نوربالا| وقتی شهید حججی عاشق شد!
یکی از دوستان شهید حججی تعریف میکند: «داشتیم کارهای نمایشگاه کتاب را میکردیم که خانمی آمد، از ما سؤالی پرسید و رفت. از فردای آن روز محسن به بهانه عکس گرفتن میرفت غرفه همان خانم. یک روز آمد و گفت: «میخواهم بروم خواستگاری!»
به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، وقتی دل آدم پیش کسی گیر میکند، دیگر نمیتواند زندگی خود را بدون او تصور کند. اما گاهی موانع بیشتر از آنچه به نظر میرسد سر راه وصال عاشق و محبوبش قرار میگیرند. از بین شهدا هم کسانی که این مصائب را تحمل کردهاند تا بتوانند با دختری که چشمشان را گرفته ازدواج کنند، کم نیستند.
روایتی که میخوانید خلاصهای از سیددانیال حسینی، یکی از دوستان شهید مدافع حرم، محسن حججی است که در کتاب «سربلند» به قلم محمدعلی جعفری آمده:
«برای هفته دفاع مقدس در بنیاد آیتالله خامنهای نمایشگاه کتاب راه انداختیم. مشغول چیدن وسایل بودیم.خانمی آمد و پرسید که درِ شهر کتاب را باز نمیکنید؟ وقتی جوابش را دادم و رفت، محسن پرسید: «میشناختی؟»
گفتم: «نه، ولی فکر کنم از بچههای مؤسسه باشه.»
فردا که نمایشگاه افتتاح شد، یک دفعه محسن گفت: «سید من برم چند تا عکس بگیرم.»
نگو این خانم در غرفه بسیج خواهران مشغول بود. آقا محسن هم هی میرفت عکس بگیرد؛ حالا از چی؟ خدا میداند!
یک روز آمد که میخواهم بروم خواستگاری این خانم! هیچ نقطه اشتراکی نداشتند؛ نه فرهنگی، نه مالی و نه سبک زندگی. گفتم: «این دختر لقمه دهن تو نیست!» اما این حرفها به گوشش نمیرفت.
همه مخالف ازدواجشان بودند. یک روز با اعصاب خرد نمایشگاه را ول کرده بود به امان خدا. مردم فکر کرده بودند این کتابها نذری است! همه را برده بودند!
یک هفته قبل از عید غدیر با موتور آمد کتابشهر، یک خانم هم ترکش! همان دختری بود که همه مخالف ازدواجشان بودند؛ خانم عباسی! جا خوردم. گفت عقد کردیم.
عید غدیر رفتیم جشن عقدش. دورش را گرفتیم که پاشو برقص. قبول نمیکرد.اصلاً تن به رقص نمیداد. گذاشتیمش سر شانه که قری، تکانی، چیزی، هیچ کاری نکرد! نشست وسط گل قالی!»
پایان پیام/