ناگفته های مادر شهیدی که در خانه 18 متری زندگی می کند/ عیدفطر و تکرار هرساله یک تولد مبارک!

ناگفته های مادر شهیدی که در خانه 18 متری زندگی می کند/ عیدفطر و تکرار هرساله یک تولد مبارک!

عید سعید فطر برای همه ما تداعی گر حالی خوش و احساسی ناب بعد از یک ماه روزه داری است و برای افسرخانم، یادآور روزی که فرزندش پا به دنیا گذاشت تا 13 سال بعد، در راه خدا قدم گذارد و در 18 سالگی بازگردد به آغوش خدایی که در تقدیرش نوشته بود شهادت!

ناگفته های مادر شهیدی که در خانه 18 متری زندگی می کند/ عیدفطر و تکرار هرساله یک تولد مبارک!

گروه زندگی- نفیسه خانلری- زندگی که هیچ، شاید حتی تصور سال ها زیستن در یک خانه ۱۸ متری هم برای ما آدم های معمولی سخت باشد. خانه ای که مزین به نام شهیدی از عملیات والفجر ۸ است و از همه جایش عطر و بوی اخلاص و معرفت به مشام می رسد. این خانه همان جایی است که 56 سال پیش شهید حسین کافی همزمان با عید سعید فطر در آن متولد شد و حالا گرچه از او فقط یک خاطره به جای مانده و دلتنگی های مادری 75 ساله اما همه جایش، نشانی از شهادت دارد و عشق پایان ناپذیر مادری دلسوخته که تحت هر شرایطی راضی بوده به رضای خدا و هیچ گاه گله ای از تقدیر و زمانه نداشته.

هرچقدر رسیدن به محله قیاسی در جنوب شهر سخت باشد اما پیدا کردن خانه شهید حسین کافی کار دشواری نیست‌. خانه ای بسیار کوچک و جمع و جور که حتی نام نقلی هم برایش بزرگ است و تمام بزرگیش را از عزت و برکت شهیدی دارد که نامش بر سردر خانه خودنمایی می کند. محال است از این خیابان عبور کنی و بنر نصب شده در بالای خانه شماره 77، نظرت را جلب نکند، چه بساکه همین بنر نیز ما را می رساند به خانه بی ریای مادری که سال های سال چشمش به درب خانه خشک شد تا شاید خبری از فرزندش برسد و این خبر پایانی باشد بر سال ها چشم انتظاری. خبری که رسید اما بعد از 12 سال و با کفنی سفید و چند تکه استخوان که نوید شهادت می دادند و آمده بودند تا قراری باشند بر دل های بی قرار افسرخانم که در تمام این سال ها به خیال مفقودالاثری فرزندش، چشم دوخته بود به پیک خبررسان و بازگشتی شیرین از سرزمین بعثی ها اما تقدیر طور دیگری رقم خورد و حسین آقا سرافرازتر از هر وقت دیگری به خانه بازگشت…


نمایی از درب وروردی خانه مادرشهید کافی واقع در محله قیاسی

در این خانه، خود شهید به استقبال تان می آید

وقتی نام شهید حسین کافی در مقابل چشمان مان نقش می بندد، خیال مان راحت می شود که مسیر را درست آمده ایم و تا دقایقی دیگر می توانیم مهمان افسرخانم شویم. زنگ صدا که به صدا درمی آید، از پشت آیفون، صدایی مهربان با قربان صدقه ای شیرین، ما را به داخل دعوت می کند. در امتداد راهرویی کوتاه و باریک، راه پلکانی قدیمی و موکت شده را درپیش می گیریم اما قبل از آنکه به طبقه اول برسیم و با استقبال گرم مادرشهید روبه رو شویم، چشم مان به جمال حسین آقا روشن می شود. لبخند زنان با آن تفنگ در دستش، چشم در چشم مان می شود و گویی خوشامد می گوید. نمی دانیم نام آن مکان مقدس را چه باید بگذاریم، حجله، اتاقک خاطرات و یا شاید میعادگاه افسرخانم! اصلا انتخاب نامش با خودتان اما روایتش با ما؛ همین طور که محو تماشای اتاقک شیشه ای هستیم، بانویی ریزنقش و خوش رو، چند پله ای پایین می آید و ما را به داخل دعوت می کند. آنقدر مهربان است و مهمان نواز که تا جلوتر از او راهی منزل نمی شویم، قدم از قدم برنمی دارد. درپی دعوتش، چند پله باقیمانده را بالا می رویم و واکاوی و عکسبرداری از اتاقک شیشه ای را به بعد موکول می کنیم.

با اینکه تازه افطار کرده و از شرمندگی خودمان درآمده ایم اما صدای قل قل کتری و بوی غذایی که از زودپز نقلی افسر خانم به مشام می رسد، اشتهای مان را تحریک می کند، شاید به این خاطر است که سر و ته خانه این مادر شهید کلا ۱۸ متر می شود و نمی توان حدفاصلی برای حال و آشپزخانه قائل شد. افسرخانم که انگار مدت هاست ما را می شناسد، با همان لحن بی ریا و مهربان می گوید:« کاش از افطار می آمدید، بالاخره لقمه نانی پیدا می شد باهم بخوریم‌.» سینی چای را مقابلمان می گذارد و خودش هم کنارمان می نشیند. حالا دیگر وقت آن است برویم سر اصل مطلب و ناگفته های مادر شهید حسین کافی.

خواب شهادت حسین را دیده بودم

همین که سر حرف را باز می کنیم و به حسین آقا می رسیم، گل از گلش می شکفد و انگار به دنیای دیگری سفر می کند. خاطرات پشت هم برایش زنده می شوند و همه را با جزییات برایمان تعریف می کند. از خوابی که در دوران بارداری حسین آقا دیده تا خوابش بعد از بازگشت پیکر او. افسرخانم با همان حس مادرانه ای که نشان از سال ها فراغ و دلتنگی دارد، صحبت هایش را این چنین شروع می کند:«حسین من، روز عیدفطر به دنیا آمد که به همین دلیل هم، رمضان ها حال و هوای خاصی دارم و هرسال با آمدن رمضان و عیدفطر، بیشتر و بیشتر دلتنگش می شوم. ساعت 10 صبح سال 1345، حسین در همین خانه که البته آن موقع هنوز بازسازی نشده بود، پا به دنیا گذاشت. همان زمان به دلم افتاد نامش را حسین بگذارم که فکر می کنم شایسته ترین نام را برای او انتخاب کردم. البته این را هم باید بگویم که خداوند از قبل از تولد او، به نوعی خبر شهادت حسین را به من داده بود و شاید باید از همان موقع می فهمیدم که قرار نیست خیلی پیش ما بماند.»

حرف به اینجا که می رسد، افسرخانم سکوت می کند و بغض جلوی صحبتش را می گیرد اما با این حال ادامه می دهد:«حسین فرزند دومم بود. درست یک هفته قبل از زایمان، خواب دیدم در یک باغ بزرگ روی یک تخت چوبی نشسته ام. در همان حال، حسینم به دنیا آمد اما همین که از پرستار خواستم تا روی او را نشانم دهد، درپاسخم گفت فرزندت را بردند! خواب عجیبی بود و تا سال ها بعد و قبل از شهادت حسین، تعبیرش را نمی دانستم اما وقتی حسین به شهادت رسید، تازه متوجه شدم که خداوند قصد داشته چه خبر مهمی به من بدهد.»


عکس های به یادگار مانده از بازگشت پیکر شهید حسین کافی پس از 12 سال چشم انتظاری

12 سال چشم انتظاری و پدری که زمین گیر شد/یک سرباز را به جای حسین مان جا زدم!

افسرخانم که در آنی به گذشته سفر می کند و به حال برمی گردد، بشقاب هایمان را پر از میوه می کند و با تعارفی مهمان نوازانه ادامه می دهد:«حسین را 12 سال بعد از شهادتش آوردند اما پدرش دیگر زنده نبود. آقا غلام از غصه حسین دق کرد؛ آن زمانی که اسرا به کشور برمی گشتند، آقاغلام مدام چشم انتظار بود و بی تابی می کرد که هربار او را دلداری می دادم و می گفتم اگر زنده است خدا را شکر، اگر هم نیست، بازهم خدارا شکر اما او طاقت نیاورد و در همان دوران، سکته مغزی کرد. 6 سال تمام زمین گیر بود و چشم انتظار حسین که سرانجام یک روز از سرناچاری به مسجد محله رفتم و با یک سرباز به خانه برگشتم؛ برای دلخوشی به آقا غلام گفتم ببین حسین آمده! آنقدر خوشحال شد که باورتان نمی شود. انگار دنیا را به او داده اند و چشم انتظاری اش به پایان رسیده، طوری که دقیقا فردای همان روز، از دنیا رفت و در زمان حیاتش، هیچ وقت از شهادت حسین مطلع نشد. او رفت و من ماندم با انتظار بازگشت پسری که از سرنوشتش بی اطلاع بودیم اما بعد از فوت آقا غلام، این انتظار خیلی طول نکشید و درست یکسال بعد از فوت او، پیکر حسین را درست شب سالگرد پدرش برایمان آوردند.»

شنیدن تک تک خاطرات افسرخانم، حالمان را دگرگون می کند و این را برایمان یادآور می شوند که چه پدر و مادرهایی، چشم انتظار از دنیا رفتند و دیدارشان با فرزند مفقوالاثرشان افتاد به قیامت، درست مثل آقاغلام کافی.

قبل از شهادت، سفارش ما را به دامادمان کرده بود

افسرخانم که متوجه حالمان شده، ظرف شیرینی را تعارف می کند و از اینکه باعث ناراحتی مان شده، عذرخواهی می کند. متانت این مادر شهید آنقدر ستودنی است که باعث شرمندگی می شود. وقتی از او در مورد سن و سال حسین آقا و روایت آن روزها می پرسیم، با لبخندی از سر رضایت می گوید:«تا کلاس هفتم بیشتر درس نخواند و وقتی 13 ساله بود، شناسنامه اش را دستکاری کرد تا بتواند عازم جبهه شود. مدتی بود بیشتر وقتش را در مسجد و گشت و بسیج می گذراند و دنبال این بود به جبهه برود. کلا پسر مسئولیت پذیری بود و چه نسبت به کشور و چه نسبت به ما، احساس تعهد می کرد و خیلی هوایمان را داشت. همیشه می گفت نمی گذارم سختی بکشید، فقط غصه نخورید و برایم دعا کنید. حتی وقتی دامادم در جبهه تیر می خورد، به او می گوید: «تو زودتر از من به خانه می رسی، هوای پدر و مادرم را داشته باش. جان تو و جان آن ها». این آخرین پیغامی بود که از حسین گرفتیم و نهایتا او در سن 18 سالگی و در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید، هرچند که ما از این شهادت بی اطلاع بودیم و سال های سال به برگشتنش امید داشتیم.»


اتاقک شیشه ای داخل راه پله که همه دلخوشی افسرخانم مادر شهید کافی است

شهیدی که به استقبال پسرخاله اش آمد

بازگشت پیکر شهید حسین کافی هم، برای خودش داستانی دارد. افسرخانم طی سال ها چشم انتظاری بارها فرزندش را درخواب دیده بود و همین خواب ها هم باعث می شد تا او بعد از سال ها چشم انتظاری، همچنان به بازگشت فرزندش امید داشته باشد. او تعریف می کند:«یک بار در عالم خواب خودم را در بهشت زهرا(س) و در جست و جوی حسین دیدم اما او آمد و گفت مامان من اینجا نیستم، اینجا نیا! راست می گفت حسین من نه آنجا بود و نه در خاک ایران. حسین در خاک عراق شهید شده بود و این را وقتی فهیمدیم که پیکرش را پیدا کردند. به گفته اکبر پسرخواهرم که خودش یکسال بعد از شهادت حسین، به شهادت رسید، حسین خط شکن بوده که جلو رفتنش را می بینند اما بازگشتش را نه. جالب است که حتی اکبر هم قبل از شهادت خواب حسین را می بیند. حسین یک تسبیح سبز در دستش داشته و یک تسبیح قرمز هم به اکبر می دهد که این خواب، کمی بعد با شهادت پسرخواهرم تعبیر شد اما با این حال، ما باز هم نمی خواستیم شهادت حسین و استقبال او از پسرخاله اش را باور کنیم!»

افسرخانم در ادامه صحبت هایش چندسالی به جلو می رود و از روزی می گوید که پیکر حسین را برایش آوردند.«وقتی پیکر او را آوردند نمی توانستم باور کنم متعلق به حسین ماست، به همین خاطر آن شب به حسینیه رفتم و بعد از کلی گریه و التماس، از خداوند خواستم به من ثابت کند که این پیکر متعلق به حسین است. همان شب در خواب دیدم حسین به خانه امده و زخمی است. وقتی از او پرسیدم چرا زخمی هستی در پاسخم گفت که دکتر من موسی بن جعفر است و پیش او می روم تا خوب شوم. همین خواب باعث شد تا شهادت حسین را باور کرده و مطمئن شوم حسین برگشته است. الان هم هزاران بار خدا را شکر می کنم که نه آن روزها و نه هیچ وقت دیگر، ناشکری نکردم و همیشه راضی بودم به رضای خدا.»

خلوتگه عشق است اینجا...

حتی اگر افسرخانم از رضایت و شکرگزاری هم نگوید، به راحتی می توان این ویژگی های منحصر به فرد را در کلام و سبک زندگی بی ریای او مشاهده کرد. البته این مادر شهید به همان اندازه که ساده زندگی می کند، به همان اندازه نیز به جایگاه شهدا در خانه نقلی اش اهمیت می دهد و سند این ادعا نیز، همان اتاقک شیشه ای است که نه تنها یاد و خاطره حسین آقا بلکه دیگر شهدا را زنده نگه داشته. وقتی از او در مورد آن اتاقک شیشه ای می پرسیم، با اشتیاق بسیاری در موردش صحبت می کند و این اتاقک را مامنی برای روزهای بی قراری می داند و پلی برای اتصال؛ «همان سالی که پیکر حسین را آوردند، این جایگاه را برای یادبودش درست کردم و سال هاست دلم به عکس حسین و همین اتاقک شیشه ای خوش است. من با این اتاقک زندگی می کنم و هرعزیزی که به شهادت می رسد، عکسی به یادگار در این اتاقک می گذارم. هر شب جمعه هم در کنار همین شهدا و سردار سلیمانی می نشینم و برایشان زیارت عاشورا می خوانم. این جایگاه آنقدر برایم ارزشمند است که سالی چند بار از صبح تا شب برای تمیز کردن آن وقت می گذارم. حتی هرسال برای نوروز، یک هفت سین جدید می چینم تا هرکس به این خانه می آید، جریان زندگی را در این اتاقک ببیند و بداند که شهدا زنده اند.»


کل فضای خانه باصفای افسرخانم در همین یک عکس می گنجد!

در خانه 18 متری هم می توان خوش بود

با اتمام صحبت های این مادر شهید در مورد حسین آقا، بالاخره می رسیم به سوالی که از ابتدای حضور در منزل افسرخانم ذهنمان را مشغول کرده؛ یعنی چگونگی زندگی در خانه ای به این کوچکی آن هم با کلی فرزند و نوه. سوالی که افسرخانم این طور پاسخ می دهد:« همین خانه 18 متری خصوصا وقت هایی که همگی دور هم جمع می شویم، آنقدر باصفاست که نمی دانید. من به غیر از حسین، 3 دختر و 3 پسر در همین خانه بزرگ کرده و به خانه بخت فرستاده ام و حتی الان هم دو تا از پسرهایم در طبقات دیگر همین خانه زندگی می کنند و آن ها همین طور فرزندانشان را عروس و داماد کرده اند. شاید زندگی در چنین خانه کوچکی سخت باشد اما خود من شخصا در این خانه احساس راحتی می کنم و راضیم به رضای خدا، چون هرچه قدر زندگی را سخت بگیری همانقدر هم سخت می گذرد، پس چه بهتر که خودمان را اذیت نکنیم و شاکر باشیم.» افسرخانم که البته یک حقوق حداقلی از بنیاد شهید می گیرد و با همان هم زندگی اش را می چرخاند، به عنوان بانویی باعزت اصلا چشمداشتی به حمایت های دولتی ندارد و می گوید:«خیلی ها وقتی شرایط زندگی مرا می بینند، می گویند برو و از بنیاد شهید درخواست خانه کن اما واقعا هیچ وقت دنبال این چیزها نبوده و حتی برای همین حقوق هم هیچ وقت خودم پیش قدم نشدم چون فقط می خواهم روح حسینم شاد باشد.»

این مادر شهید که بیشتر عمرش را در همین خانه ای نقلی اما با عزت و قناعت سپری کرده، در پایان صحبت هایش توصیه ای هم برای جوانان دارد:«نمی گویم شرایط زندگی سخت نیست و گرانی وجود ندارد اما واقعا مگر دنیا چند روز است که بخواهیم عمرمان را با حسرت ها و نمی شودها بگذرانیم. متاسفانه بسیاری از جوان های امروز به خاطر نداشتن خانه و امکانات کامل رفاهی، دور زن گرفتن و بچه دار شدن را خط می کشند اما اگر بیایند و زندگی ما را ببینند آنوقت متوجه می شوند که خوشحالی و خوشبختی در این چیزها نیست و اگر بخواهیم حتی با کمترین ها هم می توانیم خوش باشیم و از زندگی لذت ببریم.»

گرچه بعد از دوساعت، هنوز از همنشینی با مادرشهید کافی در این خانه باصفا سیر نشده ایم اما وقت رفتن است. افسرخانم از اینکه توانسته حرف های ناگفته اش را برایمان بازگو کند، خوشحال به نظر می رسد. با همان قربان صدقه مادرانه اش ما را تا میان راه پله همراهی می کند و می گوید:«بازهم تشریف بیاورید. درب این کلبه درویشی همیشه به رویتان باز است.»

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *