اینجا خانه ما| مامان! دیگه چه کار کنم؟!

اینجا خانه ما| مامان! دیگه چه کار کنم؟!

خانواده‌های بچه‌دار نباید در شب‌های مهتابی سفر بروند! باید شبی را برای حضور در جاده انتخاب کنند که پیدا کردن ماه، اقلا پنج دقیقه طول بکشد! این ماجرای سفر ماست

اینجا خانه ما| مامان! دیگه چه کار کنم؟!

گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!

– مامان! من چه کار کنم؟!
در پانزده دقیقه گذشته، تقریبا پانزده بار این سوال تکرار شده است. سیزده بار توسط سجاد، دو بار هم توسط علی!
هرچه فسفر در یک سال گذشته در بدنم ذخیره کرده بودم را در این پانزده دقیقه مصرف کرده‌ام و پشت سر هم پیشنهادهای مختلف رو کرده‌ام.
– دنبال ماه بگرد. ببین ماه رو پیدا می‌کنی؟
هنوز ده ثانیه نگذشته که دست کوچکی می‌زند روی شانه‌ام و انگشت اشاره‌ ظریفی به سمتی جهت‌گیری می‌کند:
– ایناهاش!
خانواده‌های بچه‌دار نباید در شب‌های مهتابی سفر بروند! باید شبی را برای حضور در جاده انتخاب کنند که پیدا کردن ماه، اقلا پنج دقیقه طول بکشد!
– مامان! حالا چه کار کنم؟
– حالا بشمر ببین چند تا ستاره تو آسمونه؟
بیست ثانیه بعد.
– شمردم. دوازده تا.
مجبورم قبول کنم. چه می‌دانم که از زاویه دید او، دقیقا چند ستاره قابل دیدن است.
زهرا آن‌قدر روی پاهایم قدم زده و از سر و کولم به قصد صخره‌نوردی بالا رفته که احساس می‌کنم تبدیل به گوشت‌کوبیده شده‌ام!
– مامان! بگو چه کار کنیم؟
– بیست سوالی بازی کنین. یکی یه چیزی در نظر می‌گیره، اون یکی باید هی سوال بپرسه تا بفهمه چی تو ذهنش بوده.
هنوز پیشنهادم کاملا از دهانم خارج نشده که سجاد می‌گوید: «من در نظر گرفتم!»
فکر نمی‌کردم حتی بازی را درست متوجه شده باشد. چه برسد که این چنین فوری، عکس‌العمل نشان دهد!
زهرا سرش را روی شانه‌ام گذاشته و به گفتگوی برادرهایش زل زده.
– جانداره؟
– آره.
– آدمه؟
– نه.
– حیوونه؟
– نه.
– گیاهه؟
– نه.
علی کلافه می‌شود.
– مامان! این اصلا بازی بلد نیست! من بازی نمی‌کنم.
رو می‌کنم به سجاد.
– سجاد دم گوشم بگو چی انتخاب کرده بودی؟
دهانش را می‌چسباند به گوشم.
– زهرا رو.
– زهرا آدم نیست؟
– نمی‌دونم!
دلم می‌خواهد زل بزنم به دوربین و بگویم: «من دیگه حرفی ندارم!» اما به جایش رو می‌کنم به بچه‌ها و می‌گویم: «اصلا ولش کنین! این بازی هنوز زوده براتون!»
علی فورا با ژستی که نشان‌دهنده عاقل و بالغ بودنش است می‌گوید: «برای من زود نیست، برای بعضیا زوده!»
لبخندی می‌زنم و به حرف سجاد فکر می‌کنم که در آدم بودن زهرا تردید دارد! نمی‌دانم تردیدش از چه جهت است. از جهت اینکه خیلی کوچولوست؟ اینکه حرف نمی‌زند؟ شاید هم اصلا سجاد نمی‌داند آدم چیست و به چه موجوداتی اطلاق می‌شود! در هرحال من با این حرفش، یاد زمانه‌ای می‌افتم که دخترها را آدم حساب نمی‌کردند. بعد صدای گریه‌های علی در شب میلاد حضرت معصومه(س)، در گوشم می‌پیچد.
– چقدر ما بدبختیم! چقدر ما بیچاره‌ایم! چرا ما پسرا رو آدم حساب نمی‌کنن؟! چرا هیچ کس به ما اهمیت نمیده؟! همه‌اش دخترا، همه‌ش دخترا.
اینها را می‌گفت و مشت می‌کوبید به زمین و بلند بلند گریه می‌کرد.

– چرا بدبخت باشی پسرم؟ تو حتما خوشبختی.
– خوشبختم؟! من خوشبختم؟!
صورتش سرخ شده، رگ گردنش زده بیرون و اشک مثل جویبار بهاری، از چشم‌هایش روان است. تا می‌خواهم چیزی بگویم، ادامه می‌دهد:
– چند ماه پیش هی آهنگ گذاشتن که «دخترا ستاره می‌سازن»، گفتم حالا چند روز می‌گذره تموم میشه. تموم نشد. توی عید قبل از پف فیلم، هر روز دخترا رو نشون می‌دادن. بازم تموم نشد. حالام دوباره روز دختر شده. اصلا روز پسر داریم؟ یه آهنگ برای پسرا داریم؟ هیچ کس میگه پسرا چقدر خوبن؟ چقدر بدبختیم ما!
در درون پر از خنده هستم اما جرات ندارم چیزی به روبیاورم. آتشفشانش فوران کرده و دارد بین جیغ و گریه، بر علیه تبعیض جنسیتی، بیانیه صادر می‌کند!
شربت گلابی درست می‌کنم و می‌روم کنارش.


علی گریه می‌کند و بخاطر تبعیض علیه پسران مشت به زمین می‌کوبد!

– مامان! بیا اینو بخور. اینو بخور تا برات توضیح بدم که چرا الانا دخترا رو بیشتر تحویل می‌گیرن.
شربت را از دستم می‌گیرد و درحالی‌که پس‌لرزه‌های گریه‌اش ادامه دارد، آن را قلوپ قلوپ می‌خورد. بوی گلاب در فضا پیچیده و سجاد هم هوس شربت کرده.
– مامان! منم شلبت می‌خوام!
دست علی را می‌گیرم و با هم به آشپزخانه می‌رویم. شکر را می‌ریزم توی پارچ و به هم می‌زنم. در همین حین برای علی هشت ساله، از نگاهی که قرن‌ها نسبت به زنان و دختران وجود داشته می‌گویم. از اینکه حتی آنها را آدم حساب نمی‌کرده‌اند. ماجرای زنده به گور کردن را هم، با کمی تلطیف بیان می‌کنم تا عمق فاجعه را دریابد. حرف‌هایم کمی آرامش کرده. یک لیوان شربت می‌دهم دست سجاد و یک استکان نصفه را هم می‌گیرم جلوی دهان زهرا تا بخورد. دو سه جرعه که می‌خورد، تلاش می‌کند تا لیوان را از دستم بگیرد. می‌دانم که چه خوابی برای لیوان شربت دیده است. آنقدر تقلا می‌کند که تسلیم می‌شوم. تا لیوان را می‌گیرد، پیش‌بینی‌ام را عملی می‌کند! دستش را می‌برد توی لیوان، و شروع می‌کند به چرخاندن!
علی با پشت دست چشم‌های سرخش را خشک می‌کند و می‌گوید: «باشه، قبول. اما الان که دیگه همه می‌دونن دخترا هم خیلی خوبن. دیگه نباید اونقدر از دخترا بگن، که ما پسرا کوچیک بشیم».
درکش می‌کنم. راست می‌گوید. ما بزرگترها، گاهی از این طرف بام می‌افتیم، گاهی هم از آن طرف!
– مامان! حالا چه کار کنم؟!
با این صدای سجاد، از مرور خاطره آن شب جدا می‌شوم و برمی‌گردم به ماشین‌مان، به جاده کویری در شب.
مقداد شروع می‌کند بلند بلند شعر می‌خواند و بچه‌ها همراهی‌اش می‌کنند: «آهویی دارم خوشگله/ فرار کرده زدستم/ دوریش برایم مشکله/ کاشکی اونو می‌بستم»
زهرا هم سر ذوق آمده و با همخوانی عناصر ذکور خانواده، دست می‌زند. چنان لبخند شیرینی روی صورتش نقش بسته، که دو تا ماچ آبدار از لپ‌هایش می‌گیرم.
دور دوم تکرار شعر است که ناگهان صدای سجاد قطع می‌شود. برمی‌گردم نگاهش می‌کنم. چشم‌هایش بسته شده! آنقدر مقاومت برای خوابیدن دارد که تا مرز بیهوشی بیدار می‌ماند و بعد ناگهان خاموش می شود.
همسُرایی که تمام می‌شود، زهرا هم هوس شیر خوردن می‌کند. از چشم‌هایش می‌خوانم که او هم خوابش گرفته. چند دقیقه‌ای می‌گذرد و بعد از آن همه هیاهو، سکوت در ماشین فراگیر می‌شود. مقداد صدایم می‌زند:
– مائده جان! یه چایی به من بده، داره خوابم می‌گیره انگار. بچه‌ها وقتی بیدارن، تشنه یه لحظه سکوتیم؛ وقتی می‌خوابن، کسل می‌شیم و دلمون برای بیداری‌شون تنگ میشه!
علی سرش را بالا می‌آورد.
– من بیدارما! دارم به نقشه‌هام فکر می‌کنم!
خدا به خیر کند با نقشه‌هایی که در سرش دارد!

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *