همسر شهید اکبری، مدافع حرم: حسن آقا به خاطر نوهاش برگشت!+فیلم
همسر شهید مدافع حرم «حسن اکبری» میگوید: همسرم در آخرین اعزام به سوریه از من خواست برای بازگشتش دعا نکنم. ۷ سال انتظار کشیدم و دعا نکردم برگردد، اما انگار او به خاطر آرامش دخترمان برگشت.
خبرگزاری فارس ـ حماسه و مقاومت: با همسر شهیدی درباره انتظار صحبت میکردیم. او میگفت: «اگر شوهرت یک ساعت دیرتر از وقت همیشگی به منزل بیاید و نتوانی با تلفن همراهش تماس بگیری، چه حالی میشوی؟ قطعاً هزار و یک فکر و خیال به ذهنت میرسد که چه اتفاقی برایش افتاده! ما در طول این همه سال، انتظار همین حال را داشتیم. اگر به ما میگفتند شهید شده، باورمان نمیشد؛ چون پیکری نبود. هر وقت زنگ خانه به صدا درمیآمد، با خودم میگفتم: همسرم است. اما خبری نبود.»
چنین انتظاری برای همسر شهید مدافع حرم «حسن اکبری» ۷ ساله شد. این انتظار با انتظارهای دیگر فرق داشت؛ چون این مدافع حرم از همسرش قول گرفته بود که برای بازگشتش دعا نکند و در طول این ۷ سال همسر شهید اکبری حتی برای بازگشت همسرش دعا نمیکرد و راضی بود به آنچه خداوند مقدر کرده است.
آغاز زندگی مشترک با تخریبچی جانباز
آشنایی شهید «حسن اکبری» با خانواده خانم کاشفی به دوره دفاع مقدس بازمیگردد. زمانی که برادر خانم کاشفی شهید میشود، حسن آقا با خانواده کاشفی آشنا شده و با این خانواده وصلت میکند. خانم کاشفی درباره آشنایی و ازدواج با شهید «حسن اکبری» میگوید: «حسن آقا تخریبچی لشکر ۲۷ محمدرسولالله(ص) و از دوستان برادرم بود. برادرم سال ۶۶ شهید شد. بعد از شهادت برادرم در رفت و آمدهایی که حسن آقا به منزل ما داشت، من را دید. وقتی او به خواستگاریام آمد، جانباز بود. در دورهای که برای آشنایی صحبت میکردیم به من گفت: من جانباز هستم و مشکلات جسمی دارم. ممکن است این مشکلات تا چند سال آینده تشدید شود؛ اگر بخواهی با من ازدواج کنی باید آماده مواجهه با این مشکلات باشی. بنده هم پذیرفتم. در دوره زندگی مشترکمان میدیدم که حسنآقا چقدر درد میکشید، اما خودش را شاد و سرحال نشان میداد. گاهی وقتها پیش میآمد که بیشتر از یک ماه در بیمارستان بستری بود که در آن ایام به بیماران هم روحیه میداد.»
شهید حاج حسن اکبری در سوریه
عهد شهید مدافع حرم برای خدمت به مردم
بعد از جنگ تحمیلی درد جانبازی حسن آقا از یک طرف و درد دوری از رفقای شهیدش از طرف دیگر او را آزار میداد و او مانده بود با حسرت شهادتی که به دلش مانده بود؛ طوری که همیشه با خدای خود نجوا میکرد و میگفت: «خدایا! چرا من شهید نشدم؟!» وقت آسمانی شدن حسنآقا فرا نرسیده بود؛ اما او عهدی با خدای خودش بسته بود که «خدایا! کمک کن همیشه روی پاهای خودم بایستم و بتوانم به مردم کشورم خدمت کنم.» او هر جایی که میدید کاری میتواند انجام دهد، پیشقدم بود تا اینکه جنگ سوریه پیش آمد. او میدید که داعشیها و تکفیریها مردم سوریه را به خاک و خون میکشند، برای همین برای دفاع از حرم و اینکه نگذارد پای تروریستها به کشورمان باز شود، عازم سوریه شد.
شهید اکبری زمان عقد تنها دخترمان در سوریه بود
اعزام به سوریه و دل کندن از تنها دختر و همسر و خانواده برای حسن آقا کار راحتی نبود. ضمن اینکه راضی کردن تنها دخترش «شیما» برای حسن آقا و خانم کاشفی سخت بود. همسر شهید مدافع حرم «حسن اکبری» دراین باره میگوید: «وقتی شیما کم سن و سال بود، حسنآقا بخاطر جراحات ناشی از جنگ، چند ماه متوالی در بیمارستان بستری میشد و دخترمان خیلی پدرش را نمیدید. کمکم که شیما بزرگتر شد، وابستگی زیادی به پدرش پیدا کرد. حسنآقا برای اعزام به سوریه ساعتها با شیما صحبت میکرد تا او را راضی کند. حتی شیما تا چند روز با پدرش سرسنگین بود تا بلکه پدرش را مصرف کند اما بالاخره شیما راضی شد و گفت: بابا! فقط مراقب خودت باش. در همین ایامی که حسنآقا به سوریه رفت و آمد داشت، شیما به یکی از خواستگارهایش جواب مثبت داد و روز عقد تنها دخترمان، حسن آقا در سوریه بود که تلفنی با عاقد صحبت کرد. بعد از اینکه حسن آقا به تهران برگشت، دختر و دامادم طی سفری به مشهد رفتند و زندگی مشترکشان را شروع کردند.»
آخرین اعزام به سوریه
شهید اکبری آماده میشد تا برای دومین بار عازم سوریه شود. به گفته همسرش، حسن آقا ۳ـ۲ روز قبل از اعزام با همکاران و دوستانش خداحافظی کرد و از آنها حلالیت طلبید. به من گفت: «به شیما این را نگو؛ شاید این بار بروم و دیگر برنگردم. اگر من رفتم و شهید شدم و پیکرم برنگشت، از تو راضی نیستم که سر نمازهایت دعا کنی برگردم.» همسر شهید هم راضی میشود به مقدرات الهی. و حسن آقا با غسل شهادت برای آخرین بارعازم سوریه میشود.
آذرماه بود که حسن آقا آخرین تماس را گرفت و از همسرش طلب حلالیت کرد. این مدافع حرم در آذرماه ۱۳۹۵ شهید شد و بعد از ۷ سال در آذر ماه پیکرش تفحص و شناسایی شد. خانم کاشفی آخرین تماسهای شهید اکبری را اینگونه روایت میکند: «۱۷ آذرماه ۹۵ منزل دخترم بودم که حسن آقا تماس گرفت و گفت ساکم را بستهام و احتمالاً ۲۲ آذرماه برگردم؛ اگر آمدم تماس میگیرم بیایید دنبالم. همسرم مجدد ۲۰ آذر تماس گرفت و گفت: من را حلال کن. گفتم قرار است برگردی! گفت: احتمال زیاد برمیگردم و اگر برنگشتم حلالم کن. حسن آقا بعد از این تماس تلفنی به شهادت رسید و دوستانش خبر شهادتش را دادند. این خبر به قدری برای شیما سنگین بود که تا یک هفته در بیمارستان بستری شد. بعد از آن هم دخترم مدتی به منزل ما نمیآمد. میگفت: احساس میکنم بابا هست اما میبینم نیست، خیلی اذیت میشوم. شیما گذری میآمد و به من سر میزد و میرفت.»
ویدیویی ببینید از روایتگری شهید حاج حسن اکبری در سوریه:
پیکر همسرم را دیدم، گفتم: میدانم که به خاطر نوهات آمدی!
انتظار این مادر و دختر برای بازگشت شهید اکبری ۷ سال طول کشید. همسر شهید درباره روزهای انتظار میگوید: «با اینکه همسرم گفته بود دعا نکن من برگردم، دعا نمیکردم اما همیشه منتظرش بودم. از طرفی پیگیر اخبار شهدا در سوریه بودیم. شیما شنیده بود که داعشیها چه بلایی سر پیکر شهدا میآورند، به همین خاطر نگران بود و میگفت: نکند داعشیها سر بابای من را هم بریدند و پیکرش را قطعه قطعه کردند! بالاخره این انتظار تمام شد و هفته گذشته به ما اطلاع دادند پیکر حسن آقا پیدا شده است. نکته جالب اینکه همسرم به شیما میگفت: دوست دارم نوه داشته باشم. یک نوه برای من به دنیا بیاور. بعد از شهادت همسرم، شیما شرایط روحی خوبی نداشت که فرزندی به دنیا بیاورد و میگفت: بابام دوست داشت نوهاش را ببیند. بابام نیست، نمیخواهم فرزندی بیاورم. امسال دخترم باردار شد، در همین ایامی که همسرم شهید شد، نوهاش به دنیا آمده است. فکر میکنم اگر شهید اکبری برگشت، به خاطر نوهاش برگشت.»
پایان انتظار
همسر شهید درباره وداع با حسن آقا میگوید: «وقتی همسرم را در معراج شهدا دیدم، به او گفتم خوش آمدی. غم هجران تمام شد و میدانم به خاطر نوهات برگشتی و با آمدنت دیگر دخترمان چشمانتظار نیست. شیما هم در ماه پایان بارداری است. به معراج شهدا آمد تا برای آخرین بار پدرش را در آغوش بگیرد. نگران حال شیما بودیم، اما خوشبختانه روحیه بالایی داشت. شیما پیکر پدرش را در آغوش گرفت و گفت: بابا! در بچگی تو من را بغل میکردی و الان من تو را در آغوش میگیرم. بابا! تو رفتی که برگردی اینطور برگشتی. حاضرین در معراج شهدا با این حرفهای شیما به گریه افتادند. شیما کلی با پدرش درد دل کرد و هر دو آرام شدیم از انتظاری که به سر آمد».
پایان پیام/ ۵۰۷۴