جوانی که خالق بیرقهای ایستاده شد و فرات از شوق افتاده!
و باز هم بوم و رقص دست و چکاچک شمشیر و بیقراری ذوالجناح؛ با چاشنی خون دل زینب(س) و تب و تاب رقیه(س)، این آخرین تیری است که از کمان رها شده و شاید آخرین صحنه نفسگیری است که جگر میسوزاند و امیرمحمد را دست به کمر میکند، جوانی که خالق صحنه به صحنه حماسه حسینی میشود و عطش دلش را هیچ چیز پاسخ نمیگوید الا هنر، آن هم هنر عاشورایی.
خبرگزاری فارس-همدان، سولماز عنایتی: تقویم به محرم برسد یا نرسد توفیر ندارد چیزی از عشق غلیظتر در چون اویی غلیان میکند و قلم به دست تصویری از غم را روی بوم سُر میدهد و این آخر بضاعت اوست، بضاعتی که به رسم عاشقی خرج میشود.
قلم در دست میچرخاند و اوج و فرود حماسه را میآراید آن هم با توسل به چادر خاکی زینب(س) و مدد گرفتن از دستان جامانده علمدار و لبهای خشکیده و ترکیده بابالحوائج.
رنگ در رنگ میآمیزد و سرانگشتانش را میلغزاند و بار دیگر دشت میآفریند و اسب، بعد میان سیل غبار به هوا برخاسته عشق میکشد، حُر میکشد و زخم. بالا بالاها عمه جان مینشاند و خیمه و اهل حرم اما پایان کار، آخر ساعت عاشقی پرچم میدهد به دستان علمدار. انگار تصویرش تا بینهایت علمدار دارد؛ علمدارِ قسمخورده دارد، ای وای علمدار!
باز دست به قلم میشود و این بار فرات و مَشک را روی بوم خلق میکند اما خجل و بیتلاطم؛ فرات از همان روز از همان واقعه از تلاطم افتاد و بیشور شد. تصویر از فرات خجل و نیزار و مَشک و قامت فتوت تکمیل میشود و یک پرده از غصه عالم را به رخ میکشد.
باز بوم، باز رنگ روغن و باز دقایق دامنکشان رفتن و قامت شکستن؛ این تکتصویری است که بر دل عالم و آدم تا همیشه آویخته شده، تصویری که جان میگدازد و ریشه میدواند تا آخر دنیا.
و باز هم بوم و رقص دست و چکاچک شمشیر و بی قراری ذوالجناح؛ با چاشنی خون دل زینب(س) و تب و تاب رقیه، این آخرین تیری است که از کمان رها شده و شاید آخرین صحنه نفسگیری است که جگر میسوزاند و امیرمحمد را دست به کمر میکند.
آری امیرمحمد خالق صحنه به صحنه حماسه عاشورای حسینی را میگویم؛ جوانی تازه به جوانی رسیده که خیلی زود جَلد حسین شد. اویی که عطش دلش را هیچ چیز پاسخ نگفت الا هنر و حتما هنر عاشورایی و حماسی.
امیرمحمد سرمدی متولد سال ۸۱ و همدانی، مجسمهساز و نقاش خبره که در عنفوان جوانی روز و ساعتش عمیقا به عظمت کربلا گره خورده و علقه اهل بیت(ع) در دلش نفوذ کرده است.
امیرمحمدی که رد توسل به آقا امام رضا(ع) در دل دارد و از حاجتی حرف میزند که امروز به صلابت صحنههای ناب عاشورا رسیده و حاجتروا شده.
حالا اگر میان قلم زدنها و رنگ در رنگ انداختنها و تمثال بزرگان چند کلامی همصحبتش شویم، درمییابیم جوانان امروزی و دهه هشتادی هم بله؛ حرفها برای گفتن دارند و هنرها برای بروز.
اگرچه همصحبتی با او به اصرار و انکار کشید اما نقلی کوتاه و آغشته به فروتنی را از او بخوانید: «دبیرستان رشته ریاضی میخواندم اما به دلیل علاقهای که به هنر داشتم ترجیح دادم ریاضی را ادامه ندهم و یک سال به شکل خودآموز و گهگداری با دورههای آموزشی روی نقاشی کار کنم.
بعد از یک سال تلاش، وارد رشته هنر در دانشگاه شدم و البته شاگرد استاد روحالامین تا همین حالا که هنوز هم شاگرد استاد هستم و در اصل هنرجو به حساب میآییم؛ ناگفته نماند که شاگردِ استاد شدن یک توفیق بود که نصیب من شد بابت این اتفاق خدا را شکر میکنم.
اما یکی از حلقههای مفقوده ما در کار و حتی زندگی توسل است، برای انجام کار و باز شدن گرهها باید توسل کرد اما انگار بعضی وقتها یادمان میرود که توسل کارساز است؛ راستش همه این توفیقاتی که در چند سال گذشته قسمتم شد حاصل توسل به آقا امام رضا(ع) بوده.
توسل که میگویم نه دعای خاصه و ذکر و صلوات، خیر! توسل به زبان ساده و درخواست محاورهای که آقاجان چنین حاجتی داریم،… بنده حس میکنم هر آنچه امروز هست حتما و قطعا از توسل به امام رضاست.
تا اینجا قسمت اول قصه هنری من است از علاقهای که دیده شد تا توسلی که روا شد؛ در حوزه تکنیک کاری هم باید بگویم شاید بخشی از کارها متاثر از سبک باروک باشد شاید هم مجموع سبکها که بیشتر به فضای کلاسیک گرایش دارد.
و در مورد محتوا هم باید بگویم وقتی محوریت سیدالشهدا باشد یا مقوله عاشورا سراسر حماسه است و لاجرم برای صحبت از این حماسه به سمت حماسهسرایی میرویم.
ضمن اینکه علاقهای که ما همگی به اهل بیت(ع) داشتیم و داریم زبانزد است، از بچگی عجین به این محبت بودیم و دوست داریم با این فضا کار کنیم؛ قصه نقاشیهای بنده هم برآمده از همین محبت و علقه است.
این اتفاق خیلی استدلال سرش نمیشود درست مثل وقتی که یک تصویر از حرم اما رضا(ع) میتواند کلی عشق به ما بدهد از طرفی دیدن و شنیدن حماسهها به ویژه حماسه عاشورا غرورآفرین است و این جذابیت برای من از این دست است که فارغ از شغل و کار دوست دارم در روایت حماسه ائمه(ع) قلمی زده باشم.
این هم بخش تکنیک و محتوا و عشق به این حوزه؛ اما چالشی که من و امثال من در فضای اجتماعی و فرهنگی فعلی با آن روبرو هستیم، ادامه تحصیل در رشتههای نظری است و بعد از آن تشکیل یک زندگی کارمندی به نحوی که انگار راه سعادت تنها از این مسیر میگذرد در حالی که استعدادها تعیینکننده هستند.
من در زمینه علوم نظری توفیقی نداشتم و از سمت دیگر علاقه به هنر داشتم اما در اطرافیان این تصمیم یک اقدام عجیب و غریب بود آنقدری عجیب که خیلی از رفقا استعدادشان قربانی این نوع نگاه شد.
این نکته مهم است، اگر اصلاح شود کلی اتفاق خوب پدیدار میشود و کلی استعدادها به ثمر مینشیند، باشد که این دگرگونی و تغییر نگاهها رونق بگیرد.»
مختصر گفت و گویا؛ همین را هم زیادی میدانست انگار حرفهایش را رنگ میکند و به بوم میپاشد و به نگاهها میرساند، یعنی تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
انگار امیرمحمد سرمدی خالق بیرقهای ایستاده و دشتهای به غبار نشسته و فرات از شوقافتاده خود در راز کرب و بلا و قتلگاه و راس حسین رازآلود شده؛ انگار که در پیغام حماسه و خنجر و گلوی شش ماهه دامنگیر شده.
به گمانم امیرمحمد با بوم و رنگ و بیکلامی پیغام میآورد و دل میخرد و آزاده آزاد میکند.
پایان پیام/89033/