مادرم یکتنه زمین گندمی همسایه را درو کرد+تصویر+فیلم
۳۴ سال از رحلت امام خمینی(ره) گذشته است. این سالها نه خیلی دور است نه خیلی نزدیک. در میان اجتماع مردم رفتیم با آنها همکلام شدیم تا دلیل حضورشان را با وجود این همه گرانی و دغدغههای معیشتی و فرهنگی بپرسیم. شما فقط بخش کوچکی از مصاحبهها را در این گزارش میخوانید.
گروه زندگی – سودابه رنجبر:راه همان راه است. دل همان دل. اما مردم پیرتر شدهاند. مردم پیر بشوند عادی است! اما پیر شدن زن و مرد جوان زندگی من نه! حداقل برای من اصلاً عادی نیست! این را چند روز گذشته، بیشتر از قبل فهمیدم. از همان روز که قرعه مأموریت حاشیهنگاری مراسم سی و چهارمین سالگرد ارتحال امام به نامم افتاد. از همان روز بیشتر زل زدم به صورتشان به دستانشان به چشمانشان. آنقدر که صبح روز ۱۴ خرداد سال ۱۳۶۸ جلوی چشمانم زنده شد. همان صبحی که زن و مرد جوان همه شب را نخوابیده بودند تا حمدِ شفا بخوانند. همان صبحی که هیچکس در خانه ما سر سفره صبحانه ننشست و نانِ داغ بیات شد. همان صبحی که مرد جوان سر سفره لبهایش لرزید و رو به زن جوان گفت: «امام رفت». راستش برای اولین بار بود دیدم که اشک پدر چکید! پدر بعد از گفتن این جمله هنوز نفس نکشیده بود که مادر ضجه زنان به سمت حیاط دوید تا به آسمان نزدیکتر باشد. همان موقع بود که شاعر شدم. انگار در نگاهِ من دخترکِ عاشقپیشهِ پدر، سیل آمده باشد و مرا با خودش برده باشد همان موقع بود که امام را از اشکِ پدرِ جوانم شناختم.
بچه که باشی همهچیز بزرگتر است. حتی قاب عکس پرجذبه امام که هنوز همانجاست. درست وسط طاقچه، بالای سر آینه و شمعدان نونوار بخت پدرومادر جوان دیروزم. من هر صبح به آن قاب سلام کرده بودم؛ دیده بودم پدرم دوستش دارد. مادرم دوستش دارد. همان صبح درد پیچیده بود در تن کوچکم. میگویند؛ غم، انسان را شاعر میکند. خودم میدانم من از آن روز شاعر شدم.
عکس تاریخی ازبیهوش شدن جوانها در روز ۱۴ خرداد سال ۱۳۶۸
فرق ۱۴ خرداد آن روز و امروز چیست؟
در همین حاشیهنگاری بود که فهمیدم راه همان راه است و دل همان دل. اما یکچیزهایی عوضشده. ۱۴ خرداد ۱۳۶۸، نجوای یک غم تازه و جانکاه بود. آن روز هوا خیلی گرمتر از امروز بود. همهچیز بوی خاک میداد. بوی غربت میداد. عطش بود. اصلاً همهچیز داغ بود. من جوانی را دیدم بیتاب از غم رحلت امام که نیمه بیهوش روی دست مردم میرفت. مأمور آتشنشانی را دیدم که برای خنک شدن مردم شیلنگ آب را سمت جمعیت میگرفت. مادر دیدم فرزند گمکرده در سیل جمعیت. من همه این صحنهها را به چشم دیدم نه در قاب تلویزیون! برای همین میگویم راه همان راه است و دل همان دل. فقط کمی حال و هوای این روزها عوضشده. امروز زنان و مردان، جوانی هستند درست شبیه زن و مرد جوان زندگی من. مصداقش اینکه در همین ۱۴ خرداد امسال زنی از وسط جمعیت بلند میشود با تمنایی تمامنشدنی فریاد میزند: «از اصفهان آمدم، پسرم را ببین! به عشق دیدن رهبر آمده. خانمجان میتونی کاری کنی که با پسرم وارد صحن بشم؟ بچهام داره دلش میترکد آنقدر که دلتنگ رهبر است.» هنوز به خودم نیامدهام که چرا از من چنین درخواستی میکنند، زنی آنسوتر با بغض، سر دخترک ۹ سالهاش را در آغوش میفشرد و میگوید: «۲۴ ساعت است که در راهیم فکر نمیکردم پشت در صحن بمانیم. آمده بودیم که رهبر عزیزمان را از نزدیک بیهیچ پردهای ببینیم. می تونی برای من هم کاری کنی؟» تازه میفهمم کارت تردد خبرنگاری آویز گردنم این توقع را برای آنها به وجود آورده است. هرچند نتوانستم برای آنها کاری کنم؛ اما بهانهای شد که بدانم این قصه عاشقی بچهها با پدر و مادرهای جوانشان همچنان از دل میجوشد و راه همان راه است و دل همان دل.
