آرزوی این دختربچه‌ هیچوقت برآورده نمی‌شود

آرزوی این دختربچه‌ هیچوقت برآورده نمی‌شود

وقتی رفتیم بیمارستان دیدم مادرم یک جیغ بلند کشید. اولش اصلا متوجه نشدم مامانم است یا زن دیگری. مادرم رفت آی‌سی‌یو. فکر کنم پدرم را دید از حال رفت. مادرم الان دیگر چیزی یادش نیست. من اما یادم هست.

آرزوی این دختربچه‌ هیچوقت برآورده نمی‌شود

خبرگزاری فارس – تهران، کلی سوال نوشته‌ام. در مورد کسی که یکسال است جایش توی خانه خالی است. توی مسیر، ذهنم درگیر این است که اصلا این سوال‌ها را می‌شود پرسید؟ مثلا می‌شود به یک دختر ۱۰ ساله گفت پدرت کجاست؟ اگر می‌شود باید با چه لحنی گفت؟ بعد اگر پرسیدیم و این سوال چفت ذهن دخترک شد و شب و روز به آن فکر کرد و تا ابد خوابش نبرد چه؟!

خانه‌ را پر از عکس بابا پوریا کرده ‌است. میزی روبه‌رویمان است. روی میز هم مثل دیوارهای خانه پر از عکس است. پر از عکس بابا پوریا. جعبه کوچک هدیه‌ای با طرح اسلیمی چشمم را می‌دزدد. ور کنجکاو ذهنم گاهی به سوی جعبه می‌کشانَدم و ور محافظه‌کار پسم می‌کشد. می‌نشینم. دخترک بلند می‌شود. می‌رود و بدون اینکه کسی به او گفته باشد با میوه و شیرینی برمی‎‌گردد. عین آدم بزرگ‌ها تعارفمان می‌کند.

هدیه آقا به هلما

سرم را پایین می‌اندازم و به سوالاتم فکر می‌کنم. می‌خواهم با هلما خانم در مورد پدرش صحبت کنم. دست کوچکی جلویم ظاهر می‌شود. دست هلما خانم است. جعبه آبی توی دستش است. مادرش لبخند میزند. می‌گوید: از آقا هدیه گرفتم. جعبه را با ظرافت خاصی باز می‌کنم. انگشتر کوچک نقره‌ای توی دل جعبه نشسته است. سنگش از عقیق است. از هلما خانم ۱۰ ساله اجازه می‌گیرم و انگشتر را توی دستم می‌گیرم. انگشتر را می‌بوسم. هلما خانم به انگشتر که نگاه می‌کند احساس غرور می‌کند. می‌نشیند روبه‌روی دوربین. بی‌اعتنا به سوالاتم می‌گذارم از بابایش بگوید.

هلما احمدی دختر شهید پوریا احمدی – دیدار طلایه‌داران و فعالان دفاع مقدس با رهبر انقلاب

راوی: هلما احمدی

بابام صبح زود می‌رفت سر کار. ناهار را برمی‌گشت خانه. دوباره بعد از ناهار می‌رفت سر کار. آن روز مامانم برایمان ناهار گذاشته بود. آخرین لحظه‌ای که قبل از ضربه خوردن بابا، من و بابا پیش هم بودیم من داشتم می‌رفتم کلاس بازیگری. ناهارمان را خوردیم. بابا خداحافظی کرد و رفت سر کار. من هم کم‌کم باید حاضر می‌شدم و می‌رفتم کلاس.

من شب‌ها که می‌ترسم یا مثلا یاد بابام را می‌کنم الکی فکر می‌کنم بابام پیشم خوابیده است

بعد از کلاس برگشتم خانه خوابم برد. اصلاً دیگر موفق شده بودم به کارهایم برسم. بازیگریم را خوب انجام داده بودم. اگر بابا بود بعدا برایش تعریف می‌کردم. بابام هم بهم می‌گفت آفرین گل نازم. بعد برایم جایزه می‌گرفت. آن لحظه من نمی‌دانستم بابام چاقو خورده؛ خواب بودم خب. آبجی بیدارم کرد. گفت: بابا رفته بیمارستان. پاشو حاضر شو که بریم، مامانم داره میاد دنبالمون. من توی آن لحظه نتوانستم شامم را بخورم. فکر من همش پیش بابام بود. پیش خودم گفتم یعنی بابا چرا بیمارستان است. من اصلاً نمی‌دانستم چاقو خورده است.

وقتی رفتیم بیمارستان دیدم مادرم یک جیغ بلند کشید. اولش اصلا متوجه نشدم مامانم است یا یک زن دیگری. مادرم رفت آی‌سی‌یو. فکر کنم پدرم را دید از حال رفت. مادرم الان دیگر چیزی یادش نیست. مامانم آن صحنه را یادش نمی‌آید. من اما یادم هست. من تنها لحظه‌ای که بابام را دیدم تو بیمارستان بود که دستش را قشنگ دیدم. خیلی سخت بود. بعد همان لحظه گریه‌ام گرفت. نفسم تنگ شده بود. داشتم می‌مردم. من را سوار تاکسی کردند بردند خانه زن عمویم. نه بردند خانه خواهر زن عمویم. خیلی آن لحظه برایم ترسناک بود‌. فکر کنم مادرم غش کرده بود. من آن موقع فکر کردم مامانم مثل بابام از پیشمان رفته. فکر کردم مامانم، من و آبجی را تنها گذاشته است. خیلی ترسیدم. خیلی ترس داشت.

الکی فکر می‌کنم بابام پیشم خوابیده است

بعد که ترسیدم دیگر باور نکردم بابام شهید شده است. باور نکردم دیگر بابام پیشم نیست. بابام پیشم نباشد دیگر نمی‌توانم کارهایم را انجام دهم. من البته آدمی نیستم که مثلا بگویم چرا بابام الان پیشم نیست. اصلا اینجوری نیست. من سعی می‌کنم اصلا فکر نکنم بابام پیشم نیست. مثلا می‌گویم رفته سر کار و اینطوری؛ مثلا سر خودم را گرم می‌کنم. من شب‌ها که می‌ترسم یا مثلا یاد بابام را می‌کنم الکی فکر می‌کنم بابام پیشم خوابیده است. بعد خوابم می‌برد.

الان هم که بابا از پیشمان رفته من اصلاً از مامان جدا نمی‌شوم. و اگر مامانم از قبل بیشتر پیشمان است فکر نمی‌کنم دلیلش نبود پدرم است. من پیش خودم فکر می‌کنم مامانم یک دکتری بوده که یک خانم مریض را خوب کرده و الان مامانم مثلاً تشویق شده یا بهش جایزه داده‌اند و پیشمان است.

هلما احمدی در آغوش پدر شهیدش پوریا احمدی

من چه جور بگویم؛ من بابام را خیلی دوست دارم. یعنی بابام از بچگی هم پدرم بوده هم مادرم. وقتی که خانه بود اصلا نمی‌گذاشت من غصه‌ای در دلم داشته باشم. اصلا نمی‌گذاشت من یک روز هم گریه کنم. می‌گفت دختر گل گلابم چرا گریه می‌کند. من هم می‌گفتم بابا حالم خوب نیست. من وقتی حالم بد بود بابام من را می‌برد بیرون تا حالم خوب شود. و خیلی خیلی من را دوست داشت. حتی مثلاً وقتی حوصله‌یمان سر می‌رفت، می‌رفت بیرون برایمان بستنی می‌خرید. مثلاً وقتی دندانم را کشیدم. وقتی توانستم واکسن بزنم. بعد که گفتم بابا من توانستم‌ واکسن بزنم کیک قشنگی برایم خرید. خیلی دوستش داشتم.

بابام خیلی من را دوست داشت. بابام من را صدا می‌کرد عشق زندگیم، نفسم و قلبم

بهترین خاطره‌ای که از بابا توی ذهنم است یادم است که من و بابا خانه بودیم. که بعدش حوصله‌ام سر رفته بود. بعدش بابا گفت چکار کنیم حوصله‌ات سر نرود؟ یک دفعه برایمان بلیت شهربازی گرفت. گفت من بلیت شهربازی خریده‌ام بیایید برویم شهربازی. بهترین خاطره‌ام این بود که سوار کشتی صبا شدیم و آنجا با آجیم آنقدر جیغ زدیم و هیجان داشتیم که برخی وسیله‌هایم گم شد.

بهترین خاطره‌ام آنجا بود که آخرش رفتیم بهترین رستوران. من و بابا و مامان و آبجی رفتیم. آنجا خیلی حال داد. بابام عاشق پیتزا بود. الان خیلی دلتنگ آن روزها هستم. بابام خیلی من را دوست داشت. بابام من را صدا می‌کرد عشق زندگیم، نفسم و قلبم و وقتی می‌گفتم من را ببر پارک می‌گفت باشه نفسم. خیلی بابا دوست داشتنی بود.

من الان تنها چیزی که برایم ارزش دارد تبلتم است. چون بابام برایم خریده است. بابام توی بچگی‌مان عاشق این بود برایمان یک چیز بخرد. من یک روز گفتم بابا من تبلت می‌خواهم. بابام هم یک تبلت بزرگ برایم خرید. الان هرچه بخواهم می‌توانم توی تبلت بریزم. بازی و کارتون. خیلی باحال است.

البته دفعه آخری که رفتیم رستوران بابام نبود. آبجی هم رفته بود سفر. حس بدی داشتم. ما رفته بودیم رستوران ولی بابام و آبجیم پیش من نبودند. خیلی لحظه بدی بود. خیلی بد بود. و دوست داشتم که هر دوتایشان کنار من باشند. اگر پیشم نباشند هیچ چیزی بهم مزه نمی‌دهد. مثلا بابا پیش من نیست هیچ چیزی به من مزه نمی‌دهد. اصلا بابام پیشم نباشد فکر می‌کنم مثلا همه خانواده‌ام را از دست داده‌ام. پدر همیشه باید سایه‌اش بالا سرت باشد. اما بابای من از پیشمان رفت.

هلما احمدی در آغوش پدر شهیدش پوریا احمدی

خواب بابام را می‌بینم

من الان که بابام نیست خیلی اوقات خواب بابام را می‌بینم. که مثلا برایم چیز می‌خرد. مثلا بستنی می‌خرد. البته روم نمی‌شود برای کسی تعریفشان کنم. فقط برای خانواده‌ام تعریف می‌کنم. در روز مراسم بند کفشم باز شد. هرکاری کردم نتوانستم بند کفشم را ببندم. مامانم هم نبود. سختم بود. بعد بابام را دیدم. واقعا بابام را دیدم‌. گفتم بابا کمکم کن. بابا کمکم کن. بعد بابا آمد دستم را گرفت. و گفت اینجوری ببند. اونجوری ببند. بعدش توانستم بند کفشم را ببندم‌. این خواب نبود البته. در واقعیت بود. بنظرم روح بابام کمکم کرد. نمی‌دانم. چند تا زن بعدش به مامانم گفتند هلما توی مراسم باباش را چند بار صدا زده. من بابام را دیده بودم. بابام کمکم کرد.

پدر همه چیز آدم است. شما نباید پدرهای دیگران را شهید کنید. اگر خودت پدرت را از دست بدهی ناراحت نمی‌شوی؟

من هرچی می‌خواهم بابام بهم می‌دهد. البته یک چیز هست که ازش خواسته‌ام اما بهم نداده است. و آنهم این که برگردد. اما برنگشته. من البته با اینکه برنگشته اگر کسی بپرسد بابات کی بود می‌گویم بابام قهرمان بود. رفت برای کشور عزیزمان. رفت و جانش را داد تا شهید بشود و پیش امام حسین برود. البته من اولش که بابام رفت فکر کردم مرده است. بعدش مامان گفت بابا شهید شده است. من هم فهمیدم بابا رفته است بهشت. رفته جایی که هیچ‌کس آنجا را ندارد. یعنی هرکسی بهشت را ندارد. ولی بابای من با شهدای دیگر بهشت را در دستان خودشان گرفته‌اند. بنظرم شهید از مرده بالاتر است. شهدا هر موقع بخواهند می‌توانند بروند پیش خانواده‌شان و خانواده و دختربچه‌شان را ببینند. جای بابام الان خیلی خالی است توی خانه.

به همین خاطر اگر کسی که پدرم را شهید کرده ببینم به او می‌گویم تو خودت بابا نداری؟ پدر همه چیز آدم است. شما نباید پدرهای دیگران را شهید کنید. اگر خودت پدرت را از دست بدهی ناراحت نمی‌شوی؟ الان پدر من را شهید کردی خوشحالی؟ اگر پدر خودت کشته می‌شد خوشحال بودی؟ شهید سلیمانی هم مثل شهیدان دیگر برایمان با ارزش بوده. شما همه کس‌ ما را کشتید. البته درست است که بابای من شهید شده و پیشم نیست و دلم برایش تنگ می‌شود اما باز هم به پدرم افتخار می‌کنم. اگر بابام الان اینجا بود بهش می‌گفتم اگر شما شهید شوی من دیگر شما را نمی‌توانم ببینم. من دلم برایت تنگ می‌شود. اما افتخارم هستی بابا.

به گزارش فارس، بسیجی مدافع امنیت شهید پوریا احمدی ۳۰ شهریور ماه سال ۱۴۰۱ در جریان اغتشاشات سال گذشته در منطقه پیروزی تهران بر اثر اصابت ضربات متعدد چاقوی آشوبگران مجروح شد و چند روز بعد بر اثر شدت جراحات وارده به فیض شهادت نائل آمد. این شهید بزرگوار که در سن ۴۴ سالگی به مقام رفیع شهادت رسید پدر دو دختر می‌باشد. هلما احمدی ۱۰ ساله‌، دختر کوچکتر این شهید امنیت است.

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *