران اداره کل آموزش و پرورش

یک روز در کلاس تدریس می‌کردم در کلاس زده شد، سه نفر از همکاران اداره کل آموزش و پرورش وارد کلاس شده به من گفتند درست را ادامه بده، آنها رفتند آخر کلاس نشستند و من ۲۰ دقیقه دیگر تدریس کردم. وقتی دانش آموزان به زنگ تفریح رفتند این آقایان به من گفتند در مورد این مکانی که اینجا ایجاد کرده‌ای توضیح بده و من برایشان در مورد نحوه درست کردن اینجا که هنوز اسم خاصی نداشت توضیح دادم.

البته آمدن این سه نفر به اینجا خودش داستان دارد.

این سه نفر برای بازدید به مدارس بستان آباد آمده بودند. آنها می‌خواستند بعد از بستان آباد به ترکمنچای بیایند.

ولی از راه روستای قره‌چمن و از مسیر اشتباه آمده بودند، در حالی که باید از راه زیرسازی شده برای راه، راه آهن می‌آمدند به رئیس اداره زنگ می‌زنند و می‌گویند ما در یک مسیری هستیم که آسفالت تمام می‌شود و نمی‌دانیم به کدام سمت برویم. رئیس هم می‌گوید باید از مسیر راه آهن می‌آمدید تا به ترکمنچای برسید. خلاصه اینکه این همکاران چند ساعت بعد به روستای ما می‌رسند و مدرسه را از دور می‌بینند و با خود می‌گویند برویم هم از این مدرسه بازدید کنیم و هم راه ترکمنچای را بپرسیم. آنها وقتی به مدرسه می‌آیند و سالن را می‌بینند که با مدارس دیگر چقدر متفاوت است تصمیم می‌گیرند به کلاس بیایند و با معلم کلاس حرف بزنند. وقتی به کلاس آمدند من درحال تدریس بودم که به من گفتند به درست ادامه بده و آخر کلاس نشستند تا درس تمام شود.

بعد از تمام شدن کلاس دو ساعت برای آنها توضیح دادم و آنها خیلی تشکر کرده و فیلم و عکس گرفتند و گفتند در جلسه‌ای با حضور مدیرکل آموزش و پرورش موضوع را مطرح می‌کنیم.

آنها گفتند در استان آذربایجان شرقی ۳۹ پژوهشسرا وجود دارد تمام تجهیزات و امکانات و وسائل کمک آموزشی که در پژوهشسرای شهری وجود ندارد شما به خوبی در اینجا فراهم کرده‌اید و ما از مدیرکل آموزش و پرورش استان آذربایجان شرقی دعوت می‌کنیم برای افتتاح چهلمین پژوهشسرای استانی و اولین پژوهش سرای روستایی ایران به اینجا بیاید.

۲۰ بهمن ماه ۱۳۹۳ برای آمدن مدیرکل آموزش و پرورش استان و افتتاح تعیین شد.

آن همکاران به تبریز بازگشتند بعد از رفتن آنها رئیس آموزش و پرورش ترکمنچای گفت باید اینجا سروسامان بگیرد و تعمیر و بازسازی شود. من فردا به اداره رفتم، نیاز بود برای آماده سازی مدرسه برای افتتاح کارهایی انجام شود. رئیس آموزش و پرورش به کارپرداز گفت هرچه لازم است انجام دهید.

مدرسه دوباره جان گرفت و شد پژوهشسرا

در و پنجره و شیشه های مدرسه شکسته بود، همه آنها عوض شدند، دو کلاس و نمازخانه را رنگ‌آمیزی کردند. اتاقی که به عنوان اتاق تکنولوژی بود تا ارتفاع یک متر با سفره‌های سفید پوشیده شد.
از طرف دیگر فلکه شیر آب در حیاط بود و برای رفتن به سرویس بهداشتی دسترسی به آب سخت بود. گفتم باید تانکر آب تهیه شده و آب آن لوله کشی شده و به سرویس بهداشتی آب کشیده شود. به همین خاطر تانکر و دینام خریداری شد.

روز افتتاح پژوهشسرا و آبگوشتی که اهالی روستا برای مهمانان تدارک دیده بودند نیز خاطره جالبی است که آقا معلم به آن اشاره کرد و گفت: ۱۹ بهمن ماه به اداره رفته بودم رئیس آموزش و پرورش به مسوول کارپرداری گفت وقتی به میانه می‌روی برای روز افتتاح گوشت بخر و برای مهمانان و اهالی روستا آبگوشت آماده کنید. او هم گفت چشم.

وقتی به روستا برگشتم با خود فکر کردم ما اهالی روستا میزبان هستیم ولی مسوولان آموزش و پرورش می‌خواهند از ما پذیرایی کنند و این شاید خوب نباشد. به مسوول کارپردازی در آموزش و پرورش زنگ زدم و گفتم ما اهالی روستا خودمان می‌خواهیم از مهمانانی که از تبریز برای مراسم افتتاح می آیند پذیرایی کنیم آنها اول قبول نمی کردند ولی با اصرار من متقاعد شده و قبول کردند.

در مدرسه شبانه روزی ترکمنچای یک نفر آشپز کار می‌کرد پیش او رفتم و گفتم برای مراسم ناهار روز افتتاحیه می‌توانی برای ۶۰ نفر آبگوشت بپزی ؟ اولین حرفی که زد گفت " عیب ندارد ولی باید ۲۰۰ هزار تومان حق آشپزی بدهی" گفتم باشه وسائل مورد نیاز گوشت، لپه و سیب زمینی بخر و ضمنا اجاق ها را هم خودت بیاور.

آن شب از خستگی زیاد نتوانستم به خانه بروم در مدرسه پیش بخاری خوابم گرفته بود و صبح زود با صدای آشپزباشی که وسایل آورده بود بیدار شدم. آشپز باشی آبگوشت بار گذاشت و ساعت ۱۰ صبح مهمانان از اداره کل آموزش و پرورش استان آذربایجان شرقی با مینی‌بوس آمدند.

آنها به اندازه‌ای از دیدن تجهیزات و وسائل کمک آموزشی به وجد آمده بودند که می گفتند به روستایی آمده ایم که همه تجهیزات و ابزارهای کمک آموزشی را خودشان فراهم کرده‌اند.

مراسم افتتاحیه با حضور امام جمعه شهرستان و مهمانانی که از تبریز آمده بودند برگزار شد و سپس با اقامه نماز جماعت و ناهار خوشمزه به پایان رسید.

دانش آموزان، گیاهان دارویی، گردو و شیرینی مراغه بسته بندی کرده بودند و به مهمانان تبریزی هدیه می‌دادند و به این ترتیب مدرسه ما به اولین پژوهشسرای روستایی ایران تبدیل شد.

در اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۳از صدا و سیما تماس گرفته و گفتند شنیده‌ایم در مدرسه شما دانش‌آموزان کلاس اول می‌توانند روزنامه و مجلات را بخوانند؟ گفتم بله گفتند می‌خواهیم بیاییم و گزارش تهیه کنیم. آنها آمدند و فیلم و عکس گرفتند و در ادامه همکاران زیادی از شهرهای مختلف کشور برای بازدید آمدند و باعث رونق پژوهشسرا شد.

احیای مدرسه به کمک خیرین
در بین افرادی که برای بازدید آمده بودند افراد خیری بودند که پرسیدند برای کمک به شما چه کاری می‌توانیم انجام دهیم؟ یکی از این خیرین رنگ کاری مدرسه را بر عهده کرد، از هفت صبح تا عصر مدرسه را رنگ آمیزی می کرد. فرد دیگری برای مدرسه موکت خرید و یک نفر هم آجر نمای مدرسه را کار کرد .به لطف خدا و همت خیرین مدرسه فرسوده ما تعمیر و احیاء شد.

بلاتکلیف مانده‌ایم

ولی در سال ۱۳۹۸ با شیوع کرونا بازدید ها کمتر شد و در ادامه همه چی تعطیل شد. متاسفانه علیرغم تمام زحمت های کشیده شده در سال ۱۳۹۹ اعلام کردند استحکام مدرسه برای پژوهشسرا ضعیف است و باید نوسازی شود به همین خاطر از فضای پژوهشسرای روستایی خارج شد. در حالی که مدرسه بعد از انقلاب ساخته شده بود.

همکاران آموزش و پرورش در ابتدا می‌گفتند که باید ساختمان مدرسه از پژوهشسرا جدا باشد تا برای آن اعتبار در نظر گرفته شود به همین خاطر مدرسه قبلی که در روستا بود به عنوان کلاس درس استفاده می‌شد.

او در ادامه با اظهار ناراحتی از این موضوع اظهار داشت: مدتی پیش مسئول پژوهشسرای کشور را دیدم و ناراحتی خودم را اعلام کردم، به من گفت اگر اداره کل نوسازی تایید کند از نظر استحکام مشکلی ندارد و مستحکم است می‌توانید فعالیت کنید.

الان بلاتکلیف مانده‌ایم ما می‌خواهیم کد فضای پژوهشسرا که لغو کرده‌اند آن را آزاد کنند و پژوهشسرای روستایی رونق بگیرد.

در حالی که ما در اینجا حدود ۱۰۰ قلم گیاهان دارویی منطقه را جمع آوری کرده و داروخانه گیاهی ایجاد کرده‌ایم. دانش آموزان موارد مصرف آنها را می‌نویسند و به دیگران معرفی می‌کنند.

هدف ما از این همه زحمتی که کشیده شده این است که پژوهشسرای روستایی ارتقاء یابد و خانواده‌های روستایی دغدغه مهاجرت نداشته باشند. در کشاورزی به خودکفایی برسیم.

من معتقدم هر کدام از کودکان یک هسته‌اند اگر بر روی کودکان معصوم سرمایه‌گذاری شود و هر کدام از آنها صاحب یک اختراع و اکتشاف شوند کشور ما از بسیاری کشورها پیشرفته‌تر می‌شود.

تمام تلاش ما این است روستاها پیشرفت کرده و این پژوهشسرا مامن و پناهگاهی برای مطالعه و پژوهش فرزندان روستایی باشد. آنها دیگر دغدغه ادامه تحصیل نداشته باشند و ترک تحصیل نکنند چرا که بسیاری از خانواده‌ها به خاطر ادامه تحصیل و رفاه فرزندان خود کوچ می‌کنند.

انتهای پیام/ ۶۰۰۲۰

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *