ازدواج آسان در خانه پدری شهید نوجوان
سال هاست در دل یکی از جنوبیترین مناطق پایتخت هیچ پدر و مادری به خاطر کوچک بودن خانه و ناتوانی در برگزاری مراسم بله بران و عقد کنان و جشن ازدواج فرزندش زانوی غم بغل نمیگیرد، اهل محل میدانند که میتوانند روی خانه پدری شهید« سعید ناصری» حساب باز کنند؛ ماجراهای این خانه شنیدنیست.
گروه زندگی؛ عطیه اکبری: ۴۴ سال که سهل است، ۱۰۰ سال هم که بگذرد هنوز کرور کرور حرفهای روی زمین مانده و گفته نشده هست از دفاع مقدس، از زندگی تک تک شهدا، خانوادههایشان، راه و رسم پدرها و مادرهایشان.خوبش را که بخواهی باید اعتراف کنیم که همه ما کم گذاشتهایم از رسانه چی و خبرنگار تا اهل هنر و تئاتر و سینما و حتی نویسندگان دفاع مقدس. اما این ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است مثل زندگی شهید «سعید ناصری» و ماجراهای خانه پدری اش که زندگی و تازگی در آن به زیبایی هر چه تمام جریان دارد.
این بار پاشنهها را ورکشیدیم و خودمان را رساندیم به خانه پدری و باصفای یکی از شهدای دفاع مقدس. خانه حاج «حبیب الله ناصری»که از وقتی پسرشان «سعید ناصری» شهید شد انگار طور دیگری عاشق شدند. به یاد سعید جهاد را ادامه دادند. جهاد به شکلی متفاوت و خانهشان را به یاد او وقف کردند. اینکه وقف چه کردند هم شنیدن دارد.
*ازدواج آسان در خانه پدری شهید
سال هاست در شهرک وصال در دل یکی از جنوبیترین مناطق پایتخت هیچ پدر و مادری به خاطر کوچک بودن خانه و ناتوانی در برگزاری مراسم بله بران و عقد کنان و جشن ازدواج ساده پسر و دخترشان زانوی غم بغل نمیگیرند، اهل محل میدانند که میتوانند روی خانه پدری شهید سعید ناصری حساب باز کنند. دلشان قرص میشود هر زمان که حرفهای حاج حبیب الله یادشان میآید وقتی به اهالی میگفت خانه من وقف همسایه هایم است. مبادا غصه بخورید که مراسم ولیمه یا مراسم عقد کنان و عروسی دختر و پسرتان را کجا برگزار کنید! شمارش مراسم همسایهها که در زیرزمین بزرگ خانه حاج ناصری برگزار شده را ندارند اما سال هاست خانواده شهید ناصری شدهاند یکی از مبلغان اصلی ازدواج آسان. چه زوجها که در زیرزمین بزرگ خانه خانواده ناصری دست به دست نشدند.چه دعاهای خیری که از زیرزمین این خانه به آسمان هفتم رسیده. البته خانه پدری شهید سعید ناصری وقف شده برای رفع نگرانی اهل محل و همسایهها. از سالها قبل تا همین حالا. از مراسم خوشی و شادی و بله بران و ولیمه تا مراسم عزا و هفتم و چهلم.
تشییع پیکر شهید سعید ناصری
*امشب جشن عروسی پسرهایتان است
در این خانه باز است به روی همه. مثل روی گشاده حاج حبیب الله که تنها ماندن بعد از فوت غنچه خانم همسرش هم نتوانست از این گشاده رویی بکاهد و حالا تنهایی، تب خاطره گوییاش را تندتر کرده و برایمان از پسرش سعید میگوید، از آرزوهایی که او و غنچه خانم مادرش برای داماد شدن سعید داشتند؛«همیشه آرزو داشتیم سعید را در قامت دامادی ببینیم، اما عمر سعید به آرزوی ما قد نداد و شهید شد.
مرحومه ۤ«غنچه ناصری» مادر شهید
برای بچهام عروسی نگرفتیم ولی بیشتر از ۳۰ سال است که سالگرد شهادت او و همه جوانهای محله که شهید شدهاند را در خانهمان برگزار میکنیم. پدر و مادر همه شهدای محل میدانند که یادواره شهیدان سالی یک بار در خانهمان برگزار میشود. شبهایی که به یاد سعید درخانهمان مراسم میگیریم بهترین شبهای زندگی ما هست. همرزمانش همه به این مراسم میآیند. عکس سعید من و همه شهدای محله را روی نمای ساختمانمان میزنیم و یک جای خالی هم روی دیوارهای خانه دیده نمیشود. آن شب خانه ما رویایی میشود.»
تقدیر از پدر و مادر شهید ناصری در جشن چهره های ماندگار به دلیل اقدامات خیرخواهانه از جمله ساخت سالن چند منظوره ورزشی
*به یاد سعید از روستای «آخ کند» تا روستای «کمر» و باشگاه ورزشی
حالا بهانه خیرخواهیهای حاج حبیب الله آرام کردن داغ دلش برای سعید است. هر قدمی بر میدارد میگوید به یاد سعیدم. پدر است دیگر. انگار در هر جایی که حاجی ناصری برای انجام کار خیری پیشقدم میشود رد و نشانی از پسرش را هم پیدا میکند. سیاهه کار خیر حاج حبیب الله سیاهه بلندبالایی است و «محمد اصلانی» داماد خانواده که در این گپ و گفت صمیمانه با ما همراهی میکند، میگوید:«حاج حبیب الله خشت خشت حسینیه روستای «آخ کند» زنجان را به یاد سعید روی هم گذاشت و اهالی آن روستا شب و روز دعاگویش هستند. چند سال قبل شرایط آب رسانی به روستای محروم «کمر» اطراف خلخال را هم با صرف میلیونها هزینه تسهیل کرد. حاجی دلش میخواست آبادانی را به آن روستا ببرد. زمین بزرگی رو به روی روستا خرید و هزار و دویست نهال درخت در آنجا کاشت. بعد از چند سال آن زمین بیآب و علف به مزرعه زیبایی تبدیل شد و تعدادی از مردم روستا در آن باغ سرسبز مشغول به کار شدند.»
داستان نیک اندیشی پدر شهید ناصری ادامه دارد و داماد خانواده که از قضا دوست دوران بچگی و همرزم شهید سعید ناصری هم هست از این ادامه راه میگوید:«چند سالی میشود که حاج حبیب الله به یاد سعید هزینه ساخت یک سالن ورزشی چند منظوره برای دانشآموزان را تقبل کرد و تصویر سعید با آن چشمان نافذ و معصوم در سردر سالن ورزشی سروش پیش چشم دانشآموزان چشم نوازی میکند.»
پدر شهید ناصری:«سعید در مغازه کنار دست من کار میکرد و همسایهها را میشناخت. میدانست کدامشان بیپولند و کدام اجاره نشین. از خیلیها پول نمیگرفت.»
*دور دور کردن با ماشین پدر به سبک شهید سعید ناصری
«ای کاش سعید بود. اگر کنارم بود جان دوباره میگرفتم، سعید اگر بود وقتی برای انجام کار خیر قدم بر میداشتم پاهایم قوت بیشتری داشت، سعید عاشق کار خیر بود وعصای دستم میشد.» این چند جمله را که میگوید حسش میشود گریه و خنده. گاهی بغض جاخوش میکند بیخ گلویش اما در همان ثانیه هاست که لبخند جایش را میدهد به این بغض و خاطرات سعید را درو میکند؛«آن وقتها که مغازه خوار و بار فروشی مغازه داشتیم، گاهی سعید پشت سر من خودش را پنهان میکرد و با دست به مشتری اشاره میکرد که برو، حسابت با من! میفهمیدم اما به رویش نمیآوردم و در دلم تحسینش میکردم. سر ماه که میشد کلی حساب دفتری به نام سعید ثبت شده بود. میخندید و میگفت: آقا! از حقوق و پول توجیبیم کم کن. بقیهاش هم از کرم خودت!
شهید ناصری نفر دوم از سمت راست
سعید چون در مغازه کنار دست من کار میکرد، همسایهها را میشناخت. میدانست کدامشان بیپولند و کدام اجاره نشین. از خیلیها پول نمیگرفت. گاهی وقتها با هیچ حسابی و کتابی نمیتوانم رفتارهای سعید را تفسیر کنم. سعید نوجوان بود. سن و سالی نداشت اما روح بزرگی داشت. آن سالها مثل حالا نبود که بیشتر خانوادهها ماشین داشته باشند. ماشین کیمیایی بود برای خودش. سعید هفتهای یک بار ماشین را از من میگرفت. میگفت نگران نباشیها. برای کار خیر میخوام. خدا هوام رو داره. بچه محلهایی که میدانست خانوادههایشان پولی ندارند و تفریحی، سوار ماشین میکرد.گشت و گذار و فوتبال و… غروب هم بچه ها را در خانههایشان پیاده میکرد. غنچه خانم مادر بچهها کیف میکرد از این همه خیرخواهیهای پسرش.»
شهید سعید ناصری نفر اول از سمت راست
*رفیقم کجایی!
نوبتی هم که باشد نوبت «محمد اصلانی»، رفیق گرمابه و گلستان سعید و داماد این روزهای خانواده ناصری است که این بار نه از پدر بلکه از پسر بگوید؛ « من و سعید با هم مدرسه رفتیم، با هم وارد پایگاه بسیج شدیم و سال 66، هر دو در یک گردان آرپیجیزن بودیم. ما ۱۷ نفر از بچههای گردان همه از یک محل بودیم. یادش بخیر حال و هوای گردان با خندههای از ته دل سعید عوض شده بود. موقع استراحت سر به سر بچهها میگذاشت. یک روز در مسابقات کشتی که خودش بین رزمندهها برگزار میکرد، بینیاش شکست. درست چند روز قبل از شهادتش بود. حاجی آخرین باری که سعید به تهران آمد را یادت میآید؟»
آن خاطره دوباره برای حاج حبیب الله زنده شد و راویاش میشود؛«سعید با بینی شکسته آمد. اول به بیمارستان رفت و بعد به خانه برگشت تا مادرش هول نکند. یکی دو روزی استراحت کرد و روز سوم نهار را خورده و نخورده از من اجازه گرفت وبه مغازه رفت. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را بار وانت کرد و گفت آقاجان! راضی باش. برای رزمندهها میبرم. دی ماه بود و جبهههای جنوب و غرب زمستانهای سختی داشتند. غنچه خانم مادر بچهها هم شال و کلاههایی که زنان محل برای رزمندهها بافته بودند را به سعید داد تا به دستشان برساند.»
صفحه ای از دفتر خاطرات شهید ناصری
«محمد اصلانی» آخرین لحظههای شهادت سعید کنارش بود و هر وقت بابا دلش می گیرد، قصههای رزم نوجوان 18 ساله را برایش روایت می کند. گاهی از شب عملیات بیت المقدس میگوید و گاهی از رشادتهای او در آخرین لحظههای زندگی کوتاهش.
سعید ناصری در منطقه ماموت، عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
پایان پیام/