اینجا خانه ما| وقتی مامان بچهها رفته حج!
چقدر خوشبختند این بچهها، که مادرشان در جوانی توفیق حج پیدا کرده و حتما نوری که او با خودش از سرزمین وحی میآورد، برای همیشه به زندگی خانوادهاش خواهد تابید.
گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
سه مهمان کوچکی که منتظرشان بودیم، پشت در بودند.
– بفرمایین، خوش اومدین!
محمدرضا، علیرضا و حسنا بچههای دوست قدیمی و صمیمیام بودند که به حج مشرف شده و قرار گذاشتهایم دوشنبهها به خانه ما بیایند.
پیش از آمدنشان، فکر کردم «خانه را جارو کنم؟» دیدم اگر جارو کنم، یا باید از کثیفی مجددش حرص بخورم، یا با تذکرها و تمهیدات مدامم، آزادی عملشان را محدود کنم. بچهها هم که توقع ندارند در لحظه ورودشان، هیچ آشغالی کف زمین نباشد. «پس بگذار امروز به هر شش تایشان خوش بگذرد». «اسباببازیها را جمع کنم؟» وقتی قرار است چند برابر این حجم از اسباببازی خیلی زود در همه اطراف و اکناف پخش شود، جمع کردن قبلیها، کار بیهودهای است.
بچهها آمدند تو و بیهیچ احوالپرسی و مقدمهای، حسنا رفت سوار موتور گوشه اتاق شد. محمدرضا هم نشست کنار سجاد سر جعبه لگوها. علی با دیدن علیرضا گفت:
– سلام. خب! چه بازی کنیم؟!
او هم جواب داد:
– سلام. بازی کارتی چی داری؟
کسی از کسی نپرسید «حالت چطور است؟» هیچ صحبتی درباره گرمای هوا، اوضاع اقتصادی، حمله پلیس آلبانی به مقر منافقین و … ردوبدل نشد. حتی بچههای من از آنها نپرسیدند «پس مامان بابات کجان؟» بچهها با هم یک کار مهم دارند و آن هم بازی است، همین و بس! پس بی هیچ آداب و ترتیب و مقدمهچینی، میروند سر اصل مطلب.
زهرا هنوز خواب بود. در اتاقمان را بستم تا با سروصدا بیدار نشود و چنگ اندازی به بازیهای بقیه را، دیرتر کلید بزند!
پسرهای من هنوز صبحانه نخورده بودند. میدانستم که پیشنهاد نشستن سر سفره صبحانه، قطعا مردود است. مقداد که آن روز دیرتر به محل کارش میرفت گفت:
– بسپرش به من!
نصف بربری تازه صبحانه را برداشت و رفت سمت بچهها.
– کی نون میخواد؟
صدای «من! من!» در خانه پیچید. همه نان میخواستند، نان خالی! حتی کسی تقاضای پنیر یا هر چاشنی مکمل دیگری را هم نکرد. مقداد تکه تکه از نان کند و به هرکس یک تکه داد. به سلامتی و خوشی صبحانه سالمشان را میل کردند!
بچهها بیوقفه بازی میکردند. بازی که استراحت لازم ندارد! چند دقیقه همه دریانورد بودند و در بین امواج مهیب دریای طوفانزده، با دزدهای دریایی فرضی میجنگیدند! چند دقیقه بعد پنج تا ببر بودند در یک گله ببر بومی جنگلهای شمال. بازی با اسباببازیها هم که جای خود را داشت.
جالب بود که علی هشت ساله من، که در حالت عادی خودش عامل بینظمی و آشفتگی است و نیازمند تذکر برای جمع کردن اسباببازیها، حالا احساس میکرد که مسئول نظم و آراستگی خانه است و به بچهها هشدار میداد که قبل از وسط آوردن اسباببازی بعدی، قبلی را جمع و جور کنند و سرجایش بگذارند. هرچند طفلکم خیلی زیردستهای وظیفه شناسی نداشت و یکی در میان از زیر کار درمیرفتند!
من که در ابتدا گمان میکردم مهمان دارم و باید کل امروز وقتم را به بچهها اختصاص دهم، در عمل دیدم که هیچ کس با من کاری ندارد و باید برنامهای برای اوقات فراغت خودم دست و پا کنم!
گوشی را برداشتم و از خاله مقداد که چند وقتی است معدهدرد دارد و دنبال دارو و درمان است، احوالی پرسیدم. بعد کتابخانه را گردگیری کردم. بعد هم نشستم و کتابی را که این روزها در دست خواندن دارم، ادامه دادم. و البته در همه این لحظات، نیمنگاهی به بچهها داشتم و گهگاه به بهانهای، سری به اتاق میزدم. مخصوصا اگر صدای شان کم میشد. سکوت بچهها، آژیر خطر است برای پدر مادرها!
صدای گریه زهرا که بلند شد، دویدم به اتاق و بغلش کردم و آمدم بیرون. از دیدن شور و هیاهویی که در خانه برقرار بود، فوری ساکت شد، تقاضای شیر نکرد و تماشاگر هیجان بچهها شد. آنقدر هم سوژه برای بازدید داشت که وقتی تلپ تلپ چهار دست و پا، خودش را به بازی دو نفر میرساند و آنها دورش میکردند تا بازیشان را خراب نکند، اصلا بهش برنخورَد و فوری راهش را کج کند به سمت رویدادی که در گوشه دیگر خانه در حال انجام بود.
مشغول آشپزی برای ناهار بودم که با صدای جیغ حسنا، زود خودم را به اتاق رساندم. بین حسنا و سجاد چهارساله من، دعوا بر سر یک اسباببازی در گرفته بود. سجاد مرام و معرفت به خرج داده بود و بعد از کمی کشمکش، هلیکوپتر را تسلیم حسنای سه سال و نیمه کرده بود، اما گریه و زاری هنوز ادامه داشت. سعی کردم حسنا را آرام کنم، اما نتوانستم. برادرش را صدا زدم.
بچه ها فقط یک کار مهم در زندگی دارند، آن هم بازی!
– آقا علیرضا! بیا ببین میتونی حسنا رو آروم کنی؟
علیرضا که همسن علی من است، آمد سراغ خواهرش. من از اتاق بیرون رفتم تا خودشان کار را پیش ببرند. نمیدانم چه گفت یا چه کرد که فوری گریه حسنا فروکش کرد و صدای بازی بچهها، به روال قبل بازگشت.
هیچ فکر نمیکردم علیرضا، که در ذهن من پسربچه کلاس دومی بازیگوشی بود، این طور خوب از پس مدیریت خواهر و برادرش بربیاید. قبلترها که با مامانشان به خانه ما میآمدند، پیش میآمد که حسنا مدتی طولانی برای بهانهای کوچک گریه کند و کسی از پس آرام کردنش برنیاید. اما حالا مامانش نبود و این داداش بزرگه بود که خیلی سریع، او را آرام کرده بود.
یک بار دیگر از ذهنم گذشت که ما معمولا بچهها و توانمندیهایشان را دست کم میگیریم. باورمان نمیشود که میتوانند از پس مسئولیتها بربیایند. آنها را کوچک و کممهارت میبینیم و برای رشد مهارت هایشان، نه آموزشی به آنها میدهیم و نه فرصت آزمون و خطا برایشان فراهم میکنیم. اما امروز میدیدم که یک پسر بچه هشت ساله، چطور حدود ده ساعت، خواهر و برادرش را اداره کرد و همان بچههای کوچکتر هم، چه قابلیتهایی از خودشان نشان دادند. بیراه نیست که بعضی مادربزرگها میگویند ما فقط بچه اولمان را تر و خشک کردیم. بعدیها را او بزرگ کرد! هرچند حتما اندکی اغراق در این جمله وجود دارد.
رفتم سراغ یخچال و یک بشقاب میوه شستم و گذاشتم وسط اتاق بچهها. امید چندانی به خورده شدنشان نداشتم. چند روز بود که بچههای خودم آنها را میدیدند و رغبتی نشان نمیدادند. آنقدر توی بشقابشان میماند تا دوباره برگردند به یخچال.
چند لحظه بعد سجاد آمد سراغم.
– مامان، بازم میوه بیار.
سرک کشیدم و دیدم بشقاب خالی شده است. جلالخالق! دوباره میوه شستم و چند لحظه بعد دوباره سجاد و محمدرضا آمدند و گفتند بشقاب خالی است. این دفعه که بشقاب را پر کردم و بعد از چند دقیقه علی آمد و باز هم میوه خواست، سبد خالی را نشانش دادم و گفتم: «تموم شد! دیگه نداریم!» واقعا که حضور بچهها در کنار همسالانشان چه معجزهها که نمیکند!
دوستم به حج واجب مشرف شده و من خوشحالم که هفتهای یک روز میزبان بچههایش باشم. هرچند سارای یک سالهاش به مهمانی ما نمیآید و پیش مادربزرگش میماند. چقدر خوشبختند این بچهها، که مادرشان در جوانی توفیق حج پیدا کرده و حتما نوری که او با خودش از سرزمین وحی میآورد، برای همیشه به زندگی خانوادهاش خواهد تابید.
پایان پیام/