خدا هرکه را بخواهد، عزیز میکند!
خیابان از عرض تمام و به طول تا صدها متر پر از جمعیتی بود که یا اشک میریختند و بهتزده رو بهعکس نوجوان بجنوردی مانده بودند. مداح میخواند و مردم زمزمه میکنند.
خبرگزاری فارس از بجنورد، مهدیه یزدانی: آدمیزاد در نگرانی زاده شده و در دلشوره از دنیا خواهد رفت، نگرانی برای مسائل مختلف در زندگی که البته بعضیهایشان بسیار قابلتحسیناند.
برای مثال نگرانی برای آدمهایی که دستشان خالی است، نگرانی برای کودکانی که شرایط زندگی آنها را از تحصیل بازمیدارد، نگرانی برای بیماران، نگرانی برای طبیعت، نگرانی برای حال آدمها، نگرانی برای سفرهی خانه مردم نگرانی برای وضعیت پوشش جامعه، نگرانی برای آینده نوجوانان و نگرانی برای وطن که یکی از مقدسترین نگرانیهاست.
آدمهای نگران آدمهایی کاملاً سالم و معمولی هستند که به یُمن داشتن قلبی دلسوز نگرانیهایی مقدس دارند که برای آنها نیروی محرکی است تا در این دنیا رد پای خوبی از خود بهجای بگذارند. آدمهایی که وطن را دوست دارند مثل ثمرهی یک باغ پرتقالاند که آسمان به آن افتخار میکند، ازآنجهت که محبت باران را به شکل قابلملاحظه و شیرینی جبران کردهاند و اما درباره آدمهایی که برای این حب و دوستداشتن کاری میکنند، مثلاً میجنگند و یا بالاتر از آن برای دفاع از وطن جان خود را از دست میدهند.
امروز کار مهمتری از درس و دانشگاه دارم!
در برابر این جان ازدستداده هزاران جان دیگر به دست میآورند که به آنها افتخار میکند، اینها مثال باغی است پر از گل که عصاره هریک از گلهایش شفای دردی درمان ناپذیر و برگهای سبز باغش منبع خوشبو ترین عطر ها هستند. آسمان باغ میوه را دوست دارد اما باغ گلهای درمانگر روح و جسم را به آغوش میکشد و در همسایگی خورشید و خودش مینشاند، آسمان و همسایگانش آشنای آدمهایی هستند که برای وطنشان آغوش به روی مرگ باز میکنند.
خیابان از عرض تمام و به طول تا صدها متر پر از جمعیتی بود که یا اشک میریختند و بهتزده رو بهعکس نوجوان بجنوردی مانده بودند. مداح میخواند و مردم زمزمه میکنند.
از بعد از اغتشاشات ۱۴۰۱ که شهدا آمدند و قائلهی فتنه را ختم به خیر کردند همه چیز آرام بود جز عدهای منتقد که وضع بد اقتصاد مملکت را پتک کرده بودند و میکوبیدند بر سر امنیت، خبر رسید جوانی رعنا در مرزهای ایران توسط دشمن پر میزند.
بیخیال کلاس امروز دانشگاهم میشوم، کار بسیار واجبتری دارم که به آن برسم. از چند روز قبل که برنامه صبح سهشنبه را اعلام کردند با بچهها برنامه گذاشتیم همه در مراسم شرکت کنیم، مهم بود برایمان بسیار مهم، هرکس هرجا بود برای صبح سهشنبه خودش را رسانده بود.
از خانه که بیرون میزنم به سمت مقصدم آدمهای زیادی را میبینم که بهراحتی میتوان فهمید مقصدشان با من یکی است، عجله دارند، میخواهند قبل از ساعت اعلام شده به محل موردنظر برسند تا مبادا دیر شود همهمان مثل همیم، عجله داریم برای حتی یکلحظه ازدستندادن این ثانیهها.
ستونهای خیابان به تصویر شهید تکیه کردهاند
هرچقدر به محل برنامه نزدیک میشوم ازدحام جمعیت در چشمم بهوضوح پیدا میشود و مردم گروهگروه به سمت میدان میروند، ماشینهای پلیس خیابان را از ماشینهای عمومی خالی نگه داشتهاند تا برای مسیر مشکلی پیش نیاید، مغازهدارها دم در مغازهشان چشم دوختهاند به آن دور شلوغ، آن دور نورانی آن دور غمانگیز.
خبرنگارها پریشاناند، به گمانم خجالت میکشند نزدیک خانوادهاش شوند، کار عکاسها اما راحتتر است، آن دور میایستند و یک دکمه را عقب میبرند یا جلو میکشند و کارشان را انجام میدهد، هیچکس هم نمیفهمد از پشت لنز دوربینشان قطرههای اشک صفحه دوربین را خیس میکند.
شهر پر از بنرهایی شده که عکس آن جوان رعنا را به استوارترین ستونهای خیابان آویختهاند، بیشتر گمانم ستونها بهعکس او تکیه کردهاند تا عکس بر ستونها.
این چند روز هر استوری ای را باز میکنی عکس مهدی است، به هر صفحهای سر میزنی عکس مهدی است، هر مهمانی میروی حرف مهدی است، حرف امنیت است حرف جان جوانانی است که در سر رؤیای نابودی دشمن وطن دارند، حالا از بین همینها منتظر جوانی رشید و رعناییم که حالا از خیلی از ما جوانان کف خیابان بسیار فهیمتر و پختهتر شده است.
هوا آفتابی اما خیابان خیس است
۳ روز طول میکشد تا پیکرش را به شهر زادگاهش منتقل کنند، ماشین حامل شهید از راه میرسد، نمیفهمم چند ثانیه طول میکشد که جمعیت دورتادور ماشین را پر میکنند، چفیه و روسری است که روی دستها میچرخد، شاید تا دیروز اگر کسی عکسهای صفحهی شخصیاش را میدید او را پسری معمولی و شبیه به همه جوانهای امروزی نگاه میکرد، امروز اما «تعز من تشا» میشود و جوری خداوند عزیزش میکند که تابوتش میشود تبرک خانههای ما.
مهدی میآید، مهدی حافظ وطن، مهدی جوان، مهدی شهید، مهدی خواهر، خواهری که با صدای بلند و گلویی که بغض را در هم میشکند داد میزند و میگوید: افتخار ما شدهای، افتخار شهرت شدهای.
پدر ۳ روز است که بهقدر سالها پیر شده، اما شهادت واژهی صبر است، شهادت لباس آرامش است برای خانوادهی داغدار و عزای عزیزِ جوان دیده.
در ازدحام جمعیت خودم را به تابوت نزدیک میکنم، فضا اصلاً اجازه نمیدهد حتی یکقدم بیشتر بروم، اینجا دستهای زیادی بلند شده تا برای چند ثانیه تابوت مهدی را روی دست بکشد، از زن و مرد و کودک و نوجوان، همه تلاش میکنند برای چند ثانیه دستشان را به تابوت یک عاشق وطن که جانش را نثار مرزهای ایران کرده برسانند.
پشت جمعیت تشییعکننده خیابان خیس میشود، امروز هوا کاملاً آفتابی است و این راه پوشیده از بغضهای بزرگی در گلو است که در قامت اشک از روی گونه مردم چکیده و خیابان منتهی به شهید را خیس میکند.
ماشین فضای حرکت ندارد و مردم همهی چیزی که دارند یک کوله پر از درد دل است که به گوش محمدمهدی احمدی عزیز شهید برسانند حالا که قرار است مهمان اهلبیت باشد.
حالا که آنقدر قشنگ خداوند عزت و احترامش داده و به بالاترین قیمت مهدی را خرید و مادرش را نزد مادر دوعالم سربلند کرده است.
تابوت را زمین میگذارند و یکبهیک پدر، مادر، خواهر، برادر و نزدیکان مهدی شهید صورت به صورتش میگذارند و آخرین حرفها را با او میزنند.
مردها دستهایشان را روی صورت گذاشتهاند و آرام شانههایشان میلرزد، زنان با صدای پایین گریه میکنند و حرف التماس دعا دارند، بعضیها با دستی که مدام میلرزد عکس و فیلم میگیرند و باقی با حسرت به تنی جوان و بیجان نگاه میکنند و روحی که برای همیشه در آغوش آسمان آرمیده است.
پایان پیام/ی