رنج‌ها و گنج‌های خانم خبرنگار

رنج‌ها و گنج‌های خانم خبرنگار

قرار است، از خویشِ خویشتنم مصاحبه بگیرم و از خویشتنم بنگارم، نقاب از چهره بر‌دارم و کمی نزدیک‌تر به دریچه قلبم از غرش رعدها که شنیده‌ام ولی تکان نخوردم بگویم از وزش نسیم‌هایی که حس کردم و لرزیده‌ام حرف بزنم، از انعکاس همهمه چشم‌ها در چشمم بگویم و از پیوسته خبرنگار بودن.

رنج‌ها و گنج‌های خانم خبرنگار

خبرگزاری فارس-همدان، سولماز عنایتی: خیلی سال است با قلم و کاغذ خاطره و روزمرگی دارم، اگر به ماه و سال و عدد و رقم متوسل شوم سر از ۱۴، ۱۵ سال آن طرف‌تر درمی‌آورم و امروز بعد از این همه رفتن و آمدن و نگاشتن حتی گم شدن میان همه بود و نبودها یکهو دلم خواست نقاب خانم خبرنگار را بردارم و به جای کارآفرین و نخبه و پیر مغان شهر حتی روایتگری‌های پس و پیش مطلبی با عنوان عنایتیِ خبرنگار به قلم سولماز بنویسم.

از خویشِ خویشتنم مصاحبه بگیرم و از خویشتنم بنگارم، نقاب از چهره بر‌دارم و کمی نزدیک‌تر به دریچه قلبم از غرش رعدها که شنیده‌ام ولی تکان نخوردم بگویم از وزش نسیم‌هایی که حس کردم و لرزیده‌ام حرف بزنم.

از انعکاس همهمه چشم‌ها در چشمم بگویم، از پیوسته خبرنگار بودن و از پیوند با مردم و دردشان؛ از دردی که می‌کشم و دم برنمی‌آورم، به گمانم درد دیگری کشیدن بیماری است جانکاه که تا عمق جان خبرنگار ریشه دوانده و تا هزارتوی وجودش را پوشانده.

از رنج و نوشتن بگویم، به گمانم من و رنج همیشه ظرف و مظروف هم بودیم آنقدری عجین که درِ گوشی‌هایش را از بَرم، فریاد برنیاورده‌اش را از حفظم، اشک نباریده‌اش را خواندم؛ قصه من و نوشتن که دیگر گفتن ندارد آنقدری نوشتن از این و آن مرا ساخت و تراش داد تا شدم خبرنگار.

اما در این صیقل دادن و تراش خوردن و آب دیده شدن گاهی مسؤولان بر احساسات خاکستر شده‌ام آبی شدند و تمام؛ من در آنی تمام شدم. دم دیگر میان دست‌های روزگار گم شدم و پیچیده و خمیده سر از رخوت بی‌حد و حصر درآوردم. در بازی عقربه‌ها و جولان بی‌مهری‌ها هم گاهی جان مضاعف گرفتم و گاه گاهی چنان ناپیدا شدم که تا مدت‌ها اثری از آثارم نبود.

مصاحبه‌ای با خویشِ خویشتنم/ کار حال خوب کن

آری بنا دارم از خویشِ خویشتنم بنویسم؛ از شانه‌هایی که تاب و تحمل‌شان با شمار مصاحبه‌شوندگان افزوده شده و علیرغم جثه نحیف بار عالمی را به دوش می‌کشد. از دستان لغزان و فکر هزارپاره و قریحه به اوج رسیده بگویم.

قرار است مصاحبه‌ای از خویشِ خویشتنم بگیرم؛ سوال کنم و جواب دهم و دوباره چالش پرسش و پاسخ راه بیندازم.

حالا من با خنده همیشگی کنج لب، کنار کاغذ و قلم و لپ‌تاپ زهوار دررفته می‌پرسم، حال و روز خبرنگاران چگونه است؟ انگار دوباره من، نیشش باز شد و لبخندش قوس گرفت و سرگرم با تای کاغذ یکدست سفید و چشم‌های دوخته شده به زمین گفت: «حال و روز خبرنگاران، اگر با جان و دل و عشق پای کارشان باشند خوب است و تعریفش می‌شود یک حال قشنگ و یک کار حال خوب کن، وقتی صلاه ظهر زیر تابش آفتاب عالم تاب خیابان گز کنی تا به مقصودت برسی و مصاحبه‌ای از قهرمانان بی‌نام و نشان شهر بگیری و با کلمات بیآرایی و با چند عکس موبایلی تزیین و صفحه خبرگزاری را مزین به قهرمانان کنی حالت خوب است.

وقتی دم عصر با شکم به قار و قور افتاده همان خیابان تکراری ظهر را متر کنی و بیشتر از مسیر به تکرار افتاده میان پیچ و خم ذهنت دنبال تک مسیر آغاز گزارشت باشی، حالت خوب است.

وقتی میان همان مسیر که حالا پر رفت و آمد شده هیاهوی دو سه پسر بچه که کشان کشان سطلی بلند بالا را با دستان کوچک پی خود می‌کشانند و حواس تو را از راه و بیراه گزارشت به خود جلب می‌کنند و بی اختیار پاپی شان می‌شوی تا بدانی راز این سطل گنده و آبِ لب زده چیست، حالت خوب است.

اینکه بدانی شاید، نه شاید نه! حتما یک خبرنگار پاپی این بچه‌ها می‌شود تا رازِ تلاش رازگونه‌شان را کشف کند حالت خوب است تا جایی که با زبان کودکانه و قد‌م‌های ریز ریز دنباله روشان می‌شوی و به کلامشان می‌کشانی و تهش می‌رسی به کشت چند دانه حبوبات در باغچه همسایه روبرویی، حسابی حالت خوب است.

اینکه در کشاکش سوال و جواب کردن بچه‌های ۶، ۷ ساله به کشت به شوق نشسته عدس، ماچ(ماش) و لوبیا و لحن کودکانه می‌رسی، گل از گلت باز می‌شود و حالت خوب است.

نگاه ریزبینانه و توجه خاصه به اطراف و برملا ساختن دلخوشی‌های کوچک، خیلی کوچک حال دلت را خوب می‌کند و این از ثمرات خبرنگاری است، کار حال خوب کن‌.»

وقتی درد می‌آید

من هنوز دیوار به دیوار کاغذ و قلم روی صندلی موسوم به صندلی خبرنگاری نشستم و سوال دارم، و باز من با همان خنده معنادار و آرامش به دست آمده از عبور طوفان‌ها جوابگوست خصوصا که پای لحظات سختِ سخت خبرنگاری وسط باشد: «از اینجا به بعد روی دیگر سکه خبرنگاری نمایان می‌شود، رویی که درد دارد وقتی همچون منی سر از خانه‌های شبانه زنانه درمی‌آورد و درد نشسته در چهره به چهره زنان مقیم خانه‌های شبانه را می‌بیند و دست آخر با اما و اگر انتشار روبرو می‌شود درد دارد.

وقتی بی‌گدار به آب و بی‌محابا به دلِ نشدنی می‌زنی تا بلکه بشود و شور و ذوق به جماعتی هدیه دهی ولی با پازلی از ساختنی‌های منفی طرف می‌شوی درد دارد؛ اصلا وقتی کار و بار خبرنگاری بر وفق مراد نباشد درد دارد.

وقتی زنی در آخرین کوچه روستای دور افتاده، پی‌ات را می‌گیرد و دست به دامنت می‌شود شاید خیری دستگیرش شود و تو واسطه جوش خوردن ضعیف به خیر شوی در عین خوشحالی درد دارد.

خبرنگاری درد زیاد دارد؛ دمی دردهای نگفتنی به جانت می‌نشیند دقیقا به وقت بحران‌ها به وقت زیر و رو شدن زندگی مردم، زمانی که مردم از پی غمشان درهم می‌پیچند و تو شاهد عینی هستی و از پی مخابره دردشان، عجیب درد دارد، دردی که جرعه جرعه می‌نوشی اما به روی خودت نمی‌آوری.

عقربه‌ها که روی گسل‌های گسسته از هم می‌نشینند و خبرنگار در صحنه بی‌خیال زار و زندگی‌اش مشت مشت درد مردم می‌خورد و با قدم‌های استوار دنبال غم مردم می‌دود درد دارد. در وانفسای بی‌خبری از پدر و مادر فرتوت و در بزنگاه بی‌خبری از خانواده و غمشان، غم عالمی را سر می‌کشی و خم به ابرو نمی‌آوری، چه دردی دارد.

وقتی حوصله‌ات ته کشیده و قرار مصاحبه با جماعتی که دوای حالشان در دستان توست سر راهت می‌نشیند و باید سرپا باشی و پر انرژی، درد دارد، چون خبرنگاری فارغ است از من، فارغ از خویشِ خویشتن.»

داد به قلم ستاندن

دیگر از صندلی و قلم و لپ‌تاپ خبری نیست و در دل خیابان من، من را به حرف می‌گیرم تا از خاطره سازی‌ها بگوید: «دفترچه خبرنگاران پر است از خاطرات که کتاب می‌خواهد برای ثبت و ضبطش، یادگاری‌های که توامان با اشک است و دلخوشی‌هایی که حتی یادآوریشان هم خنده می‌نشاند روی لب.

کم از قصه هزار و یک شب ندارد، همان قدر گفتنی و جذاب؛ روزی خندان خندان بالاهای عرش سیر می‌کنی و روزی دیگر غمین لچک ترنج‌های لاکی خانه را سی می‌کنی، این جزو جدانشدنی حرفه خبرنگاری است.

گواه خاطرات خوش خبرنگاری اما؛ موفقیت‌هاییست که از برای مردم به ثمر می‌نشیند و دعای خیریست که بدرقه راه خبرنگار می‌شود، از شنیدن صدای پای آب در بحبوحه بی‌آبی شهر تا غوغای ورود شهدای تازه تفحص شده، تب تاب خبرنگاری یادگاری می‌شود روی طاقچه دل.

انگار زندگی بر مدار خبرنگاری عوالم دیگری دارد، تا خبرنگار نشوی و قلم به انصاف نچرخانی و داد نستانی این عوالم را تجربه نخواهی کرد.

و حالا مصداق خاطره خوب از برای من، صبحی با صدای یکی از پیام رسان‌های وطنی چشم باز می‌کنی و گوشی به دست دنبال پیام ارسال شده می‌گردی و پیام تبریک روز خبرنگار از مشتی جوان که روزی مصاحبه شونده‌ات بودند دریافت می‌کنی و هوشیار می‌شوی.

جوانانی که تا این روز و این ساعت خبری از روز خبرنگار نداشتن و لابد جادوی قلم توانسته این حرفه را به آنها بشناساند و روز خبرنگار را کنج ذهنشان ثبت کند، خاطره خوب است و این یکی عجیب حالی دارد.

یا نه، تلفنت به صدا درآید و مادری خسته با صدایی خسته‌تر که از پشت فرکانس‌ها عیان عیان است؛ دخترمی حواله‌ات دهد و روزت را تبریک بگوید. مادری از حوالی حاشیه شهر که چند ماه پیش از کسب و کار خردش گزارش و فیلم و عکسی ترتیب دادی و صدایش را به دنیایی رساندی، مادری که بر حسب حس مادرانه روزت را به یاد فراموش کارش سپرده و تبریکی روانه جانت می‌کند خاطره خوب می‌سازد.

راستش تبریک مسؤول و همکار و مدیر جای خود؛ اما شادباش از سوی مصاحبه شوندگانی که مسیرشان به تقویم و روزهای ثبت شده نمی‌افتد عجیب دلخوشی با خود دارد.»

چشم در چشم نبایدها

به رسم خبرنگاری و گز کردن این خیابان و آن کوچه و از بر کردن سوراخ و سنبه‌های شهر، در پی کشف راه و بیراه‌ها کلامم را رساندم به ته ته کار خبرنگاری، و منِ همچنان ایستاده در حرفه خبرنگاری با کمی مکث گفت: «آخرین روز خبرنگاری همچون اولین روز پر است از شوق و شور، آخرین روز خبرنگاری یعنی یک آدم صیقل خوردهِ الماس‌گونه که کوله باری از خوشی و ناخوشی مردم را با خود دارد ولی هنوز ایستاده.

خبرنگاران تا پایان این راه پر چالش ایستادند و خم اندر خم روزگار می‌کشند و رخ در رخ بی‌عدالتی می‌شوند و چشم در چشم نبایدها می‌دوزند ولی ایستاده.

خبرنگاران با جوهر عشق و قلم، با زیرنویس نگاه‌های پر آرزو، با فریاد آدم‌های بی‌صدا، با اشک چشم‌های به آب افتاده و با تلاش برای نجات جان‌ها کار می‌کنند و می‌ایستند و دم از من نمی‌زنند. باشد که در گرماگرم قلم نفس زندنشان مقبول افتد.»

در این مقال از خویش خویشتنم نوشتم و گذری هرچند سطحی به خوشی و ناخوشی‌های خبرنگاری و قلمم زدم، البته که از خویش نوشتن اگر خبرنگار باشی کاریست سهل اما سخت، با این تفاسیر یک جرعه خبرنگاری مهمان ما باشید.

پایان پیام/89033/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *