نامه‌هایی برای سید/ روایتی از دیدار رئیس‌جمهور با مردم اهواز

نامه‌هایی برای سید/ روایتی از دیدار رئیس‌جمهور با مردم اهواز

نشستیم کنار دیوار و کاغذ را از دستش گرفتم: «خب چی بنویسم براتون؟» یک کیسه پر از کارت ملی و شناسنامه از بغل کیفش درآورد و کنارم چمباتمه زد: «بنویس …»

نامه‌هایی برای سید/ روایتی از دیدار رئیس‌جمهور با مردم اهواز

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: آفتاب و رنج، بازو به بازوی هم، بین خطوط صورت‌شان جا خوش کرده بود. پاهایم بین در هم و بر همِ دمپایی‌های جلو درِ مصلی دیگر از خودم نبود. زنی چهل و چند ساله با عجله دمپایی انگشتی‌اش را درآورد و خودش را از بین بقیه بالا کشید: «چه خبره؟ یه کم مجال بدین خو، ما هم می‌خوایم بریم داخل!» و زن دیگری که چادر را تا روی چشم‌هایش پایین کشیده بود با اخم پای دختر جوانی را که سه چهار تا نامه توی مشتش بود لگد کرد تا جوابش را بدهد: «چی می‌گی خواهر؟ تو مگه جا می‌بینی اینجا؟ رییسی که هنوز نیومده. ما هم عین خودت. واسه خاطر بچه‌هامون اومدیم بلکه براشون کاری کرد!» مردی بلند بالا و چهار شانه در را باز کرد و جمعیت پخش شد. زنی با شال رنگی دستپاچه کنارم ایستاد: «نامه‌مو می‌نویسی؟»

نشستیم کنار دیوار و کاغذ را از دستش گرفتم: «خب چی بنویسم براتون؟» یک کیسه پر از کارت ملی و شناسنامه از بغل کیفش درآورد و کنارم چمباتمه زد: «بنویس شوهرم مریضه. وضع مالیمون خوب نیست. بیکاره. دو تا بچه دارم. پول پیش ندارم. صاحب خونه گفت برین بیرون. هشت تومن کرایه‌ عقب مونده داشتیم. همه پس‌اندازمون رو دادم بهش و حالا بازم میگه برین بیرون. برای رییس جمهور بنویس من باید چیکار کنم؟» خودکار را بالای صفحه گذاشتم: «اسم و فامیلتون چیه؟ از کجا اومدین؟» دوباره با دستپاچگی شالش را مرتب کرد: « سعیدی؛ از ایذه اومدم» نامه را تا زدم: «آدرس رو بنویسم ایذه؟» سرش را تند تند به چپ و راست تکان داد: «نه نه! تا اون موقع معلوم نیست آواره‌ی کدوم کوچه و خیابون شدیم. می‌ترسم جواب نامه که اومد صاحب خونه بیرونمون کرده باشه. آدرس خونه خواهرم رو تو اهواز بنویس. می‌نویسی؟ بنویس اهواز؛ منبع آب؛ خیابان چهاردهم…»

از کجا اومدی؟ تهران!

تمام محوطه بیرونی مصلی پر از آدم بود. آدم‌هایی که سرشان روی یک مشت کاغذ خم بود و توی عالم خودشان برای رییس جمهور نامه می‌نوشتند. با خودم ‌گفتم یعنی رییس جمهور واقعا جواب همه‌شان را می‌دهد؟ حتی جواب این پیرمرد که پشت کله تاسش فقط چند دانه موی سفید، لق می‌زند؟ ایستادم روبه‌رویش و با سایه‌ام آفتاب را از سرش گرفتم: «حاجی از کجا اومدی؟» سرش را بالا آورد و عینک را که با دانه‌های عرق تا نوک دماغ پت و پهنش سُر خورده بود بالا کشید: «از تهران!» با تعجب گردنم کج شد: «از تهران حاجی؟! آخه چرا؟ رییس جمهور که خودش تهرانه» سرش را دوباره روی کاغذ نامه‌اش خم کرد: «رفتم تهران که باهاش صحبت کنم گفتن اومده اهواز» همان‌طور ایستاده، نیم نگاهی به نامه‌اش انداختم: «پس خونه‌تون تهران نیست» پشت سر هم جمله‌ها را زیر لب مرور می‌کرد و با وسواس می‌نوشت: «خونه من مُلاثانیِ. برای کار دارم نامه می‌نویسم. پسرم بیکاره. خودم بازنشسته‌ام. حقوقم هفت تومنه اما هر چی دارم و ندارم رو پسرم ازم می‌گیره. هیچی نداره آخه. چهل سالشه و هیچ جا استخدامش نکردن. جوونه و بدبخت! اگه حقوقمو بش ندم، بره از مردم برای زن و بچه‌اش صدقه جمع کنه؟»

دستی به نامه‌ام می‌کشی؟

پیرزنی که موهای خاکستریِ عرق کرده‌اش از زیر روسری گل‌دارش بیرون زده بود، چند قدم جلوتر از پیرمرد، چادر را روی سرش کشید و تکیه زده به آجرهای داغ، زیرچشمی، نامه‌اش را مرور کرد. از کنارش که رد شدم آستینم را کشید: «بیا مادر. قوربون دستت، یه نگاهی به این میندازی ببینی چطور شده؟» نامه را از دست‌های آفتاب سوخته‌اش گرفتم اما کاغذ را از دستم کشید و پاره کرد: «بیشین مادر. ما که سواد درست و حسابی نداریم. نامه رو با دلِ سوخته یه مادر نوشتم. این رییس جمهوره. باید خوب براش نوشت. مگه نه؟ پس خودت بنویس. بنویس قوربون دستت من پسرم شرکت نفتی بود. معتاد شد! همه‌شون می‌دونن؛ فرمانداری، استانداری که خونه‌مو فروختم تا بچه‌ام برگرده. ببین. این فیش حقوقشه اما الآن بیکاره. زن و بچه داره مادر. چون معتاد شد از شرکت انداختنش بیرون اما حالا که خوب شده برش نمی‌گردونن. هر کجا نامه دادم فایده نداشت. تازه پیش پات اون آقاهه که پشت فرمونه و نامه‌ها رو می‌گیره قسم دادم تهرونیه یا اهوازی؟ آخه نباید بدونم نامه‌مو می‌خوام دست کی بدم؟ من جز تهرونی نامه‌ممو دست کسی نمیدم! چون مسؤولای اهواز که کاری نمی‌کنن. ما باهنر می‌شینیم. شوهرم رو کرونا کشت! الآن خونه هم ندارم. یه واحد داشتم که گفتمت برای نجات پسرم فروختمش. نوشتی اینا رو مادر؟» دستش را گرفتم؛ از گرما گُر گرفته بود: «امید داری رییس جمهور مشکل پسرتو حل کنه؟» لب‌هایش را کج کرد و نامه را گرفت: «چه می‌دونم! با خدایه.»

معلولم و معلول دارم

رفتم به طرف ماشینی که شبیه آمبولانس بود و نامه‌های مردم را توی شکمش می‌ریختند. ماشین تا خرتناق پر بود از نامه و پیرمرد از شیشه بغلِ راننده‌اش آویزان بود: «من خودم معلولم و معلول دارم. دوازده نفر عائله دارم بِلعباس. وایسا بویه» با عصبانیت کوبیدم روی شیشه: «نامه‌شو چرا نمی‌گیرین؟ یه لحظه وایسین تا نامه‌شو کامل کنه این بنده خدا» ماشین ایستاد. راننده عربی متوجه نمی‌شد. مردم ریختند دور ماشین و کاپوت، زیردستی‌شان برای نامه نوشتن شد. راننده شیشه را پایین کشید و پیرمرد تا سینه رفت توی ماشین و سرش را بین دست‌های درشتش گرفت و غرق بوسه کرد: «تو نماز برات دعا می‌کنم که خدا قوتت بده. به خدا قسم. براش بگو بویه» پیرمرد با چفیه عرق پیشانی‌اش را گرفت و کاغذش را روی کاپوت گذاشت. خودکارم را درآوردم: «چی بنویسم حَجی؟» پیرمرد چفیه‌اش را روی شانه‌اش انداخت و با آخ، پهلوهایش را گرفت: «نمی‌دونم اون پسره تا کجا نوشت. یهویی شلوغ شد و دیگه ندیدمش. بنویس دیسکم رو سه بار عمل کردم و کلیه‌هام خوابیده. با یارانه زندگی می‌کنیم. دوازده نفریم.» گوش‌هایش سنگین بود اما بار سوم صدایم را شنید: «اسمت چیه پدر جان؟» با ذوق سرش را جلو آورد: «می‌خوای اسمم رو بنویسی؟» خودکار را محکم‌تر روی خط‌ها فشار دادم: «آره؛ هم توی نامه‌ات می‌نویسم و هم توی خبرگزاری. این‌طور اگه نامه‌ات به دست رییس جمهور نرسه اما شاید اینجا قصه‌تو بخونه» چشم‌هایش درخشید و پاکت نامه را از جیب دشداشه‌اش درآورد: «صد رحمت به روح پدر و مادرت! بنویس سید طُعمه سیلاوی. از روستای قیصریه عُلیا.»

عشیره عچرش‌ها

مردم برای فرار از گرمای سی و شش درجه به نیمچه خنکای چمن‌های روبه‌روی مصلی پناه برده بودند. یک مرد از سمت چپ مصلی و با جوان‌هایی که پشت سرش پرچم عشیره را بالا گرفته بودند و یزله می‌رفتند جلو آمد. سلام که دادم ایستاد و جوان‌ها ساکت شدند. مرد، دلِ پُری داشت: «سلام. مرحبا. بله بله متوجه شدم خبرنگاری. مشخصه. خب چی بگم؟ من بزرگ این عشیره و خادمشون هستم. ما اومدیم که بگیم پشت نظام و انقلاب رو خالی نمی‌کنیم اما انصافا یه گلایه از رییس جمهور دارم» و به طرف جوان‌های عشیره‌اش برگشت و با دست تک تکشان را نشان داد: «آخه من جواب این همه جوونِ بیکار رو چی بدم؟ الآن هم عشیره عچرش‌ها اومدن چون عاشق دین و اسلام‌ان و برای سید احترام قائلیم اما توقع داریم دست خالی برنگردیم. این جوونای تحصیلکرده سرمایه مملکتن؛ همه اینا رو توی نامه برای رییس جمهور نوشتیم»

جوان‌های عشیره با یزله جلو رفتند. دیگر واقعا جای سوزن انداختن نبود. خیلی از صف اول عقب افتاده بودم و مثل بچه‌ها جلوی درِ ورودی و پشت سر جمعیت بال بال می‌زدم که کَل کَل دو تا پسر نوجوان با پیرهن‌های رئال مادرید، کنار ایستگاه صلواتی، من را از بین مردم بیرون کشید. این به آن می‌گفت این‌طور بنویسی بهتر است و آن به این می‌گفت تو با آن مغز ریاضی‌ات از نوشتن چه می‌فهمی! کنار آن یکی که ورق را مثل شاگرد اول‌ها چسبانده بود به سینه‌اش و هیچ تقلبی نمی‌داد ایستادم: «چی داری می‌نویسی؟» حتی نگاهم نکرد و فقط با جدیت گفت: «یه چیزی!» آن دومی که دوست داشت توی نامه‌ اولی سرک بکشد به بهانه صحبت جلو آمد: «ما دوتامون تک پسریم خانم. مادرم دیکس (دیسک) داره و برای عملش بیست و پنج میلیون می‌خوان. پدرمم قندی (دیابت) داره. قندیشم خیلی بالاست و فقط منو دارن اما من هیفده سالمه. میرم مدرسه. نمی‌خوام بدبخت شم خانم. من باید درس بخونم و اینا مریضن. هیشکی کمکمون نیست. ماجد هم، هم کلاسیمه. اونم فقط یه خواهر داره که عروسی کرده و براشون غذا میاره تا از گشنگی نمیرن» ماجد با اخم هیس بلندی گفت و هلش داد: «خجالت بکش مجتبی جلو خانم» مجتبی اما کوتاه نمی‌آمد: «ما از رییس جمهور می‌خوایم یه کمک مالی بهمون بده تا درسمون رو ول نکنیم.» خودکارشان جوهر پس داده بود. خودکارم را دادم: «از کجا میاین بچه‌ها؟» ماجد سرش را بالا آورد: «از دهات قورَت عاگول»

از خودش بپرس!

صف ورود خانم‌ها کمی مرتب‌تر شده بود اما همه دست‌ها هنوز پر از نامه بود. دل‌های این آدم‌ها حرف‌های مگوی زیادی برای گفتن با رییس جمهور داشت که هر چقدر روی کاغذها می‌نوشتند تمام نمی‌شد. از درد و رنج و گلایه تا کمبود امکانات و فاضلاب بالا زده و بیکاری. و من باز با خودم می‌گفتم یعنی واقعا رییس جمهور حوصله می‌کند پای این همه دردودل بنشیند؟

یک روحانی روی بلوار نشسته بود و چند مرد سرِ بندهای نامه با او جر و بحث می‌کردند؛ با اینکه فقط چند قدم تا رد شدن مانده بود اما از صف دل کندم و رفتم طرف‌شان. همه هم هر چه پرسیدم، حاج آقا حرباویان را نشانم دادند و گفتند: «از خودش بپرس!» بنده خدا، حاج آقا، یک دستش به نوشتن بود و یک سرش به جواب دادن: «امام جماعت مسجد کوی حمزه هستم. یه منطقه جدید الإحداث تو هویزه. فاضلاب همیشه بالا زده. مدرسه ابتدایی نیست برای بچه‌هامون. چند بار مسؤولین رو توی مسجد جمع کردیم اما متاسفانه میگن اعتبار نیست. الآن فردا قراره پالایشگاه گاز توی هویزه افتتاح شه. یه هولدینگ خیلی بزرگه. خب ما هم توی نامه نوشتیم انتظار داریم که جوونای خودمون رو ببرن سر کار. چقدر بچه تحصیلکرده داریم اما بیکارن.» یکی از مردها که یقه پیرهنش را تا ته بسته بود ایستاد: «ما مشکل داریم. خیلی مشکل داریم. اشتغال نداریم. شرکت نفتی تو هویزه خیلی زیاده اما مدیراش کارگر از بیرون میارن» نگاهشان کردم: «یعنی بچه‌های هویزه رو به کار نمی‌گیرن؟» حاج آقا حرباویان با ناراحتی سر تکان داد: «خیلی کم. خیلی کم. با دردسر وارد می‌شن.»

مردی که از دور صحبت‌هایمان را شنیده بود لخ لخ کنان جلو آمد؛ آستین‌های دشداشه‌اش را بالا زده بود و پاچه‌های شلوارش پر از روغن موتور بود: «خانم اجازه هست من صحبت کنم؟ ما منطقه‌ی پل فولاد هست، منطقه کوی نخلستان تو راه شهرستان کارونیم. نه فاضلاب داریم. نه گاز داریم. پسرمم بیکاره. تو نامه نوشتم پسرم بیکاره. خیابونامونم هنوز خاکیه. من فرهان حیدریم. فرمانداری رفتیم. استانداری رفتیم. هیچی نشده. الآن برای سید نامه نوشتم. به نظرت چقدر طول می‌کشه تا جوابمو بده؟» دیگر نمی‌توانستم قاطی جمعیت وارد مصلی شوم. جا مانده بودم و فقط صدای صحبت‌های رییس جمهور با مردم به گوشم می‌رسید. مردمی که امروز با رنج‌هایشان به استقبال رییس جمهور آمدند چون او را شریک دردهایشان می‌دیدند. مردمی که چشم‌هایشان خسته بود اما قلب‌هایشان هنوز امید داشت. به طرف مردی که هنوز منتظر جوابم بود و تقلا می‌کرد روغنِ موتورش را از آستینش پاک کند، چرخیدم: «دقیقا نمی‌دونم سید کِی جواب نامه‌ها رو میده اما امیدوارم که خیلی زود! اون‌قدر زود که شاید ما خوزستانی‌ها برای تشکر از اون به تهران بریم!» مرد هاج و واج نگاهم کرد اما آدمیزاد به امید زنده است دیگر؛ مگر نه آقای رییس جمهور؟

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *