اینجا خانه ما| پاداش فوری برای روزه داران گنجشکی!
«عیدت مبارک آقا سجاد! خیلی دوسِت دارم که حواست به علی بود. وقتی روزه بود جلوش خوراکی نمی خوردی. آفرین که شب هایی که بیدار بودیم، قرآن گذاشتی روی سرت». هرچند از این کارش اصلا دل خوشی نداشتم و ترجیح می دادم یک شب هم بخوابد و من را با خدا تنها بگذارد!
این روایت، جریان زندگی است؛ زندگی در خانه ما!
گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
صدای آیفون بلند شد و بچهها مثل همیشه انگار اسرافیل در صور دمیده باشد، از جا جستند تا ببینند «یعنی کی میتونه باشه؟!» من میدانستم که چه کسی پشت در است. خودم اسباببازیها را سفارش داده بودم و همین ساعتها، منتظر پیک بودم که برسد و هدیه بچهها را برساند. مقداد افطاریاش را خورده بود و مثل ما هنوز سرسفره افطار نبود.
– الان میام خدمتتون.
رفت دم در ساختمان تا بسته را تحویل بگیرد. علی این طور وقتها تشخصش را حفظ میکند و بعد از هیجان اولیه، خودش را بیتفاوت نشان میدهد. سجاد اما مطابق قلب کوچک چهارسالهاش، بدون سانسور و ملاحظه عمل میکند و پشت سر مقداد میدود پایین تا زودتر سردربیاورد که قضیه چیست!
در ظرف پنیر را بستم و جرعه آخر چای را نوشیدم. هدیه عید فطر بچهها رسیده بود و من با خاطره هدیه اولین سال روزهداریم، سرخوش بودم. همین طور که خرما و کره و بقیه مخلفات سفره را در یخچال میگذاشتم، برای چندمین بار لحظهای را در ذهنم مجسم میکردم که مامان جعبه کوچک طلا را گرفت جلویم. درش را باز کردم و گردنبند طلا را درآوردم. چشمهایم برق زد. مامان پیشانیام را بوسید. یک بار دیگر عطر تن مامان در مشامم پیچیده بود که سجاد و مقداد، کارتن به دست از در آمدند تو.
مقداد با حرکت چشم و ابرو و لبش از من استعلام کرد که بسته را چه کار کند. میدانستم که تلاشم برای پنهان کردن هدایا تا بعد از نماز عید، مذبوحانه خواهد بود و آنقدر بچهها عملیات سری، ایذایی، کارآگاهی و … برای کشف محتوای بسته انجام خواهند داد که از کردهی خودمان پشیمان میشویم. سری تکان دادم که یعنی همین حالا بیار با عزت و احترام تقدیمشان کنیم.
زهرا بیخبر از دنیا و مافیها گوشه هال نشسته بود و خرگوش پلاستیکیاش را گاز میزد و هیچ خبر نداشت که تا لحظاتی دیگر چه معرکه ای در این مکان برپا میشود.
– خوب! خوب! خوب! هدیههای عید فطر گلپسرای من رسید.
سجاد و علی که تا این لحظه در ابهام کامل به سر میبردند، مثل فنر از جا پریدند و به سوی بستهای که در دست مقداد بود یورش بردند!
مقداد بسته را باز کرد و هدیه هر کدام را تسلیمشان کرد! من هم وظیفه خطیر پیام اخلاقی را عهدهدار شدم: «هدیه علی آقا برای اینکه ۲۶ تا روزه کله گنجشکی گرفته با دو تا روزه کامل. هدیه سجاد هم برای روزه های کلهمورچهای و اینکه شبهای قدر تا صبح بیدار بوده و قرآن روی سرش گرفته».
بچهها تند تند بستهبندی بازی فکریهایشان را باز میکردند و ظاهراً کسی گوشش بدهکار خطابه من نبود. نه تشکری، نه بوسی، نه عید مبارکی! هر کدام نیمنگاهی به هدیه دیگری داشتند و همزمان با چنان سرعتی جعبه اسباببازی خودشان را باز میکردند که انگار بمب ساعتی است و اگر هر چه زودتر خنثی نکنندش، جان هزاران نفر از دست میرود. زهرا هم که دیده بود سور و ساتی در وسط هال برقرار است، به امید جویدنی خوشمزهتری خرگوشش را رها کرده بود و چهار دست و پا خودش را به بطن حادثه رسانده بود. تکهای از پلاستیک بستهبندی را مچاله کرده بود، یک لحظه میمکیدش و لحظه بعد در هوا تکانش میداد. طفلی بچهام مانده بود که کیفش را بکند یا پزش را بدهد!
مقداد با توجه به اصل «پیشگیری بهتر از درمان است» فوری به پسرها اعلام موضع کرد: «علی و سجاد! اسباب بازیها روی میز. نبینم کسی بعدش بگه زهرا وسیله منو گاز زد، زهرا کارت منو پاره کرد. حواستون جمع باشه خلاصه!»
داشتند بار و بندیلشان را به میز منتقل میکردند که رفتم سراغشان و حسابی بوسیدمشان.
«عیدت مبارک آقا سجاد! خیلی دوسِت دارم که حواست به علی بود. وقتی روزه بود جلوش خوراکی نمی خوردی. آفرین که شب هایی که بیدار بودیم، قرآن گذاشتی روی سرت». هرچند از این کارش اصلا دل خوشی نداشتم و ترجیح می دادم یک شب هم بخوابد و من را با خدا تنها بگذارد!
«عیدت مبارک علیِ مامان! خیلی بهت افتخار میکنم که امسال روزه گرفتی، مخصوصا اون دو تا کله گاوی ها رو!». با لبهای خشکیدهاش که از نیمه ماه رمضان ترک ترک شده اند، خنده غنچهای ملیحی کرد. دو هفتهای میشود که موقع حرف زدن، با احتیاط لبهایش را تکان میدهد تا نازکی و شکنندگیشان، کار دستش ندهد. مثل بچگیهای خودم. مثل آن شبی که بابا در آغوشم گرفت، روی موهایم را بوسید و گردنبندم را پشت گردنم بست. بابا از آن باباها بود و البته هست، که از بوس و قربان صدقه برای بچههایش دریغ نمیکند. همیشه آنقدر با افتخار به ما نگاه میکرد و با احترام صدایمان میکرد، که فکر میکردیم واقعا خیلی محترمیم! آنقدر به تصمیمهایمان اعتماد داشت که نهایت سعیمان را میکردیم درست تصمیم بگیریم. امان از وقتی که دسته گلی به آب میدادیم. بابا فقط دو کلمه میگفت. «واقعا متاسفم». اما همین کافی بود که اشکمان جاری شود و حسابی در خودمان فروبرویم و نادم شویم. گاهی هم برای مان نامههای کوتاه مینوشت. از مدرسه میآمدیم، میدیدیم روی بالشمان یک تکه کاغذ هست. بابا برایمان یادداشت گذاشته بود. گاهی تشویقی، گاهی توضیحی. ناگهان احساس کردم دلم برای زل زدن به صورت مهربان و باوقارش تنگ شده. حواسش به من نباشد و من خیره شوم به چشمهایش، به چین و چروک های عمیق پیشانیاش. از یادآوری نمازجماعتهایی که در کودکی به بابا اقتدا میکردم، اشک به چشمانم دویده که با صدای گریههای نقنقی زهرا حواسم متوجه سمت میز میشود.
علی و سجاد بساطشان را روی میز پهن کردهاند و غرق در هیجان کشف قواعد بازی هستند و زهرا هم که بو برده سرش کلاه رفته، پایین میز دارد تقلا میکند که خودش را آویزان میز و صندلیها کند تا به گنج نهانی روی میز واصل شود. کتاب پارچهای که همراه هدیه پسرها برایش سفارش داده بودم را میآورم توی هوا تکان میدهم. جلنگ جلنگ زنگولهها توجهش را جلب میکند. خنده شیرینی به پهنای صورت میکند و با چهار تا دندان خرگوشیاش از من دلبری میکند. بعد مثل ماشین کوکی راه میافتد به سمتم تا کتاب زنگولهدار را بقاپد. از دیدن این صحنه، فکری از ذهنم میگذرد. سی روز سفرهای پهن بود و ما هم اندکی بر سر آن نشستیم و لقمهای برداشتیم. مثل برق و باد مهلت گذشت و سفره از جلویمان جمع شد و رفت بالای میز. اولش در هوای رمضانیم. کمی تقلا میکنیم برای اینکه باز هم مهمان آن سفره باشیم. اما چند روز یا حتی چند ساعت که از ماه شوال میگذرد، با اولین صدای زنگوله، حواسمان پرت میشود و دست از تلاش و تقلا برمیداریم. میرویم سراغ زنگولهها و زرق و برق دنیا و باز هم روز از نو، روزی از نو.
گریهام میگیرد.از تصور دردمندانه این صحنهها، یکهو هقهق خفهای میکنم. بلند میشوم بروم در اتاق، دعای وداع بخوانم و راحتتر هقهق کنم. هنوز به در اتاق نرسیده، علی که کمی هیجانش فروکش کرده، ذکر امروزش را دوباره به زبان میآورد «مامان! گفتی فردا پشت سر رهبر نماز میخونیم یا رییس جمهور؟!» نمیدانم چرا یادش میرود. از ظهر که بحث نماز عید مطرح شده، بالغ بر دوازده مرتبه پرسیده که قرار است پشت سر چه کسی نماز بخوانیم. بغض در گلو دارم و نمیتوانم حرف بزنم. اشاره میکنم به سمت مقداد که یعنی «سوالت را از بابا بپرس».
در را میبندم و به خلوت اتاق پناه میبرم. میدانم که وقت چندانی ندارم. به زودی زهرا میآید و آن قدر آن پشت در میزند و «ماما ماما» میکند که مجبور میشوم در غار تنهاییام را به رویش باز کنم. در گشودن همان و تبدیل غار به پاساژ هم همان! ورق میزنم تا برسم به فرازهای نیمه دوم دعا.
«خدایا در دل ما پشیمانی قطعی و بر زبانمان عذر صادقانه است… عذر ما را بخاطر کوتاهی که در حق خودمان کردیم بپذیر و ما را به ماه رمضان آینده برسان!»
«راستی خدا! شرمنده ایم اما هدیه هم می خواهیم ها!»
پایان پیام/