پدر و پسری که در شهادتطلبی از یکدیگر سبقت گرفتند
مادرجان! من از این که در بستر و رختخواب بمیرم هراس دارم و می خواهم مرگی پر ارزش داشته باشم و آرزوی شهادت دارم و باید اسلحه بر زمین افتادهی پدرم را بردارم و نبرد کنم.
گلستان- پریسا مسعودی: عصر یکی از روزهای آبانماه است. قدم زنان در کوچه پس کوچه های محله بهارستان گرگان راه میروم. همه جا بوی پاییز گرفته است و محله بوی دلتنگی میدهد. گویا میداند میخواهم به سراغ مادری بروم که ۴۰ سال بعد از شهادت فرزندش هنوز هم دلتنگ خاطرات اوست. مادر شهیدی که تلفنی قرار گذاشتهایم تا چند ساعتی من را هم شریک لحظه های عشق و دلتنگی خود کند.
جلو در منزل بانویی با چادر گلدار منتظر من ایستاده است، متوجه میشم مادر به استقبال من آمده است و با چهره ای مهربان و رویی خوش من را به داخل دعوت می کند.
وارد خانه که می شوم اولین چیزی که توجهم را جلب می کند عکس های روی دیوار است. عکس پدر و پسری که بعد از ۴۰ سال شهادت، نام و یادشان تازه و زنده است.
* قصه عشق به شهادت
شمسی کبیری مادر هفتاد ساله دانش آموز شهید احمد روشنی یساقی و همسر شهید محمد روشنی است. مادری که قلبش را در سال های دور جا گذاشته است.
میگوید: سی ساله بودم که همسرم در عملیات فتح المبین سال ۶۱ شهید شد و شهادت محمد تأثیر عمیقی روی احمد ۱۲ ساله گذاشت. احمد فرزند اول ما بود و رابطه صمیمانه ای با پدرش داشت. یک شب یادم می آید گفتگویی بین آن ها رد وبدل شد که عشق عمیق به شهادت را در جملاتشان آشکار می کرد. پدرش می گفت: پسرم اگر من شهید شدم چه می کنی؟ و پسرم در پاسخ می گفت: می گویم بابا شهادتت مبارک. احمد هم همین سئوال را از پدر پرسید و پاسخ شنید: پسرم من هم می گویم شهادتت مبارک. تا این که شهادت، اول نصیب پدر شد و احمد هم وصیت او را بجا آورد و بر سر پیکر پاک پدر شهیدش ایستاد و گفت: پدرم شهادتت مبارک و همواره راهت ادامه دارد.
* پسرم هیچگاه سلاح ایمان را بر زمین نگذار
بانو روشنی از دوران کودکی پسرش احمد تعریف می کند و می گوید: احمد در اواخر پاییز ۱۳۴۹ به دنیا آمد. همیشه در حین شیر دادن به او حس می کردم این کودک آینده مخصوصی دارد و عاقبت بخیر می شود. بزرگ تر که شد دلسوز بود و مهربان. از او می خواستم در نبود پدرش پشتیبان من و یارو یاور خواهر و برادران کوچک ترش باشد اما این وظیفه باعث نشد از آرزوی شهادت یک دم غافل شود.
احمد بعد از شهادت پدرش فرمی برای شرکت در جبهه نزد من آورد و از من خواست آن را امضاء کنم اما من مخالفت کردم. پسرم ناراحت شد؛ چند روز آرام و قرار نداشت و دوباره مصممتر از قبل، فرم دیگری آورد تا از من رضایت بگیرد اما باز هم قبول نکردم و گفتم هم سن و سال تو کم است و هم این که من دست تنها هستم و باید پشتیبان مادرت باشی.
ولی او که مصر به رفتن بود فرم را نزد دوستان پدرش برد و از آنها امضا گرفت و از طریق بسیج عازم شد. اعزام بسیجیان در آن موقع از طریق پادگان شهید برکتی رامسر انجام می شد. فرمانده وقت، شهید نوچمنی با پسرم صحبت کرد اما احمد همچنان اصرار می کرد به جبهه اعزام شود. تا این که موافقت شد شهید در پادگان آموزشی بسیج ۲۲ بهمن رامسر بماند و همان جا دوره آموزشی بگذراند.
