دلشورههای اربعینی «ابوحسن» برای زائران ایرانی اَخُ الحسن(ع)
قامت بچهها که از انتهای بازار مشخص شد صدای خنده و گریه ابوحسن درهم آمیخت هر چه توان در پاهایش بود گذاشت و به سمت مهمانها میدوید. یکی یکی بچهها را در آغوش میکشید و بوسه بارانشان میکرد. اصلا انگار یکسال صبر کرده بود تا دوباره اعضای خانوادهاش را ببیند. بچههای چهارمحال و بختیاری شده بودند عین بچههای خودش.
خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ نرجس سادات موسوی| زل آفتاب بود، از گرمای هوا پرنده هم در هوا پر نمیزد و همه خودشان را به سقفی رسانده بودند و باد کولر میخوردند اما ابوحسن با دشداشهای مشکی، با آن قد و قامت متوسط اما ورزیده، وسط کوچه نشسته بود و خیره شده بود به انتهای خاکی جاده.
گوله گوله عرق از سر و صورت آفتاب سوختهاش سرازیر شده بود، اما برایش مهم نبود دلش شور افتاده بود هر سال این موقع مهمانهای ایرانیاش رسیده بودند و خستگی راهشان را در خانه ابوحسن در کرده بودند.
خانههای حیالعامل، قدمگاه زوار ابیعبدالله(ع)
زینالعابدین بار دیگر از درب حسینه کوثر بیرون آمد تا مبادا کسی زیر آفتاب مانده باشد. زینالعابدین هماهنگکننده مهمانها بود و زوار اباعبدالله را بین خانههای حیالعامل تقسیم میکرد تا کسی از پذیرایی زوار جا نماند. نگاهش افتاد به ابوحسن که بیقرار تا سر سوقالوسط بالا و پایین میرفت و منتظر مهمان بود.
زینالعابدین دستی روی شانه ابوحسن زد و گفت: ابوحسن چرا نگرانی، تو که هر شب خانهات قدمگاه زوار است اینگونه پیش برود تا قبل از اربعین دیوانه میشوی.
ابوحسن یکبار دیگر شماره گرفت اما بچهها جواب نمیدادند. مستاصل توی چشمهای زینالعابدین خیره شد.
– هر سال این موقع رسیده بودند هفت سال است که این موقع خانهام بودهاند. نگرانم مشکلی برایشان پیش آمده باشد.
برگشت و رو کرد به سمت بینالحرمین، زیر لب چیزهایی گفت که زینالعابدین متوجه نشد اما اشک چشمهایش زیر نور آفتاب چنان میدرخشید که از آشوب دریای دلش خبر میداد.
برگشت و به در نه چندان محکم خانه که با چند تکه پلیت سر هم شده بود و ناشیانه رنگ سفید بر رویش پاشیده شده بود تکیه داد. پایش را درون خانه نگذاشته بود که صدای حسن و احسین کوچه را پر کرد.
یبا یبا وصل الضیوف امام حسین(ع).
قامت بچهها که از انتهای بازار مشخص شد صدای خنده و گریه ابوحسن درهم آمیخت هر چه توان در پاهایش بود گذاشت و به سمت مهمانها میدوید. یکی یکی بچهها را در آغوش میکشید و بوسه بارانشان میکرد.
عکس یادگاری زوار با ابوحسن السیلاوی
اصلا انگار یکسال صبر کرده بود تا دوباره اعضای خانوادهاش را ببیند. بچههای چهارمحال و بختیاری شده بودند عین بچههای خودش.
قلبهایی که با محبت حسین(ع) به هم گره خورده است
بچهها دست و پا شکسته عربی حرف میزدند و ابوحسن دست و پا شکسته به فارسی جواب میداد چند سال زیست اربعینی قلبهای ایرانیها و عراقیها را به هم پیوند زده بود و یک خانوادهشان کرده بود.
بچههای ایرانی ۱۰ ، ۱۲ نفری بودند که با استقبال گرم ابوحسن راهی خانهاش شدند، مگر میشود خادم حرم حضرت عباس(ع) باشی و چیزی بخواهی و دست رد به سینهات بخورد.
خانه ابوحسن علیرغم سادگی تمام گرم گرم بود، گرم محبتی که نصیب زوار حسین(ع) شده بود.
پسر ابوحسن
حسن و احسین با سینیهای آب جلوی مهمانها ظاهر شدند و مای بارد خنک را به همه زوار تعارف کردند. ابوحسن لباس زوار را میگرفت تا خودشان آنها را بشویند و زوار استراحت کنند. اصرار فایدهای نداشت این رسمی بود که عراقیها داشتند تا گرد سفر زائران را خودشان بشویند. درست عین ابونرجس که خودش تعریف میکرد دخترش نرجس بیمار بود و بهترین دکترهای عراق هم نتوانسته بودند تب کودک را پایین بیاورند. اگر تب کودک پایین نمیآمد قطعا از دست میرفت اما همان روزها، در روزهای منتهی به اربعین، دست و پای نرجس را با آب چرک لباس زوار پاشویه میکنند و دخترشان خوب خوب میشود.
لباسها چرک و پر چین و چروک میرفت و تمیز و اتوشده تحویل داده میشد.
سماور برقی دم در اتاق قل قل میکرد، کنارش هم چایی نپتون و قند آماده شده بود تا چایی ایرانی به راه باشد.
قناعتی یک ساله برای یک پذیرایی شاهانه
ابوحسن و پسرهایش تمام قد ایستاده بودند و پذیرایی میکردند. تمام سال را با قناعت سر کرده بودند تا این روزها شاهانه پذیرای مهمانهایشان باشند. خانم و دخترهایش هم در حیاط بغلی بیوقفه غذا درست میکردند، نان تازه و داغشان که به راه بود. غذا هم همه نوعش را میپختند، غذاهایی با طبع و ذائقه ایرانیها و هزار مدل غذایی که کسی گرسنه نماند.
دخترهایش ظرفهای غذا را با عشق داخل سینی میگذاشتند و بعد پسرها یکی یکی سینیها را روی سر میگرفتند. مهر و محبتی که ابوحسن به زوار اهل بیت داشت در دل تک تک دخترها و پسرهایش جوانه زده بود و با تمام وجود خادمی میکردند.
پذیرایی ابوحسن از زوار
خانه ابوحسن السیلاوی، انتهای سوقالوسط بود، یک بازار محلی قدیمی عراقی که پر بود از سبزی و مرغ زنده و انواع و اقسام خوراکی، ابوحسن و پسرهایش هر روز صبح راهی سوق میشدند و هر چه میتوانستند خرید میکردند و به اهل خانه میرساندند. غذا و سفرهشان همیشه به راه بود. اسباب و بساط زندگی در سادهترین و بیریاترین شکل ممکن بود اما هر چه توانسته بودند برای خوراک زوار سنگتمام گذاشته بودند.
گوشه یکی از اتاقهایی که تازه ابوحسن ساخته بود تا زوار بیشتری مهمان خانهاش شود تا سقف پتو و بالش چیده بودند.
ابوحسن یکی یکی دست زوار را میگرفت و به سمت حمام راهنمایی میکرد، وان بزرگی آماده کرده بود تا اگر کسی عضلاتش منقبض شده، آب گرم ببیند و درد پاهایش کمتر شود. ابوحسن خستگیناپذیر، پروانهوار دور زوار میچرخید تا مبادا ذرهای احساس ناراحتی کنند.
از بیرون که به خانه ابوحسن نگاه کنی، هیچ خبری از تجملات و زرق و برق نیست. محلهای خاکی خاکی در دل بازار قدیمی شهر اما داخل خانه پر از نور است.
نماز جماعت در خانه ابوحسن السیلاوی
آفتاب نزده بچههای ایرانی بلند شده بودند تا راهی حرم شوند، ناگهان نگاه یکی به آشپزخانه افتاد همه بچههای ابوحسن بدون پتو و زیرانداز داخل آشپزخانه خوابیده بودند تا زوار راحت باشند و این اگر عشق نیست، پس چیست؟
آرام و بیصدا از در خانه بیرون زدند تا مبادا سر و صدایی شود و کسی بیدار شود اما بوی نان تازه مستشان کرد و سفره صبحانه ابوحسن غافلیگرشان.
حضور زائران چهارمحالی در کربلا، منزل ابوحسن السیلاوی
موقع رفتن چند نفری خواستند از ابوحسن آدرس بپرسند که تا حرم از کدام مسیر بروند نزدیکتر است اما ابوعلی زودتر از زائران با ماشینش ایستاده بود.ابوعلی میتوانست این چند روز حسابی کار کند و کلی پولدار شود اما ماشینش را وقف زوار کرده بود و رایگان جا به جایشان میکرد.
یکی دو روزی گذشته و حالا ابوحسن روی ابرها پرواز میکند هر چند دلش نمیآید مهمانهایش بروند اما چارهای نیست. دست میکند داخل جیبش و یکی یکی به بچهها تربت اصل کربلا هدیه میدهد.
آرزویی به بلندای شاه خراسان
موقع رفتن یکی از مهمانها هم از داخل کوله تکه فرش حرم را بیرون میآورد و به ابوحسن هدیه میدهد. به قاب خیره میشود و بعد نگاهش را میچرخاند به قاب عکس روی دیوار، حرم امام رضا جان، اشکهایش بیاختیار سرازیر میشود و سلامی به امام رضا(ع) میدهد، بعد هم با نگاه پرالتماسش به مهمانانش نگاه میکند
– بچههایم آرزو دارند روزی این ضریح را از نزدیک ببیند، حرم آقا امام رضا رفتید دعا کنید ما هم زائرش شویم …
پایان پیام/ ۶۸۰۳۵