اینجا خانه ما| یک جلسه خانوادگی برای جشن غدیر
اینجا خانه ما| یک جلسه خانوادگی برای جشن غدیر چند روز پیش علی به سرش افتاده بود که جشن خانوادگی برگزار کنیم. گفت: مامان! بیا همینجوری بیدلیل جشن بگیریم! گفتم: چرا بیدلیل مامان جان؟ چند روز دیگه عید غدیرِ. بیا جشن غدیر بگیریم. حالا قرار شده هفت روز جشن بگیریم.
گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
– کسی دراز نکشه، جلسه رسمیه. همه صاف بشینن. مامان پاتو دراز نکن.
اینها را علی میگوید در حالی که دفتر جلسات خانوادگی را زیر بغلش زده و احساس میکند کمِ کمش سمتی در حد دبیر هیات رئیسه مجلس شورای اسلامی دارد. البته اگر فکر نکند که رئیس مجلس شوراست!
– بابا! بیا دیگه. قرار بود جلسه ساعت 8:30 شروع بشه. الآن 8:33 است.
– میام دیگه. 30 ثانیه صبر کنی چایی رو ریختم و اومدم.
صدای مقداد از آشپزخانه میآید و پسزمینهاش صدای ریختن آبجوش در لیوان است. با شنیدن نغمه دلنواز چای ریختن، من هم هوس چای میکنم.
– مقداد جان! یه چایی کمرنگ هم برای من بریز لطفا!
علی که مدام دارد سجاد و زهرا را کنترل میکند تا نظم جلسه را به هم نریزند و تلاشش در مدیریت زهرا، مذبوحانه مینماید، با لب و ..