نوربالا| همسر شهید لاجوردی: بچه‌ها فکر می‌کردند زندان ساواک باغ پدرجان است!

نوربالا| همسر شهید لاجوردی: بچه‌ها فکر می‌کردند زندان ساواک باغ پدرجان است!

همسر شهید لاجوردی می‌گوید: خانه ما دائماً محاصره می‌شد و دائماً حاج آقا را می‌گرفتند و می‌بردند، ولی من ته دلم شاد بود؛ چون می‌دانستم هدف ایشان چیست.

نوربالا| همسر شهید لاجوردی: بچه‌ها فکر می‌کردند زندان ساواک باغ پدرجان است!

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، بعضی از شغل‌ها مثل راه رفتن روی لبه تیغ است؛ ذره‌ای لرزش می‌تواند دنیا و آخرتت را در چشم بهم زدنی بر باد دهد. اما اگر مثل سیداسدالله باشی حتی جایگاه سخت دادستانی تهران و ریاست زندان اوین، که ارتباط نزدیک با حق و ناحق کردن دارد هم می‌تواند عاقبتت را به خیر کند.

شهید لاجوردی از زمان طاغوت یاد گرفته بود وقتی حق را تشخیص داد پای همه چیزش بماند؛ از زندان گرفته تا دوری از خانواده و…. آخر هم همین پافشاری روی حق مردم بود که خشم دشمنان مردم را برانگیخت و تیر کینه منافقین در نخستین روز شهریور سال ۷۷ بر قلب این مرد خدا نشست و شهیدش کرد. زهرا گل‌گل همسر شهید گوشه‌ای از زندگی پرفراز و نشیب با او را اینگونه روایت می‌کند:

زهره خانم را هشت ماهه باردار بودم. از حمام برمی‌گشتم که دیدم دورتادور منزل، محاصره است. شاید ۱۴ سال بیشتر نداشتم. همین طور متعجب بودم. حاج صادق امانی دامادمان بودند و به خاطر ایشان منزل را محاصره کرده بودند. ما هم که در منزل اعلامیه‌های امام و بریده‌های روزنامه‌ها را داشتیم. با دیدن ماموران خیلی پریشان بودم و یک ختم انعام نذر کردم و گفتم: یا باب الحوائج! من می‌خواهم که لاجوردی موقع زایمان فرزندمان، در کنارم باشد.

شب جمعه بود که حاج آقا ساعت ۱۱ شب از زندان کمیته مشترک، با سری متورم و در حالی که معلوم بود حسابی شکنجه شده‌اند، آمدند. جمعه هفته بعد، زهره خانم به دنیا آمد و ۱۰ روز بعد باز خانه را محاصره کردند و حاج آقا را بردند. خانه ما دائماً محاصره می‌شد و دائماً حاج آقا را می‌گرفتند و می‌بردند، ولی من ته دلم شاد بود، چون می‌دانستم هدف ایشان چیست.

هر وقت می‌آمدند می‌گفتم و می‌خندیدم و شاد بودم و حاج آقا می‌گفتند: همیشه صدای خنده‌های تو توی گوشم هست و در زندان به من روحیه می‌دهد. بچه‌ها را هم که می‌خواستم ببرم برای ملاقات، اسم زندان را نمی‌آوردم و می‌گفتم: داریم می‌رویم باغ پدرجان. به آنجا که می‌رسیدیم، بچه‌ها سنگ برمی‌داشتند و به در و دیوار زندان می‌زدند. می‌گفتم چرا اینطور می‌کنید؟ می‌گفتند می‌خواهیم درو دیوار زندان خراب شود و بیایند بیرون. ته دلم محکم و روشن بود که انقلاب می‌شود، ولی البته نه به این زودی. می‌گفتم نوه نتیجه‌هایمان انقلاب را می‌بینند.

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *