خبرنگاری که نامهرسان خصوصی رئیسجمهور شد
یکی از خانمها که برگه نامه دستش خیس عرق شده بود نامه را به دستم داد و انگشتانم را بهم فشرد که نامه از دستم نیفتد، بعد با چشمهایی مستاصل و با خواهش و تمنا گفت: بده دست خودش به بقیه ندی ها این نامه را خود خود رئیسجمهور باید بخواند.
خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ نرجس سادات موسوی| شیشه ون را کنار زدم تا بهتر بیرون رو ببینم. هنوز تا رسیدن به محل تجمع مردم کلی مانده بود اما مردم گوشه و کنار خیابان ایستاده بودند و چشمهایشان را به ماشینهای ردیفشده در خیابان دوخته بودند.
اصلا از همان ابتدا، مردم خودشان را به فرودگاه رسانده بودند جلوی فرودگاه و شاخه گل دست گرفته بودند که تقدیم رئیسجمهور کنند.
هر لحظه به سیل جمعیت اضافه میشد جمعیت قفل شده بود و ماشین میان جمعیت گیر افتاده بود. تنها کاری که میتوانستم آن میان انجام دهم باز کردن شیشه ون بود.
اما باز کردن شیشه همانا و حرکت سیل جمعیت به طرف ماشین همانا، کنترل مردم امکانپذیر نبود، چسبیده بودند به ماشین و اجازه حرکت نمیدادند.
همه با هم حرف میزدند و هر کدام تقاضایی داشتند، اما از آن طرف صدای جمعیت، صدای ساز و دهل مردان بختیاری و کلکشیدن زنان با بوی اسپند توی فضا پیچیده بود و شنیدن درخواستها را سخت کرده بود.
من نه مسؤول جمعآوری نامه بودم و نه نمایندهای که پاسخگوی مردم باشد، اما همین که مرا داخل ماشین میدیدند خودشان را از میان سیل جمعیت به ماشین میرساندند. اول از همه سرکی میکشیدند داخل ماشین تا کسی را پیدا کنند اما جالب اینجا بود وقتی ماشین را خالی میدیدند کم نمیآوردند و دوباره میپرسیدند آقای رئیسی اینجا نیست.
از چشمهایشان میشد خواند دنبال مسؤولی از جنس خودشان هستند، انگار بغضی چندساله در گلو داشتند و برای درددل آمده بودند.
نه را که میشنیدند انگار که دیگر تنها امیدشان به من باشد شروع میکردند به درددل.
در همان میان خانمی که عرق از سر و صورتش میریخت و نفس نفس میزد نزدیکم شد، نفس عمیقی کشید بلکه بتواند بهتر صحبت کند.
– تو رو خدا به آقای رئیسی بگو پسرم را برگرداند، یک ماه است که او را ندیدم و در همین میان نتوانست ادامه دهد، اشک چشمهایش سرازیر شد و کل صورتش خیس خیس شد. میان گریه حرفهایی زد که یک درمیان شنیدم، نامه را دستم داد و توصیه کرد برسانم به دست خود رئیسجمهور.
چشمهای مردم خیره شده بود به ماشین و وقتی سفیدی نامه را در دستم دیدند انگار منتظر بودند، با عجله خودشان را به من میرساندند. یکی از خانمها که برگه نامه دستش خیس عرق شده بود نامه را دستم داد و انگشتانم را بهم فشرد که نامه از دستم نیفتد، بعد با چشمهایی مستاصل و با خواهش و تمنا گفت: بده دست خودش به بقیه ندیها این نامه را خود خود رئیسجمهور باید بخواند.
نمیدانستم چه بگویم، من خبرنگار سادهای بیش نبودم اما آن نگاه و چشمهای لرزان را که دیدم نتوانستم ناام
یدش کنم و گفتم نگران نباش خدا بزرگ است.
ماشین از بس میان جمعیت ترمز زده بود بوی لنت سوخته توی ماشین پیچیده بود و ریههایم را با بوی سوختنی چندشآوری پر کرده بود.
یک نامه گرفتن همانا و سیل نامهها همان، یک آن به خودم آمدم و خودم را غرق در پاکتهای سفیدی دیدم که با هزار امید و آرزو نوشته شده بودند و حالا من نامهرسانی شده بودم با هزاران چشمی که به امید من بودند.
همان لحظه نفر بعدی سرش را چسباند به شیشه ماشین و گفت: تو چیشی (چه نسبتی با رئیسجمهور داری). خندهام گرفته بود، کم مانده بود دستش بندازم و خودم را دختر رئیسجمهور جا بزنم تا هدایایشان نصیبم شود.
یکی دیگر از آن طرف به شیشه میزد
– بگو که مشکلم را حل کنند، لبخندی زدم و گفتم نامه بنویس مادرجان نامهات را میخوانند و بررسی میکنند تا مشکلت رفع شود.
مستاصل سر تا پایم را برانداز کرد و گفت من که خودکار ندارم یک خودکار بده.
دست بردم توی کیفم و خودکار دادم تا نامهاش را بنویسد و خواستهاش را به گوش هیأت دولت برساند اما سیل جمعیت به سمت عقب کشاندش و دیگر همدیگر را پیدا نکردیم.
پیرمردی روستایی، با چینهای عمیق روی پیشانی برگهاش را چسباند روی شیشه ماشین، دخترم تو بگو چه بنویسم شما درسخواندهاید و بهتر بلدید، من ۲ کلاس بیشتر سواد ندارم میترسم بد بنویسم نامهام قبول نشود.
خواستم دست به سرش کنم اما سفیدی مویش را که دیدم شرم کردم، برگهاش را گرفتم تا برایش بنویسم سیل جمعیت مدام عقبش میانداخت اما دوباره به سختی خودش را به من میرساند و جملهاش را تکمیل میکرد. خودم از نوشتن خواستهاش بغض کرده بودم و نمیدانستم چه بگویم.
نوهام خیلی دوست دارد درس بخواند اما چون بین روستا و مدرسه رودخانه هست و پلی نیست میترسم به مدرسه بفرستمش، خیلیها غرق شدهاند میترسم نوهام را در این مسیر از دست بدهم.
تمام که شد تا زدم گفتم بنویسم از طرف کیه گفت بنویس شیرعلی گلهدار همه در آن منطقه من را میشناسند.
اسمش فانوس بود، موهای بافته شدهاش از دوطرف مینا بیرون زده بود و قرص صورتش را پوشانده بود. میگفت از همسایه پول قرض گرفتهام تا بتوانم ماشین کرایه کنم و به شهرکرد بیایم، پایم لب گور است و تنها آرزویم این است پسرم را در لباس دامادی ببینم اما چه کنم که دستم خالی است و نمیتوانم برایش کاری بکنم.
جوانی که تازه پشت لبش سبز شدن بود با لبخندی بر لب که نمیدانم لبخند خوشحالی بود یا تمسخر گفت این نامهها را مگر میخوانند تو هم حتما همه را توی سطل آشغال خالی میکنی.
گفتم بنویس تا به حال هر کس نوشته جواب گرفته من هم میرسانم به دستشان به همهی این چشمهای نگران قول دادهام پستچی خوبی باشم.
پایان پیام/