احمد پس از گذراندن سه ماه دوره آموزش نظامی درخواست کرد به جبهه اعزام شود و در مقابل مخالفت های من گفت: مادر! من از این که در بستر و رختخواب بمیرم هراس دارم و می خواهم مرگی پر ارزش داشته باشم و آرزوی شهادت دارم و باید اسلحه بر زمین افتاده پدرم را بردارم و نبرد کنم.
مادرجان مگر فراموش کرده ای پدرم چه وصیتی کرده است؟ مگر نگفته است فرزندم احمدجان! سلاح من را وقتی که از دستم افتاد، تو باید برداری اما سعی کن اول سلاح ایمان داشته باشی تا از دشمن نهراسی و همواره یارویاور امام عزیزمان باشی.
بانو روشنی به عکس پسرش خیره شد و با کمی مکث ادامه داد: بالاخره رضایت من را گرفت و آماده رفتن شد.
*مادری که سربند شهادت بر پیشانی فرزندش می بندد
مادر شهید گویا به ۴۰ سال پیش برمی گردد، به آن روزی که وسایل پسرش را برای راهی کردن پسرش به جبهه آماده می کرد.
جز به جز صحنه ها را کنار چشمانش مجسم می کرد تا فضای خانه را از عطر و بوی خاطره آخرین دیدار با فرزندش لبریز کند.
این مادر شهید از شبی که شهید قرار بود فردایش عازم جبهه شود می گوید: میخواست برای فردا آماده شود و من برایش پیراهن و شلوار نو دوخته بودم؛ اشتیاقش را می دیدم که هرلحظه بیشتر و بیشتر می شود.
به گفته مادرش، شهید وصیت نامه اش را هم نوشته بود و در کمد کتاب هایش پنهان کرده بود. به خواهرش سپرده بود بعد از شهادتش وصیت نامه را بخوانند.
مادر شهید روشنی ادامه داد: یاد وصیت های پدر شهیدش افتادم که به من می گفت دخترانمان را زینب گونه و پسرانمان را حسین گونه زندگی بیاموز و پرورش بده؛ و من می دیدم این حسینی بودن فرزندم را و حسش می کردم و می دانستم نباید بیش از این جلو اشتیاقش را بگیرم و باید مادری باشم صبورتر و مقاوم تر از قبل.
صبح روز عازم شدن پسرم برای اعزام به جبهه، با افتخار خودم سربندش را بستم و پوتین هایش را مقابلش جفت کردم. بندهای پوتینش را یکی من بستم و دیگری را او و در تمام مدت آماده کردنش برایش دعا می کردم.
مادر ادامه می دهد: قرار بود رزمندگان از فلکه مازندران سوار ماشین ها شوند. ما هم همان جا منتظر ایستادیم. در تمام لحظه ها بدرقه، من نمی توانستم حتی یک لحظه چشم از قد وقامت کشیده و چهره معصوم فرزندم بردارم و حال و هوای عجیبی داشتم.
پسر کوچک ترم که در آغوشم بود و نظارهگر صحنه های وداع رزمندگان بود بی مقدمه گفت: داداش می رود که شهید شود.
با شنیدن این حرف، دلم ریخت و اشک از چشمانم سرازیر شد. اما پدرم که در کنارم ایستاده بود من را دعوت به آرامش کرد و گفت: دخترم صبور باش و آرام بگیر که هر چه خدا صلاح بداند همان خواهد شد.
آن لحظه دیگر چیزی حس نکردم. انگار فلکه مازندران در چشم به اشک نشسته من، تبدیل به دشت وسیع و سرسبزی شده بود که هیچ آدمی در آن وجود نداشت.چشم که گشودم اتوبوس راهی شده بود.
* رسیدن به آرزوی شهادت
هم رزمانش می گویند روز عملیات احمد به خاطر مسمومیت غذایی مریض شده بود و در پادگان دهلران به او سرم وصل کرده بودند و وقتی دوستانش راهی عملیات می شوند احمد استراحت میکرده، تا این که از صدای نواری که در پایگاه روشن کردند بیدار شد و با اردوگاه خالی مواجه شده است.
وقتی از نگهبانی پادگان سئوال می کند که رزمندهها کجا هستند؟ پاسخ می گیرد که همه رفتند؛ شاکی می شود که چرا او را صدا نکرده اند؛ بعد از این مکالمه کوتاه با نگهبان پادگان، سرم را از دستش درمی آورد و خود را به دوستانش در گردان عملیاتی می رساند.
نهایتا احمد ۲۰ روز بعد از اعزام، در عملیات والفجر ۶، «منطقه دهلران» شهید شد. یعنی درست ۲۳ ماه بعد از شهادت پدرش.
بانو روشنی ادامه می دهد: وارد منزل پدرم شدم که خبر شهادتش را به من دادند؛ خواهر و مادرم اشک می ریختند و هر کس از اهالی خانه من را می دید انگار حال عجیبی داشت و می خواست چیزی بگوید که نمی توانست بیان کند.
به مادرم گفتم من طاقت شنیدن دارم؛ بگویید چه شده است؟
در همان موقع پدرم من را صدا کرد؛ نزدش که رفتم گفت: دخترم تو مثل لیلا بی پسر شدی و خدا به تو صبر بدهد. وقتی این را شنیدم دیگر از حال خود چیزی نفهمیدم؛ فقط میدانم فرزندم آرزوی شهادت داشت که به آن رسید.
* شهید جاویدالاثر
مادر شهید از روزهای انتظار می گوید، از انتظار دیدن قدوقامتی که ۲۴ سال پیش بدرقه اش کرده بود و حالا می گفتند جاوید الاثر است.
مادر شهید روشنی می گوید: خیلی وقتها خانوادهی شهیدان گمنام را به اردوی مناطق جنگی می بردند. یک بار در آنجا استخوانی پیدا کردم که متعلق به شهیدی بود و حس عجیبی از پیدا کردنش داشتم. استخوانی که نمی دانستم متعلق به فرزند کدام مادر چشم انتظار است. شاید تمام آرزوی یک مادر شهیدجاوید الاثر این باشد که زودتر انتظارش به پایان برسد و نشانی از فرزندش بیابد.
مادرِ احمد ادامه میدهد: من ۲۴ سال منتظر ماندم و روزی که از روی یک شانه سر و پیراهنی که پوشیده بود شناسایی اش کردم، دلم آرام گرفت.مادر ادامه می دهد: فرزند شهیدم سه بار تشییع شد. یکبار با عکسش، یکبار در روستای یساقی و با نشانی از لباسش و بار دیگر پیکر مطهرش در ۲۸ مهر ۱۳۸۷ در گلزار شهیدان امام زاده عبدالله تشییع کردند و به خاک سپردند.
مادر سکوت کرد و بازهم به عکس دوشهیدی که بر دیوار اتاق بود خیره شد. من هم از این که با او به خاطرات گذشته سفر کردم و شریک خاطره های شهادت پرافتخار دوشهید گرانقدر شدم، قدردانی کردم.
از طرفی در راه منزل به صبر، استقامت و ایمان مادران شهدا فکر می کردم و از طرفی دیگر به این فکر می کردم که چه افتخاری است برای یک مادر، فرزندش سرباز وطن بوده باشد. سربازان این آب وخاک که آوازه شجاعت و ایثارشان به بلندای تاریخ میرسد؛ سربازان دانش آموزی که شجاعت هرکدامشان، آغازی بر شجاعت محور مقاومت امروز در منطقه است.
و اما فرزندان نسل امروز مثل احمد، ادامه دهنده محور مقاومت پدرانشان هستد؛ آنها این مقاومت،حقطلبی و ظلم ستیزی را در سراسر جهان نشر دادند تا این روزها شاهد قیام مردم جهان علیه استکبار، ظلم و زورگوییِ رژیم صهیونیستی در قدس شریف باشیم.
نسل امروز با انگیزه فراوان، برای تحقق کلام پدرانشان که «راه قدس از کربلا می گذرد» همواره امید دارند تا نماز جماعت را در مسجدالاقصی برپا کنند انشاالله.
پایان / ۸۳۰۲۲