نمایی از حضور زنان در سخنرانی رهبر معظم انقلاب در حرم مطهر امامخمینی (ره )
اینجا عاشقی میراث مادران است
قصه عاشقی مردم بیشتر آنوقتی عیان میشود که رهبر معظم انقلاب وارد جایگاه سخنرانی میشوند انگار که همه صحن و سرا میکروفن مردم شده باشد. صدای «شعارهای اینهمه لشکر آمده به عشق رهبر آمده» میپیچید در صحن و سرا، اشکهای دختران جوان مجال نمیدهد. مادر دست دختر جوانش را گرفته و میفشرد. آنیکی اسمش زینب است. تقریباً ۹ ساله، هنوز دندانهای دائمیاش آنطور که باید قد نکشیده. او هم اشک میریزد. میپرسم: چرا گریه میکنی؟ فقط یککلام جواب میدهد: «آخه رهبرمون مثل امام خمینی خیلی مهربونه.»
– تو اون موقع نبودی که ببینی؟
– نباشم، مامانم که گفته مهربون بوده خیلی هم زیاد.
مادرِ دهه هفتادی زینب کنارمان نشسته و حرفهایمان را میشوند. لبخند گوشه لبش میآید. قبل از اینکه سؤالی کنم جواب میدهد: «مادرم گفته امام مهربانترین رهبر دنیا بود. بعدها خواندم که امام جایی گفته بود: من خدمتگزارملت ایران هستم. من خدمتگزار جوانان هستم. من خدمتگزار بانوان ایران هستم.» واقعاً انگار اینجا عاشقی میراث مادران است.
مادر و دختری در حیاط حرم مطهر
خوش به حال مادرم
بیرون از صحن و سرا درست رو به روی تلویزیونهای مداربسته در اولین ردیف صندلیهای چیده شده بازهم مادر و دختری نشستهاند. دختر خودش را از اعضای گروه «مثل هانیه» معرفی میکند؛ دخترانی که در موکبهای امر به معروف، تبلیغ حجاب میکنند.
میپرسم: گفتوگو با دختران کم حجاب در موکبهای «مثل هانیه» برایت چه ثمرهای داشته است؟
توضیح میدهد: «خیلیها از ندانستن، حجابشان را رعایت نمیکنند. حداقل من این را فهمیدم یعنی بیشتر جمعیت کم حجاب یا بیحجاب جامعه از قشر ناآگاه جامعه هستند. من یاد گرفتم هیچ فردی را قضاوت نکنم. با دختران بیحجاب یا بدحجابی روبهرو شدم که با ورودشان به موکب «مثل هانیه» حال دلشان عوض شد و همان موقع روسری سر کردند.»
از دختر راجع به مشوقش میپرسم فقط به مادر نگاه میکند. نگاهشان که به هم گره میخورد مادر توضیح میدهد: «من و همسرم در مسیری حرکت کردیم که از راه خدا دور نشویم و خداوند سربهراه بودن فرزندانمان را به ما هدیه داد». از این جواب مادر، دختر جوان حسابی به وجد آمده است با شیطنت میگوید: «تازه پدر و مادرم را آقای خامنهای عقد کردند من که همیشه بهشون میگم خوش به حالتون. اون موقع رهبر عزیزمون رئیسجمهور بودن. بازهم به مادرش نگاه میکند و میگوید: مامان خودت تعریف کن.»
اکرم سادات انگار که در رودربایستی افتاده باشد با مِن و مِن میگوید: «راستش را بخواهید خیلی اتفاقی بود آنقدر که از راه محضر رفتیم بهجایی که قسمتمان شد تا آقا خطبه عقد ما را بخوانند. همان موقع همه همراهان عروس داماد درنهایت پدر و مادرهایشان بودند. اما جمعیتی که همراه من و همسرم بودند حدود ۷ ماشین بودیم خوب یادم است که از همه مهمانهای ما پذیرایی شد. جالب ماجرا آنجا بود که ایشان به همسرم یک جلد قرآن هدیه دادند و به من یک سفر حج. البته از همه مهمتر نصیحت ایشان بود که همه عشق و دوام زندگیمان را از حرف پدرانه ایشان داریم. آقا به ما گفتند باهم بسازید. ما هم ساختیم.»
پیرزن شب را در حرم مطهر خوابیده بود
اینجا خونه بابامه
تعداد زیادی از زائران بیرون نشستهاند. اصراری ندارند از گیتها بگذرند. غرفهها برنامه دارند نوجوانها پشت سر هم سرود میخوانند. صدای نوحه پخش میشود. خیلیها کنار جدولها در فضای سبز اطراف زیر سایه درختان تکیه زدهاند. چشمم دنبال سوژه میگردد و گوشم مشغول شنیدن نجوای سرود نوجوانها است. خانم سالخورده با کلیدهای به نخ آویزان شده گردنش سوژه میشود در نظرم. بالای ۸۰ سال میزند. با دست و پایی خشکیده به ستون تکیه زده به نظرم رنجور میآید شک دارم که بتواند مصاحبه کند به گمانم پسرک همراهش میتواند مترجم باشد حتی اگر زبان هم را نفهمیم.
میپرسم چرا امروز با اینهمه خستگی به اینجا آمدهاید؟ زبانش که در دهان میچرخد حیرتزده میمانم ،با صدایی برخلاف قامت رنجور خمیدهاش میگوید: «چرا نیام؟ اینجا خونه بابامه! ۳۴ سال پیش مثل همین امروز اینجا با داغ دل به خاک سپردیمش. شما نبودید که ببینید خودمان آوردیمش. خودمان گفتیم که رهبرمان باش؛ حالا که رفته دیگر به او سر نزنیم؟» هنوز صدای محکم و لحن و زبانش در گوشم زنگ میزند که نوهاش هم به کمک مادربزرگ میآید «مگه میشه آدم در سالگرد باباش شرکت نکنه؟»
میگویم: «حاجخانم نوهات حسابی با شما همنظر است!»
دستش را دور گردن نوهاش حلقه میزند و میگوید: «این نوه من یوسف است از ته چاه آوردمش بیرون. خودم تربیتش میکنم. قرآن میخواند بیا ببین! گفتم نهنه جان بریم پیش باباجان؟ گفت بریم. دیروز ساعت ۴ بعدازظهر رسیدیم. دیشب انتظامات حرم وقتی همه زائران را به بیرون حیاط حرم امام هدایت کرد من نرفتم. حریف من نشدن. داد زدم گفتم: من امشب آمدم نزدیک قبر پدرم ازاینجا تکان نمیخورم! هر چه گفتن که برو فردا بیا. گوش نکردم که نکردم. دستآخر برایمان شام آوردن؛ من نخوردم چون مهمان تحمیلی بودم. اما اجازه دادم که یوسفم شام بخورد.»
از خال آبی کوبیده شده روی چانه زن سالخورده حدس میزنم کُرد باشد. حدسم درست بود. این را خودش میگوید هرچند که هیچ لهجهای ندارد.
هنوز هیچ سؤال تازهای نپرسیدهام که خودش میگوید: «اشتباه میکنن روسری از سر برمیدارن. آبروی پدر و مادرشون رو میبرن. به خدا که خودشون ضرر میکنن. اگر نمیدونن بیان از من پیرزن گیس سفید بپرسن. اگر در این چاه بروند عاقبتبهخیر نمیشوند. زندگی خودشان خراب میشود. زندگی تکتک ما که خراب شود کشورمان خراب میشود. آنها که نشستهاند میدانند برای ضعیف کردن ما چطور نقشه بکشند؟» گمانم نمیرفت که پیرزن علاوه بر شمرده شمرده حرف زدنش تحلیل هم داشته باشد. بازهم میگوید: «می گن همهچیز گرون شده؟ به خدا که زندگی گرونه. عزتمند زندگی کردن همیشه گرون بوده. یکعمر کارکردم دست جلوی هیچ غریبهای دراز نکردم این یعنی ثروت. من غرور دارم. هر آدمی رفت دنبال لذت دنیا فقیر شد. من آنقدر عقلم میرسد اونها که همش به لذت فکر میکنن همیشه ندارن. همیشه فقیرن.»
زوج جوان در حرم مطهر
زوج جوان میدوند تا به سخنرانی برسند
دست در دست هم، پا تیز کردهاند. جوانیشان جذابیت بصری دارد. بهزحمت و با اشاره میایستند. خودشان را جامانده از سخنرانی رهبر میدانند درها بستهشده فرصت دیدار تمامشده است. اما زوج جوان همچنان بهسرعت گام برمیدارند. میپرسم ازدواج کردید؟ مرد جوان میگوید: بله.
میپرسم: بهسلامتی چندسالهاید؟ میگوید: «من ۲۱، همسرم ۱۹. زود شروع کردیم که زندگیمان را زود بسازیم. خدا رو شکر پدر و مادرهایمان کنارمان هستند». جوانی پدر و مادرم در ۱۴ خرداد سال ۱۳۶۸ بازهم در نظرم میآید.
عجله دارند اما این جملهها را باهم میگویند: «ما زود ازدواج کردیم چون رهبرمان توصیه میکند که ازدواجتان را با تأخیر نیندازید و حالا میفهمیم که چهکار خوبی کردیم. آمده بودیم بیپرده از راه دورهم که شده تشکر کنیم؛ اما انگار در این آمدن تأخیر داشتیم.» این را میگویند و بازهم به امید دیدار قدم تند میکنند و دور میشوند.
یا تاریخ را بخوانید یا حداقل از پدرومادرهایتان بپرسید.
مرد میانسال با عصایی زیر بغل گام برمیدارد به گمانم که جانباز جنگ باشد. میپرسم و میگوید؛ نه، جانباز نیستم.
میپرسم: در این گرما با این شرایط برای شما سخت نیست؟ لبخند پهنای صورتش را میگیرد و میگوید: «میشود گفت سخت است و در خانه نشست؟ میگویم: شرایط شما متفاوت است تحمل گرما!؟ پیادهروی طولانی!؟ اصلاً بااینهمه گرانی و وضعیت اقتصادی حسی برای شرکت در این مراسم میماند؟
ابرو در هم میکشد حالا صدایش قویتر شده است میگوید: «بروید از پدرومادرهایتان بپرسید که اول انقلاب چه برما گذشت؟ این گرانیها و این وضعیت اقتصادی کمکهایی است که نفوذیها به دشمنان ما در خارج از مرزها میکنند. شما یادتان نمیآید اول انقلاب منافقان و نفوذیها شبانه میریختند و زمینهای کشاورزی به بار نشسته از گندم را آتش میزدند تا عرصه اقتصادی را به عامه مردم تنگ کنند و مردم از انقلابی که کردهاند ناراضی شوند. اما آن روز مردم هوشیار بودند. خدا رحمت کند مادرم را؛ همینجا در تهران بودیم با زنان همسایه چادر به کمر میبستند از زمینهای کشاورزی گندمی مردم و دولت محافظت میکردند. زنان حضور منافقان و غریبه ها را در محله بهتر از مردان تشخیص میدادند. آن موقع هم جنگ اقتصادی بود. مادرم داوطلبانه و یکتنه زمینهای گندمی همسایه را درو کرد. تا نانمان به دست منافق نیافتد. میدانستند ضربه منافق از کجاست؟ آره دختر جان ما اینها را دیدهایم. ما اینها را حفظیم. میدانیم باید کجا بجنگیم. تخممرغ را گران میخریم. برنج را گران میخریم. نان را گران میخریم. اما چاره چیست؟ جنگ امروز ما همین است میخواهند صدایمان را دربیاورند. میخواهند با این گرانیها بزنیم زیر میز انقلابمان. اما نمیشود. ما حیله برخی آدم را حفظیم. آن موقع اگر دشمنیشان عیان بود و تنها به آتش کشیدن زمینهای گندمی را بلد بودند الآن توطئههایشان پیچیدهتر شده است و ما مردم عادی کمتر سر از کارشان درمیآوریم؛ اما اقتصاددانهای جهادی و انقلابی باید جلو بیایند دست نفوذی را قطع کنند. سر از کار منافقان داخلی دربیاورند. من انقلاب را دوست دارم با یکپا که هیچ، با سر میآیم که بگویم انقلابمان را دوست دارم و توطئهها را میفهمم.»
عمو یادگار جبههها هم اینجاست
خوب میداند کجا بایستد درست در محل ورود و خروج زائران حرم مطهر ایستاده و رجزخوانی میکند.
میگویم: موقعیت خوبی را انتخاب کردی حاجی؟ صدایش را صاف میکند و جواب میدهد: «مرد جنگی باید همینطور باشه سالهای دفاع مقدس این را به ما یاد داد. در عملیاتها راننده بودم همانجا یاد گرفتم موقعیتها را شناسایی کنم. یکوقتی در جبهه راننده آمبولانس بودم؛ جایی مستقر میشدم که بتوانم تعداد بیشتری از مجروحان را به مراکز درمانی برسانم».
«عمو رحیم یادگاری» حالا و سن سالی را گذرانده است. دستانش میلرزد اما صدایش نه! چنان محکم و کوبنده شرایط این روزها تحلیل میکند که هرکسی میگذرد چند لحظهای گوش تیز میکند که بشنوند چه میگوید و بعد دستمریزادی میگوید. چندنفری هم به پرچمی که در دستان عمو یادگار جبههها تاب میخورد بوسهای میزنند و راهشان را میروند. ابزار کارش علاوه بر صدای کوبنده، پرچم ایران و بادبادکی است که دنبالهای آن را به توطئه نفوذیها و غربیها و … تعبیر میکند و معتقد است در تاریخ آمده است که غربیها گفتهاند دنبالههایمان را میفرستیم به کشورها تا آنها را مستعمره کنیم میگوید: «باید دنبالههای آنها را بشناسیم. حالا جنگ جنگ اقتصادی است مردم باید بدانند که دارند به ما فشار میآوردند میخواهند ما را به انقلابمان بدبین کنند. نمیدانند ما این راهها را قبلاً رفتهایم و خوب میدانیم که چطور باید مبارزه کنیم».
زائران چابهاری
لباس بومی من تنوع لباس و حجاب برای شماست
در بین جماعتی که در مراسم ارتحال امام خمینی (ره) شرکت کردهاند لباسهایی با قومیتهای مختلف هم دیده میشوند خیلیهایشان همینجا گعده دارند. یک دورهمی پرهیاهو در حیاط حرم شکلگرفته است. میپرسم بعد از چند وقت دیدارتان تازه شده؟ دختر جوان میگوید:« چند سال پیش در همین حیاط و همین زمان باهم دوست شدیم حالا سالهاست که وعده دیدار ما همینجاست سالی یکی بار یکدیگر را میبینیم. سالگرد امام این برکت را هم برای ما داشته است دوستان خیلی خوبی پیدا کردیم.» دختر جوان با لباس محلی چابهار به این مراسم آمده است و میگوید: «از قصد لباس محلی چابهار را پوشیدم تا بگویم لباس قومیتها لباسهای زیبایی هستند رنگهای خوبی دارند اگر برخی در پوشش به دنبال تنوع هستند بیایند از این لباسها انتخاب کنند. این لباسها حیا دارند عفت دارند. چرا باید مُد و لباس غربی را برداریم وقتی خودمان اینهمه تنوع رنگ و جذابیت طرح داریم. از پوشیدن این لباس یک هدف دیگر هم داشتم و اینکه بگویم از دورترین شهرها خودمان را به اینجا رساندهایم و سندش همین لباس محلی چابهاری من است.
عشایر یاسوج
سریال آتش وباد مقاومت عشایر را نمایان کرد
امسال تنوع لباسهای بومی و سنتی رنگ و روی تازهای به سیل جمعیت داده است. سه مرد حدود ۴۰ تا ۵۰ ساله با لباسهای بومی و کلاههای خاص به غرفهها سر میزنند. لهجه غلیظی دارند اما میشود فهمید چه میگویند از یاسوج آمدهاند. یکی داوطلب گفتوگو میشود: «از عشایر هستیم. آمدهایم تا یکبار دیگر این جمله را یادآوری کنیم که عشایر سرمایههای انقلاب هستند.»
میگویم: تحمل شرایط اقتصادی، برای شما عشایرباید سختتر از مردم شهر باشد درسته؟
پاسخ میدهد: «بحث اقتصاد از انقلاب جداست. بله همهچیز گرانتر شده است و دسترسی به برخی امکانات برای ما سختتر. اما با همه این شرایط ما انقلابمان را دوست داریم ما همه سختیهای انقلاب عزیزمان را میپذیریم نسل جدید نبودند که ببینند ما چه روزهایی را از سر رد کردهایم.
میپرسم مردم چقدر شما را میشناسند؟ لباس عشایر چقدر در بین این جمعیت ارزش دارد؟
میگوید: «تبلیغات خیلی مؤثر است اتفاقاً پخش فیلمهای آتش و باد و گیل دخت نگاه خیلی از هموطنان بهخصوص پایتختنشینها را نسبت به تاریخ معاصر و ازخودگذشتگی مردم غیور عشایر روشن کرده است.»
پیرمرد و نوه یک ماه اش از مشهد آمده بودند
کوچکترین زائر حرم مطهر
پیرمرد خودش را جلالالدین معرفی میکند. دیشب با هفتدخترش که همگی ازدواجکردهاند از مشهد به تهران رسیده است. خودش در سایه نشسته و از آخرین نوهاش نگهداری میکند تا همه اهلوعیال به زیارت بروند. اسم نوهاش را یادش نمانده میگوید؛ هنوز یک ماه نشده که به دنیا آمده حقبده که اسمش یادم نمانده باشد. پیرمرد میگوید:« من نشستم تا دخترانم بروند آنها باید یاد بگیرند که فرزندانشان را چطور دیندار تربیت کنند.»
با خودم میگویم راه همان راه است و دل همان دل؛ فقط مردم ۱۴ خرداد سال ۱۳۶۸ پیرتر شدهاند.
پایان پیام/