ماجرای دلرُباترین پنجره دنیا/ «پنجره فولاد»؛ پناهگاه «امام رئوف» برای دستهای ملهوف
ماجرای دلرُباترین پنجره دنیا/ «پنجره فولاد»؛ پناهگاه «امام رئوف» برای دستهای ملهوف فکر کن دستت را جلوی عالم و آدم دراز کردهای. فکر کن همه دست رد به سینهات زدهاند. فکر کن دری نمانده که به رویت بسته نشده. فکر کن از دار دنیا برای تو فقط این دستها مانده باشد و یک نخ سبز مشکلگشا که آمدهای به «پنجره فولاد» گره بزنی. فکر کن مشهدی. صحن عتیق. روبهروی شاه. جلوی این پنجره چه خبر است؟
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: فکر کن دستت را جلوی عالم و آدم دراز کردهای. فکر کن همه دست رد به سینهات زدهاند. فکر کن دری نمانده که به رویت بسته نشده. فکر کن از دار دنیا برای تو فقط این دستها مانده باشد و یک نخ سبز مشکلگشا که آمدهای به «پنجره فولاد» گره بزنی. فکر کن مشهدی. صحن عتیق. روبهروی شاه. جلوی این پنجره چه خبر است؟ این همه قفل. این همه گره. این همه دستِ به دامان. «پنجره مگر مُراد میدهد؟!» پیرزن به دندان یک تکه از نخ بلند مشکلگشای دور گردنش را میبُرد و شانهام را میگیرد: «حاجت روا ایشالله!» نخ سبز را از میان چروک انگشتهای کشیدهاش میبوسم. عطر گلاب میدهد: «چیکارش کنم مادر؟!» میخندد و چشمه..