راز پیروزی فلسطین از زبان مادر کودک طیف اوتیسم!
من بعد از اوتیسمِ پسرم، غمها را عریان میبینم.حس میکنم درد مادران فلسطینی را آدمها خروار خروار میبینند، اما من وزن مثقال به مثقال غمش را روی قلبم میکشم. می فهمم چرا بیعدالتی میتواند زانوی کسی را خم کند، اما سرش را نه.من راز اینکه چرا فلسطین پیروز خواهد شد را میدانم …
گروه زندگی- سمانه بهگام: برگهای قطور و عظیم تاریخ دارد با صدای مهیب جنگ ورق میخورد و همینطور خون و اشک است که از سطور آخر سرنوشت فلسطین میپاشد توی صورت دنیا…
اما من نمیتوانم از غزه بنویسم. دوست دارم بروم کاری کنم. چیزی جمع کنم. تند تند متن دلخراش منتشر کنم تا کسی جرأت نکند به کسانی که غیر یهودیان را حیوان میداند و بر اجسادشان ادرار میکند، بگوید اسرائیلیهای مظلوم!
در راهپیماییهای حمایتی شرکت کنم و کمپینها را آب و تاب بدهم.
اما کی؟ تمام وقتهایم پر است. میترسم حتی امام زمان هم ظهور کند و من درگیر این باشم که نکند آن روز پسرم شلوارش را پا نکند و ما به دیدن مراسم تکیه دادن امام به دیوار کعبه هم نرسیم.
من خودم توی نوار نامرئی اوتیسم گیر افتاده ام. در محاصرهای کامل. این بزرگترین خودافشاییام در نوشتن است:
«من کاری برای این دنیا نمیتوانم بکنم. نه چون دنیا هم برای من کاری نکرد، من فقط درگیر ناتوانی فرزند خویشم. فرزندی که برای تمام نیازهایش محتاج من است. هرچه دنیا در این طوفان بیشتر فرو میرود تا از دلش صفوف حق و باطل شفافتر بیرون بیاید، خلوتیِ اطرافم بیشتر توی ذوق میزند. ما درگیر مشکلات توانبخشی هستیم. ما در خود ماندهایم.
قطار دنیا دارد سوتزنان و دیوانهوار بهسمت پایان تاریخ میرود، اما ما توی آن نیستیم. ما روی چمنزار پایین ریل نشستهایم و من دارم فکر میکنم چرا پسرم از پروانهها میترسد ولی از کفشدوزکها نه.
اما چیزی است در من، که جانمایه و انگیزه چیدن این کلمات است. من، روزی جایی، عمق اندوه را لمس کردهام. این ادراک، این بینش، این پردهای که از جلوی چشمانم پایین افتاده، باعث میشود وقتی مادر فلسطینی را بر سر جنازه فرزندش میبینم، برایم تنها یک تصویر توی اخبار نباشد. نه اینکه بنشینم و برایشان گریه کنم، نه. من کیلومترها از گریه جلوترم. من تا عمق استراتژیک ناامیدی آن مادر پیشروی میکنم.
من میدانم چطور غم میتواند قلبت را از سینه بیرون بکشد، ولی نتواند تو را بکشد
زن روی زمین مینشیند، پاهایم شل میشود.به سینهاش چنگ میاندازد، قلبم آریتمیک میزند.ناله میکند، گلویم میسوزد.فریاد میکشد، عضلات گردنم منقبض میشود و خون میدود زیر مویرگ تمام دندانهایم و تصویر موج برمیدارد…حس میکنم دردهای این زن را آدمها خروار خروار میبینند، اما من وزن مثقال به مثقال غمش را روی قلبم میکشم.
من بعد از اوتیسم پسرم، غمها را عریان میبینم. رنج آدمها بیآنکه دعوتشان کنم در من حلول میکنند. آنچنان که شبها خواب بمباران میبینم و مثل آدمهای آواره، روزها توی آشپزخانه، توی حیاط، توی اتاق دنبال چیز نامعلومی میگردم.
من موهبت مکاشفه دیگری هم داشتهام. وقتی که میفهمم مردی که همه خانوادهاش در زیر یک بمب، یکباره تبدیل به خاکستر و خاطره شدند، چطور هنوز زنده است.
وقتی میدانم چطور غم میتواند قلبت را از سینه بیرون بکِشد، ولی نتواند تو را بکُشد. چگونه میشود به تجاوز رنج، اجازه اشغال وجودت را ندهی، هرچند او هزار برابر تو وزن و تجهیزات داشته باشد. چرا بیعدالتی میتواند زانوی کسی را خم کند، اما سرش را نه.
من راز اینکه چرا فلسطین پیروز خواهد شد را میدانم …
پایان پیام/