پرواز اهواز به فلسطین
پرچم فلسطین را بالای سرهایشان تکان میدهند. آنقدر بالا که انگار دستهایشان ابرها را بغل گرفته و برای پرواز اهواز به فلسطین، آمادهاند!
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: ساعت، ده و پنجاه و پنج دقیقهِ صبحِ سومین روز از آبان سال هزار و چهارصد و دو است. آسمان، گرفته. و مردم، مثل ارواحی مدهوش که بدنهایشان را گم کردهاند، از خانههایشان بیرون زدهاند تا شاید خودشان را پیدا کنند. صورتهایشان نگران است. و سرگردان، پشت سر هم، راه افتادهاند. زنها چفیه کوفی را جای روسری بستهاند و مردها روی شانههایشان گذاشتهاند.
به چشمهایشان نگاه میکنم. به خط قطور و بلندِ دستهای مشت شده. و به حنجرههایشان! رگ گردنهایشان باد کرده و پر از فریادند. آخر تکه تکه شدن کودکان یک باریکه مرزی، آن هم چند هزار کیلومتر آنطرفتر از خانههای ما، چه ربطی به این مردان و زنان و دختران و پسران دارد که اینطور در عزایشان گُر گرفتهاند؟!
تکیه میزنم به درختهای شب بوی کنار میدان مولوی و میروم توی فکر. مردم شانه به شانه هم ایستادهاند. شبیه کوههایی به هم پیوسته که هیچ بادی نمیتوانَد تکانشان بدهد. و پرچم فلسطین را بالای سرهایشان تکان میدهند. آنقدر بالا که انگار دستهایشان ابرها را بغل گرفته و برای پرواز اهواز به فلسطین، آمادهاند!
پروازی به قیمت تمام خونهای پاکی که بر خاک مقدس قدس ریخت و مسجد الأقصی را عزادار کرد.
کمی جلو میروم و از بین جمعیت تو در توی زنها گردن میکشم. میخواهم واضح و جزء به جزء بنشینم به تماشای روزی که مردم برای دریدن سینه صهیون به خیابانها ریختند و عکس تمام قد نتانیاهو را به دار کشیدند؛ جسمی که شیطان برای حلول، آن را انتخاب کرده تا با این دستهای یاغی، انتقامش را از اولاد آدم بگیرد!
پیرمردی که چفیه را به نشان عزاداری در مرگ عزیزانش، تا روی چشمهایش پایین کشیده، زیر چوبه دارِ نتانیاهو، یزله میرود. توانش آنقدری نیست که گلنگدن تفنگ را به شانههایش بسپارد اما میانه جوانها ایستاده و با تمام جانش رجز میخوانَد: «وَدونه الغزه إنقاتِل!» جملهاش کوتاه است اما صریح و قاطع. جوانی پشت سرش میایستد و چفیهاش را میبوسد. پیرمرد با هیچکس شوخی ندارد و تنها خواستهاش یک چیز است: «ما را به غزه بفرستید تا مبارزه کنیم.»
و مبارزه چه معنای شگرفی میتواند داشته باشد وقتی که از دهان پیرمردی هشتاد و چند ساله بیرون میآید؛ پیرمردی که میخواهد حبیبوار به قتلگاه برود و حسینوار در راه نجات آخرین بارقههای انسانیت، به شهادت برسد؛ آن هم با طعمی شیرین و دلچسب و زخمآلود!
زخمی به قدمت تمام تاریخ اسلام که در تیررس قوم یهود بود؛ با حیله خاخامهایی که وقتی دیدند آخرین پیامبر از آنها نیست، زمین را به آسمان دوختند تا محمد (ص) زمین بخورد اما دستان حیدری کرار، چنان قلعههای خیبرشان را در هم کوبید که چون موش در سوراخهایشان خزیدند و حالا، تاریخ، دوباره تکرار شده، تا پیرمرد و جوانان خوزستان، با ذکر و حرز «خیبر خیبر یا صهیون، جَیشُ محمّد (ص) قادمون» به میدان بیایند و نشان بدهند که قوم آخرین پیامبر، چند مرده حلاجاند.
که اگر زمانش برسد، به قول این زن دزفولی: «پسرانِ در گهوارهمان را هم به میدان خواهیم فرستاد!»
پشت تابوت هجده شهیدی که میهمان مشتهای گره کردهمان شدهاند راه میافتم و زیرلب زمزمه میکنم: «بله! همانطور که پیش از این فرستادیم و اجازه ندادیم خاک پاک وطن، پامال گرگهای دستنشانده آمریکا و اسرائیل شود.»
و چه پیوند دیرینهای است بین تابوت و پرچم فلسطین. بین خون و رگ. بین ما و فرزندان شاخههای زیتون که به جرم دفاع از خاکشان محکوم شدهاند به هتک خون و حرمتشان. که زنده زنده روی پیکرهای ارباً اربایشان اسم بنویسند، تا پس از رسیدن جانهای خستهشان به گلوگاه، بازماندگان این جنگ نابرابر، بدانند که این شرحه شرحه، عدنان است، همان عزیز کرده اُم عدنان. و آن، اُم حَلاست، مادر حلا، همان دخترک شیرینی که دنبال روسری خونین مادرش میدوید و دستهایش به زخمهای دهن باز کرده مادرش نمیرسید.
به پل رسیدهام. با جمعیتی بیشتر از تعداد گلبولهای خون. روی پل جای سوزن انداختن نیست. روی پلی که از کارون میگذرد و امتداد روحش تا مرزهای فلسطین است. مردم، گریه میکنند. رجز میخوانند. و در انتظار یک اشارهاند. اشارهای که مرزها را باز کند و نامش «حکم جهاد» است. با آدمها حرف میزنم. با مردها، زنها، پیرها و جوانها. میپرسم برای چه آمدهاند؟ چه میخواهند؟ و چرا حالشان خوش نیست؟ دختر جوانی دست در دست همسرش، کفنپوش، میداندار است. تازهعروسیست که سیاهپوش شهیدان غزه شده. میگوید: «چطور حالمان خوب باشد وقتی که هیچ ماشین و اتوبوس و کشتی و قطار و هواپیمایی، ما را به فلسطین نمیرسانَد؟ آیا صدای مظلوم را نمیشنوید؟»
به میلههای سرد پل تکیه میزنم و در خودم فرو میریزم؛ براستی، ما چطور میتوانیم خوش باشیم؟ چطور بخندیم؟ چدور بیتفاوت بخوریم و بخریم و برقصیم؟ مگر میشود انگشتهای له شده دخترک یک ماهه فلسطینی را فراموش کرد؟ هرگز. هرگز. هیهات … .
پایان پیام/