تمام سرمایهاش یک پیراهن بود
قرار نبود، اینطور شود. خراب شدن ماشین، ناچاری و انتظار برای اینکه راننده دستی به دل و روده تاکسی زرد قدیمی اش بکشد تا شاید راه بیفتد و تو را به مقصد اصلی خودت برساند، دست به دست هم داده تا تو را به این گوشه از بزرگترین آرامستان کشور؛ بهشت زهرا(س) بکشاند. به تماشای صحنه ای که فکرش را هم نمی کردی!
گروه جامعه؛ نعیمه جاویدی: توی بهشت زهرا(س) بوی مرگ پیچیده، چند فوتی را «لااله الاالله» گویان، تشییع می کنند. همهمه و شتاب برای تدفین اموات در قطعه های جدید، مثل تازیانه یک دسته موی لَخت و بلند، محکم می خورد به وجودت؛ تند و تیز درست مثل آفتاب پیش از صلاة ظهر یک روز تابستانی که مغزت را داغ کرده.
به خودت باشد، هرچه زودتر می روی تا این شتاب گرما و ماتم را کمتر ببینی اما هزار بار پشت سر هم استارت زدن همه افاقه نمی کند و ماشین گویا عمد دارد برای روشن نشدن. همه چیز دست به دست هم داده انگار تا شاهد یک ماجرای جالب باشی…
بیایید برویم ای پاهای من!
قطعه جدید بهشت زهرا(س) نسبتاً شلوغ است. طاقت تماشای همهمه، اشک و آه چند خانواده که تازه عزیزشان را از دست داده اند و غصه هایشان در هم گره خورده را در خودت نمی بینی. دلت می خواهد هرچه زودتر بروی، به خصوص که تو اینجا کاری نداری. پاهایت اما سست می شوند. طوری که انگار اصلاً مال تو نیستند. تو داری می روی آنها اما جا می مانند و قلاب می شوند تا تو را از رفتن بگیرند. گُله های خاک، پشته پشته کنار چند قبر کنده و آماده شده، انگار منتظر نشسته اند تا روی سر بازماندگان بنشینند و تن امواتی که به خانه جدید و ابدی بدرقه می شوند را بپوشانند.
عکس، تزیینی است
این پارچه مشکی چه فرقی دارد؟!
اشک، ضجه و مویه ی از سر فراق بازماندگانی که همین تازگی داس مرگ آمده و گل وجود عزیزشان را چیده با خود برده، وجودت را می لرزاند و دلت را بیشتر. چشمانت اما ناخواسته انگار، خودسر و خودخواه شده باشند. به قاعده «بنی آدم اعضای یک پیکرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند…» هم که شده، چشمانت کمی نَم بر می دارد از دیدن حال بازماندگان اما مأموریت اصلی اش شبیه کارآگاهی که در انبار گندم دنبال دانه برنج باشد چیز دیگری است، گویا. از میان آن همه جمعیت، خیره می شود به پیرزنی که گوشه ای روی خاک ها نشسته و یک تکه پارچه مشکی را بو می کشد. از سر بیقراری مدام تا و بازش می کند. روی صورت و چشم هایش می گذارد. به بغل می کشد و گریه می کند. یعنی چه رمز و رازی دارد این قُماش مشکی مچاله شده در میان دستانش که حالا انگار از قضا تمام هست و نیست او هم شده؟ در قبرستان تا دلت بخواهد و چشم کار کند پارچه مشکی هست اما این یکی مگر چه فرقی دارد با بقیه؛ تافته ای جدا بافته دارد؟!
و مرگ همین قدر، ناگهان است!
همین کنجکاوی کار دستت می دهد. چشمانت، پاهایت را هم به کار می گیرند و به میدان می آورند. دیگر آن آدم قبل نیستی که شتاب و غوغای غم تدفین چند فوتی را به صورت تصادفی به تماشا نشسته باشد و مدام به خودش نهیب بزند که: می بینی عزیز من! مرگ، همین قدر سریع و ناگهان می رسد. ببین جانِ من! خاک، همین قدر عجول است برای در آغوش کشیدنت حالا اگر امروز هم نه، فردا روز! برای خودت، زندگی ات چه کرده ای تا امروز؟! به خودت می آیی و می بینی حتی همه آنهایی که بالای سر خانه جدیدت شیون می کنند و بیقراری تنهایت می گذارند و می روند. بی وفا نیستند؛ قاعده عالم همین است. خودت می مانی و خودت… برای آن روز چه داری؟!
وقتی گریه قرض می کنی!
بله! چشمانت بیراهه نرفته اند. پیرزن پارچه مشکی به دست، حال عجیبی دارد. گوشه ای نشسته، چند نفر مدام می آیند و می روند اما خودش همه را دور می کند و اصرار دارد که تنهایش بگذارند. به بهانه شرکت در مراسم نزدیک می روی. چشم و گوش تیز می کنی برای فهم حالش و سر درآوردن از راز تفاوت آن پارچه سیاه. از اقبال بلندت پیرزن، ترک زبان است. «اوخشاما» یا همان مویه های غریبانه اش، احوالت را دگرگون می کند و تو را سبک. مثل کسی که به خودش گریه مقروض بوده، اشکت بند نمی آید. با همان لحن حزین قربان صدقه رفتن هایش را به هم گره می زند. یکی قربان عزیز فوت کرده اش می رود و 10 تا قربان صاحب آن پارچه مشکی. اشک صورتش را مدام با آن پاک می کند و دوباره قربان صدقه می رود…
یک پیراهن، اشک و بوسه!
راستش قرار نبود، اینجور شود. خراب شدن ماشین، ناچاری و انتظار برای اینکه راننده دستی به دل و روده تاکسی زرد قدیمی اش بکشد تا شاید راه بیفتد و تو را به مقصد اصلی خودت برساند، دست به دست هم داده تا تو را به این گوشه از بزرگترین آرامستان کشور؛ بهشت زهرا(س) بکشاند. به تماشای صحنه ای که فکرش را هم نمی کردی! آمدن چند نفر به سمت بانوی سالمند، دوباره تو را به حال و هوای مراسمی که مهمان ناخوانده اش شده ای، می کشاند. زیر بغل زن را می گیرند. چادر خاک گرفته اش را می تکانند و روی سرش مرتب می کنند. زن، پارچه مشکی ای که حالا از نزدیک تر متوجه می شوی پیراهن مشکی مردانه بور شده ای است را توی دستانش، محکم می گیرد و همراه خودش می برد. مداح در حال خواندن جانسوز برای لحظه خاکسپاری و فراقی است که از قرار معلوم تا مدت ها غمش آوار خواهد شد روی دل بازماندگان. چشمانت اما هنوز هم درگیر بانوی سالمند و آن پیراهن سیاهی است که هزار بار غرق بوسه و اشک شد.
تمام سرمایه این مرد چه بود؟
تلقین و اعمال خاکسپاری به پایان نزدیک می شود و تو صلابت در عین غم را از نزدیک می بینی با همین دو چشم خودت. بانویی که صورتش خیس اشک است. به زحمت روی پا ایستاده اما با زیباترین کلمه هایی که می توانی از زبان یک داغدیده بشنوی را از او می شنوی. از مداح می خواهد چند ثانیه کار را به او بسپارد: «خاک همسرم بقای عمرت پسرم، اجازه می دی از وصیت این مرد بگم که همه سرمایه اش یه پیرهن بود؟!» هیبت زنی داغدار، شوکه ات می کند. زنی که تا چند ثانیه دیگر و فقط ریختن چند بیل خاک ناقابل برای همیشه از دیدن همسرش در این دنیا محروم می شود اما متانتِ در عین غم دارد.
رفیق؛ کهنه اش خوبه خانم!
صدای لرزان بانوی داغدار همه را ساکت کرده: «تا روی پا بود، خودش می پوشید. این چند سال هم که به بستر افتاد خودم این پیرهن مشکی را به تنش می پوشوندم. این را هم با حاجی مون دفن کنید تا قبرش هم سیاهپوش مولاش بشه…» اشک امان جمع و بانوی داغدیده را می برد. نفس می گیرد تا به خودش مسلط شود. مداح به کارش ادامه می دهد؛ جمله های بعدی زن، حسابی اختصاصی است. از آن عاشقانه های زن و شوهری شنیدنی: «حاجی! یادته گفتم: پیرهن مشکی ات دیگه خیلی بور شده، یه دونه نوشو بگیرم برات، چی گفتی؟ گفتی: همه چی نوش خوبه رفیق کهنه اش. این پیرهن مشکی لباس نوکری و رفاقتمه توی قبر هم با خودم می برمش! برو به سلامت ولی یه دکمه از این پیرهن و دستمال اشک روضه هات امانت پیش من! مگه به خاطر شب و روز گریه کردن های تو برای سیدالشهدا، وقت مرگ یک نظری هم به روی من بندازن…»
دنیایی بند به تار و پودی مشکی
پیراهن را که توی قبر می گذارند. زن از پا می افتد مثل شمعی که سوخته و تمام شده است. مُشتی خاک روی سر زن می ریزند. با همان فلسفه که خاک سرد است و اگر روی سر بازمانده بریزند، حالش بهتر می شود. قبر را پر از خاک می کنند و غوغا می شود. همهمه و داغ بالا می گیرد که راننده عصبانی از بدبیاری و گرما صدایت می کند که: «دِ بیا دیگه خانم! ماشین درست شد…» و تو به این فکر می کنی که کلافگی برای چه آقای راننده؟! این ماجرا عین خوش بیاری بود نه بد بیاری. دنیایی که هنوز به تار و پود پیراهنی مشکی بند باشد، دنیای قشنگی نیست؟! تو دیگر آن آدم یک ساعت قبل نیستی انگار…
عکس، تزیینی است
حشمت نه؛ پیرغلام امام حسین!
زمان خوبی نیست اما باید زنی داغدار را با غمگین ترین لحظه های خصوصی عمرش تنها بگذاری. مداح، صدای خوشی دارد و روضه هایش را حساب شده می خواند. از مردی می گوید که حتی در بستر بیماری سیاهپوش بوده و به قدر نای نحیفی که در حنجره اش باقی مانده بود برای خودش و همسرش روضه خانگی می خواند. مردی که میاندار هیئت امام حسین(ع) هم بوده عمری گویا! بالای سر مزارش که با پارچه مشکی و ترمه پوشانده می شود، پلاکاردی نصب شده که مشخصات متوفی را در آن نوشته اند. نام: «حشمت»… تو اما دست خودت نیست و می خوانی: «غلامِ امام حسین(ع)…»
پی نوشت: از ماجراهای محرم 1401
پایان پیام/