اینجا خانه ما| پهلوانان کجای مجلس نشستهاند؟
معلم علی با آنها از پهلوانی صحبت کرده، از رسم و آیین مردانگی. علی به معلمشان قول داده تا به عنوان درس اول پهلوانی، خویشتنداری را تمرین کند. درس جدیدشان اما خبر رایج این روزهاست، درس حمایت از مظلوم.
گروه زندگی: پسرها با مقداد رفتهاند زورخانه. نه اینکه ما از آن خانوادهها باشیم که هفتگی یا حتی ماهانه برای نکوداشت آیین و سنتهای اصیل ایرانی و سلامتی تن و جان، در زورخانه ورزش کنیم، نه! البته خیلی دوست داشتیم که چنین میبود اما چه کنیم که زورخانه دور است و مقداد اغلب سرش شلوغ است و یک روز قیر نیست، و روز دیگر قیف نیست و خلاصه سهم ما از این ورزش باستانی، سالی یک بار است. آن هم روز دانشآموز که مدرسه علی، پسرها و پدرها را دعوت میکند به زورخانه، تا بچهها آنجا با هم عهدنامه پهلوانی امضا کنند.
حالا درست است که ما کم زورخانه میرویم اما خوشبختانه زورخانه زیاد به خانه ما میآید! چگونه؟ با همین کارتون پهلوانان! «صفی» و «یاور» و «مفرد» آنچنان رفت و آمدی در خانه ما دارند که گاهی احساس میکنم اگر نه پسرهایم، حداقل پسرخالههایم هستند! علی و سجاد بعضی قسمتها را آنقدر دیدهاند که کل مکالمههای یک سکانس را حفظ شدهاند و گاهی وسط بازیهایشان، در نقش شخصیتهای پهلوانان فرومیروند و دقیقا با همان جملات با هم صحبت میکنند! چیزی که این وسط منِ مادر را حرص میدهد، بددهنیهای اسکندر و تیمور است! مخصوصا وقتی بچههایم دارند با بچه دیگری بازی میکنند و ناگهان برای تهدید او میگویند: «اگه فلان کارو نکنی، میدم گردنت رو بزنن، توی پوستت رو با کاه پر کنن!» در این لحظه مادر و پدر آن بچه، با چشمهای ورقلمبیده زل میزنند به من و مقداد و با خودشان فکر میکنند که ما چه پدر و مادر خشنی هستیم و بچههای مان را با چه تنبیهات و تهدیداتی، تربیت میکنیم!
در این لحظه است که ما یک لبخند کشدار تحویلشان میدهیم و میپرسیم: «کارتون پهلوانان رو دیدین؟ اینا دیالوگهای اسکندره!» و در دل خدا خدا میکنیم که آنها هم این پویانمایی وطنی را دیده باشند و متوجه شوند که ما چه پدر و مادر فرهیخته و فهیمی هستیم و چقدر به سنتهای ملی بها میدهیم و فقط اگر این اسکندر نابکار، این دیالوگهای آبروبر را به زبان نمیآورد، چه بچههای حماسی و پهلوان و باتربیتی تحویل جامعه میدادیم!
سجاد وقتی فهمید قرار است به زورخانه بروند، جوری خندید که نه فقط ردیف دندانهای سفید شیریاش، که حتی لثههایش هم دیده شد!
– مامان! یعنی میریم همونجا که پهلوون پوریا و شاگرداش ورزش میکنن؟
– دقیقا همون جا که نه. یه جایی شبیه به زورخونه اونا.
امیدوارم خوب متوجه شده باشد که قرار نیست امروز با پوریا و شاگردان زورخانه ملاقات کند و احیانا در خنثی کردن یکی از نقشههای اسکندر با آنها همکاری کند وگرنه اینقدر سراغ آنها را از مقداد میگیرد که خون به جگرش میکند!
کودکان در زورخانه درس پهلوانی یاد می گیرند
برای علی، پهلوان بودن، معنای وسیعی پیدا کرده. این معنا تنها ثمره کارتون پهلوانان نیست. مدیر و معلم پرورشیشان، با آنها درباره پهلوانی صحبت میکنند. معلمشان به آنها گفته که اولین درس پهلوانی، خویشتنداری است. چند هفته بچهها باید تمرین خویشتنداری میکردند. هرکسی به معلمشان یک قول مشخص داده بود. قول علی این بود که در برابر سجاد بیشتر مواظب رفتارش باشد و اگر از دست او عصبانی شد، به کتککاری و زدن متوسل نشود. قول دادنش ساده بود اما در عمل، برای علی کار سختی بود. من و علی بارها درباره این صحبت میکردیم که وقتی سجاد کاری میکند که واقعا او را عصبانی میکند، چطور جلوی خودش را بگیرد.
یک روز سجاد با بیخیالی همه جنگندههایی را که علی با تلاش زیاد با لگو درست کرده بود و گوشه اتاقشان گذاشته بود تا بعدا با آنها جنگبازی کند را تکه تکه کرده بود و به قطعات ریز اولیه تبدیل کرده بود و ریخته بود توی جعبه لگوها.
علی که از مدرسه آمد، فوری رفت سراغ سازههای لگوییاش اما وای از آن لحظه که دید جا تر است و بچهای در کار نیست.
– سجاد! این جنگندههای منو ندیدی؟
سجاد خیلی شاد و شنگول جواب داد:
– تیکه کردم ریختم تو جعبهشون!
خون دوید زیر پوست صورت علی. رگ گردنش لحظه به لحظه متورمتر میشد. چشمهایش را تنگ کرد و با لبهای به هم فشرده، زل زد به سجاد.
– بیاجازه بهشون دست زدی؟ تازه نابودشون هم کردی؟
اگر خودش به من نسپرده بود که در مواقع خشم، قولش را به او یادآوری کنم، هرگز جرات نمیکردم به این شیر خشمگین یادآوری کنم که خویشتنداری کند.
رفتم نزدیکش، دست گذاشتم روی شانهاش و آرام گفتم:
– علی! خویشتنداری!
– نمیخوام خویشتنداری کنم! نمیبینی چه کار کرده؟
– تصمیم با خودته. من فقط یادآوری کردم.
این را گفتم و از او دور شدم. اما انگار همین چند لحظه وقفه، کمی کنترلش را به دست عقلش داده بود. دنبالم آمد دم آشپزخانه.
– الان من چطوری خودم رو نگه دارم که نزنمش؟
– میتونی ببخشیش؟
– اصلا و ابدا!
– حق داری! اول بیا یه کم آب بخور. بعد به این فکر کن که چه جریمهای برای سجاد درنظر بگیری که دیگه بیاجازه به چیزی که تو ساختی، دست نزنه.
آب را بیوقفه سرکشید. چهرهاش کمی از سرخی افتاد.
– واقعا بچهست، یه بچه نادون.
– آره مامان. اون بچهست، اصلا فکرشو نمیکرده که این کارش تو رو عصبانی کنه.
– اما من نمیتونم ببخشمش.
سرش را بوسیدم.
– من که نگفتم ببخشش. فقط گفتم بدون که اون نمیخواسته تو رو اذیت کنه. وقتی اینو بدونی، کمتر حرص میخوری.
– هوم، میدونم. حالا بذار برم جریمهشو بهش بگم.
یادآوری خویشتنداری همیشه هم جواب نمیداد اما همین که گاهی اثر میکرد، برای من امیدبخش بود. مخصوصا که باید گزارشش را به معلمش هم میدادم و علی در مدرسه از معلمش تمجید و تایید دریافت میکرد.
صدای همهمه در راهرو میآید. خودشان هستند. از زورخانه برگشتهاند و دارند با گرومپ گرومپ دویدنشان و بلند بلند حرف زدنشان، همه ساختمان را از حضورشان آگاه میکنند.
از در که میآیند، بازوبند پهلوانی علی، چشمم را میگیرد. خودش هم بازویش را میگیرد جلویم و میگوید «اینو ببین! امروز همه پهلوون شدن. اما روزای دیگه معلوم نیس همه پهلوون بشن!»
زهرا را از بغلم میسپارم به آغوش مقداد. علی و سجاد، هر دو را در بغلم میفشارم.
– قربون پهلوونای مامان!
– مامان! امروز آقا گفت یه پهلوون واقعی، با ظالم دوست نمیشه. گفت پهلوونا طرفدار مظلوما هستن. کمک شون میکنن که حقشون رو بگیرن.
– چه جالب. درست گفته آقاتون.
– مامان! بنظر من فلسطینیها مظلومن.
انگار اشکم پشت پلکم آماده بوده. میچکد روی صورت زهرا که حالا دوباره برگشته به بغل من.
– آره مامان! خیلی مظلومن، خیلی.
پایان پیام/