روایت جانباز قطع عضو از فتح خرمشهر و شهادت برادر۱۶ سالهاش+عکس
هوا گرم بود، وارد خانه شدم و از خنکای باد کولر سرشار از خنکی شدم. هنوز ننشسته بودم که میوهها را تعارف کرد از او تشکر کردم و گفتم: ممنونم ولی نیاز نیست بهتر است زودتر شروع کنیم. او جانبازی بود که در زمان جنگ در عملیات بیت المقدس پایش را از مچ پا به پایین را از دست داده بود و حالا به مناسبت سوم خرداد روز آزادسازی خرمشهر با او به گفتگو نشستیم.
خبرگزاری فارس – شهرستان دستستان، زینب رنج کش: زینگ، زینگ! زنگ حیاطش بود، مردی که در را باز کرد صورتی مهربان داشت و مهمان نواز بود. داخل رفتم و بعد از گذشتن از حیاط پر از درخت و گل و گیاهان سرسبزی تعارف کرد تا داخل بروم.
هوا گرم بود، وارد خانه شدم و از خنکای باد کولر سرشار از خنکی شدم. هنوز ننشسته بودم که میوهها را تعارف کرد از او تشکر کردم و گفتم: ممنونم ولی نیاز نیست بهتر است زودتر شروع کنیم.
او جانبازی بود که در زمان جنگ در عملیات بیت المقدس پایش را از مچ پا به پایین را از دست داده بود و حالا به مناسبت سوم خرداد روز آزادسازی خرمشهر با او به گفتگو نشستیم.
او خود را اینگونه معرفی کرد: حاج عبدالرسول قاسمی، متولد روستای زیارت از روستاهای شهرستان دشتستان که اکنون در برازجان ساکن هستم، سه سال از بازنشستگیم در شبکه بهداشت و درمان میگذرد. بنده سال ۱۳۵۹ اعزام به خدمت سربازی شدم منطقه صفر پنج کرمان دوره آموزشیم را گذراندم بعد از آن که دوره آموزشیام تمام شد در مرحله تقسیم بخاطر کسب رتبه دوم در تیراندازی گروهانمان انتخاب پادگان با خودم بود و من مرکز زرهی شیراز را انتخاب کردم.
نحوه خبر دار شدن از جنگ
قاسمی از نحوه خبر دار شدنش از جنگ میگوید: از طریق رادیو و روزنامه خبردار شدیم که جنگ شده یا در روستای زیارت قبل از تاریکی هوا فریاد میزدند چراغ نفتیهایتان را روشن نکنید بلکه ممکن است از بالای سرمان ما را ببینند و بمب بارانمان کنند. سه یا چهار ماه نیز خدمت کردم و بعد از آن به صورت داوطلبانه به جبهه جنوب منطقه خوزستان اعزام شدم.
حاج عبدالرسول میگوید: در این جا باید بگویم عملیات بیت المقدس شرکت کردم که اولین مرحلهاش ۱۰ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ بود و من نیز در همین عملیات مجروح شدم.
حدودا دو سال پس از شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفتم و حدودا یک ماه آن جا بودم که عملیات شروع شد و من جز قرارگاه تیپ۳۷ زرهی شیراز بودم از پلی که زده بودند باید رد میشدیم و مجروحیت من نیز بین پادگان حمید و پاسگاه حسینیه در خرمشهر بود.
قاسمی از موقعی میگوید که داوطلبانه به خرمشهر میرود: به یاد دارم که در صف صبحگاه سربازی اعلام کردند افرادی که داوطلب هستند برای رفتن به خرمشهر دستشان را بلند کنند و ما تازه فهمیده بودیم در خرمشهر چه خبر شده. یکی از همان افرادی بودم که به طور داوطلبانه از صف خارج شدم تا در جمع حدودا شش نفری که قرار است به جبهه بروند قرار بگیرم.
از آن جا تسویه کردیم و ترتیب اعزام ما را دادند و ما به منطقه عملیاتی رفتیم. یک ماهی هم که آن جا بودیم آموزشهای لازم را مجددا به ما دادند. ساعت یک بعد از ظهر بود اعلام حرکت کردند که شما از طریق پل متحرکی که روی کارون زدهاند میخواهید عبور کنید و به طرف خرمشهر بروید.
او میگوید: صبح جمعه بود ما رفتیم تاریخش را خوب به خاطر دارم ۱۰ اردیبهشت ماه بود که عملیات به طور گسترده شروع شد، حتی تا پادگان حمید نیز پیش روی کردیم عراقیها دست پاچه شده بودند و تا ساعت هفت صبح منور میزدند خیلی ترسیده بودند ولی ما در منطقهای گیر افتاده بودیم و روی سرمان پاتک زدند حدودا ساعت هشت بود که گیر افتادیم. ۱۸ نفر در یک ماشین بودیم یک نفر برنیز پنج نفر را حمل میکرد که یکی از همسنگرهایم به نام محمد ال بویه نیز در آن بود هم حضور داشت و آن نفر بر هدف شلیک قرار گرفت و آن نفر بر به همراه سرنشینانش پودر شد.
پایم از مچ قطع شد
حاج عبدالرسول گفت: از ما ۱۸ نفر که در ماشین بودیم دو نفرمان زنده ماند که من پایم قطع شد و دیگری دستش را گمان میکنم از دست داد. از جایم بلند شدم تا به همراه همان دوستم از ماشین فاصله بگیریم که ناگهان به زمین برخوردم قبل از اینکه روی پاهایم با ایستم که نمیدانستم چه اتفاقی افتاده اما به محض اثابتم با زمین پایم را دیدم که از مچ قطع شده بود.
او میگوید: اینجا خود را نباختم خداوند گویی به من روح و امید و ایمانی مضاعف داد و من چفیهام را از گردن باز کردم و دور پایم و بالای قطع شدگی بستم تا خون بیشتری را از دست ندهم و روی شکم خوابیدم و سینهخیز خود را از ماشین دور کردم و تحمل دیدن پیکر بیجانشان را نداشتم و از طرفی همان هم رزمم که دستش آسیب دیده بود هم دلش نمیآمد مرا رها کند و از آن جایی که آسیب دیده بود توان حمل مرا هم نداشت پس پشت یک خاکریز رفت و میگفت که میروم و با اولین آمبولانسی که ببینم بر میگردم.
قاسمی با اشاره به سینهاش میگوید: القصه روی شکم خوابیدم و سینهخیز به سمت خاکریز میرفتم تا بدن بیجانشان را نبینم و از طرفی همهشان با خود نارنجک یا آرپیجی داشتند که هرلحظه یکی منفجر میشد و ماندنم در آن جا به معنای خودکشی بود. حدودا یک ساعتی در میدان بودم تا نیروهای خودی به من رسیدند.
بعد از آن من به بیمارستان صحرایی رفتم و آن مراحل اولیه را روی پایم انجام دادند و پس از آن با هواپیما به تهران منتقل شدم، بیمارستان نظام الملک مولوی ۲۰ روزی آن جا بستری بودم که چون سرباز ارتش بودم مرا تحویل بیمارستان ۵۰۱ ارتش دادند و بعد از آن هم مرا ترخیص کرده و به خانه برگشتم.
دو سال اول به جبهه نرفتم
حاج عبدالرسول گفت: من اگر دوسال به جبهه نرفتم دو دلیل داشتم ابتدا محصل بودم و دوم نیز بخاطر پدرم! پدر من کارگری بیش نبود و من کمک حالش بودم و اگر میرفتم جبهه چطور دست تنها از پس زندگی برمی آمد؟ از آن طرف نیز به محض اینکه دیپلمم را اخذ کردم به خدمت سربازی رفتم.
ماجرای شهادت برادرم شهید عبدالرحیم قاسمی
قاسمی شهادت برادرش را اینگونه تعریف کرد: برادرم بسیجی بود و ۱۶ سال بیشتر نداشت و آخرین پسر خانواده بود و با شناسنامه خودش که به حوزه اعزام مراجعه کرده بود بخاطر سنش قبول نکرده بودند و او آمده بود شناسنامهاش را کپی کرده بود و بعد از آن از روی کپی، کپی زده است. با سنی که اصلا حقیقت نداشت و چون قدی بلند و هیکلی ورزیده داشت به او شک نکرده بودند.
لحظهای پشت سرش را نگاه کرد و دستش را به سمت قاب پشت سرش گرفت و گفت: این عبدالرحیم همین برادر شهیدم است که پسر بزرگترم را در آغوش گرفته است اینجا دیگر من نمیرفتم جبهه هر چند که پس از مجروحیتم بارها و بارها رفتم اما در آن دورانها بسیار به او میگفتم نرو من رفتم نصف ثواب من مال تو اصلا همهاش برای تو باشد اما لطفا نرو!
حاج عبدالرسول گفت: به او میگفتیم فلانی! با از دست دادن پای من همه مارگزیده شدند و میترسند. اگر اتفاقی برای تو بیفتد همه میشکنند و تاب نمیآورند ولی او در عالمی دیگر سیر میکرد در آن روزها خوب به خاطر دارم معلمش آمده بود و میگفت دیگر نمیکشم و از دست عبدالرسول عاصی شدهام و به تنگ آمدهام این پسر اصلا به مدرسه نمیآید. (قبل از رفتنش به جبهه به همان معلمش کتابی هدیه داد تا از او بابت اذیتهایش عذر خواهی کند).
دلش جای دیگری بود
قاسمی گفت: به خاطر دارم که به ماهم میگفت به مدرسه میروم آن روزها اگر اشتباه نکنم کارمند شهرداری بودم پایم حالا در این موقع قطع شده بود از من میترسید ظهر که به خانه آمدم دیدم که دور ایستاده به او گفتم چرا نمیآیی نزدیک فهمید که فهمیدهایم به مدرسه نمیرود از همان جا فریاد زد که من نمیخواهم دیگر به مدرسه بروم و کارهای جبههام را تمام کردم و میخواهم به جبهه بروم و ما برای اولین بار آنجا بود که فهمیدم و بسیار بر آشفتم و از آن روز به بعد کارم شده بود حرف زدن با او برای اینکه او را منصرف کنیم اما خب کو گوش شنوا او دلش جای دیگری بود و من میدانستم کسی که دلش را گروی وطنش بگذارد ماندنی نیست و باید برود خلاصه ما اصلا نفهمیدیم عبدالرحیم کی رفت و این را به خاطر دارم که خبر شهادت بسیار دلسوز بود و ۵۰ روز پس از اعزامش خبر شهادتش رسید.
حاج عبدالرسول میگوید: ماجرای شهادتش را یکی از همسنگرهایش اینگونه روایت میکرد: گویا مهلت ۴۵ روزهاش در جبهه تمام میشود و حالا باید بر میگشت به خانه تا در ۴۵ روز مقرر نوبت بعدش برگردد که فرمانده دسته آمد و گفت که نیرو هنوز نرسیده و به ما نیرویی ندادهاند و سه نفر اگر تمایل دارند بمانند برای نگهبانی و پست و…ما هرچه به شهید عبدالرحیم گفتیم بیا برویم این همه نیرو آخر یکی میماند دیگر و وظیفه ما هم نیست کارمان اینجا تمام است اما شهید میگفت که نه فرمانده دست تنهاست و اذیت میشود و باید به او کمک کنم حالا دو تا سه روز هم عقبتر به خانه برگردیم مگر چه میشود؟ هرکار کردیم زورمان به شهید عبدالرحیم نرسید و او نیامد و ما تا به استان خودمان رسیدیم خبر شهادتش را به ما رساندند.
قاسمی از حال و هوای شهادت شهید عبدالرحیم قاسمی اینگونه یاد میکند: خودمان اهالی خانه بدون اینکه بدانیم چه شده همان روزها دلمان بسیار گرفته بود و حالمان بد بود نمیدانستیم چه بر ما شده همه دل تنگ بودیم و از همه بدتر این بود که در اداره تا من میرسیدم همه پچ پچها قطع میشد یا همه پشت سرم حرفشان شروع میشد در روستا همین بود در مسجد هم همینطور. چهار شهید آورده بودند و چون مراسم ۲۲بهمن بود جسد ۵ روز در سردخانه گذاشته شده بود و نمیشد روز ۲۲ بهمن شهید خاک کنند. من دیگر طاقت نیاوردم و رفتم بنیاد شهید و گفتم من موضوعی فهمیدهام واقعیت را بگویید هی حرف در حرف آوردند و آخر سر گفتم تحملش را دارم بگویید و آینها گفتند بله متاسفانه همین است و برادرتان عبدالرحیم شهید شده است.
حاج عبدالرسوال گفت: انگار دنیا بر سرم خراب شده و فقط گفتم خدایا پدرم بفهمد از حال میرود کمکم کن که بتوانم کاری کنم حالش بد نشود از آن جا بیرون زدم پدرم باغداری میکرد رفتم آن جا ایستادم یکی از دوستانش ناگهان گفت: فلانی فهمیدی چند شهید آوردهاند یکی هم انگار برای زیارت است؟! خیلی نگران جواب پدرم بودم نگران حال و بیقراری او بودم که گفت: این چه حرفی است میزنی مردم جوانشان در جبهه است و با این حرف دلشان هزاران راه میرود نگو خوب نیست.
خون بچه من که رنگی نیست
حاج عبدالرسول میگوید: دلم گرفت، هرچه به روز تشییع نزدیکتر میشدیم بیشتر حالم بد میشد روزهای آخر مادرم مداوم میگفت دلم شور میزند پدرم هم همینطور بود و من داشتم از پا در میآمدم دیگر توان پنهان کردن این بار را نداشتم رفتم بنیاد و گفتم زودتر تشییع کنید دارم میمیرم فشار روی من است و به هزار زحمت راضی شدند و من رفتم خانه میخواستم آماده کنم پدرم را تا اگر از بنیاد آمدند وحشت زده نشود همیشه از واکنشش واهمه داشتم و نگران بودم تا اینکه همینطور که نشسته بودم در مورد جنگ و جبهه و شهادت گفتم و او هم جواب میداد به او گفتم بابا حالا اگر عبدالرحیم شهید شود چه میکنی؟! گفت: همانکاری که بقیه پدرهای شهید میکنند خون بچه من که رنگی نیست چه کنم همه مثل هم هستند و من جرئت گرفتم و به او گفتم بابا عبدالرحیم شهید شده و قلب خودم اول تکه تکه شد و بار از روی دوشم برداشته شد و پدرم هم خیلی خوب با این مسئله کنار آمد.
حس و حالی که موقع فهمیدن تصرف خرمشهر داشتم…
حاج عبدالرسول از حس و حالش موقع فهمیدن تصرف خرمشهر توسط عراقیها میگوید: این خاک ما بود، گویی ناموسمان به اسارت در آمده بود و خدا میداند در آن لحظه چقدر در دل خودخوری میکردیم نه تنها من بلکه همه ما داغی بر دلمان انگار گذاشتند و اصلا در وضعیت روحی خوبی نبودیم و قلبمان مالامال از حس وطن پرستی بود که میخواستند وطنمان را به یغما ببرند.
فکر نجات کشورمان بودیم
قاسمی میگوید: در آن زمان همه به فکر نجات کشورمان بودیم و بینهایت تعصب خاکمان را میکشیدیم اما با اینکه ما انتظاری هم نداریم؛ زیرا در آن روزگار برای پاداش به جبهه نرفتیم ولی الان کمتر به به توجه میشود. میکنند اصلا هیچ نمیخواهیم اما احترام ما را نگه دارید. اگر یکی از این موارد را مثال بزنم من یک بار به بنیاد شهید رفتم و بخشنامهای آمده بود که جانبازان قطع عضو که پلاک ماشینهایشان جانبازی است و هرجا که نیاز داشته باشند از آن استفاده کنند و در بنیاد نمیدانستند که من اصلا جانباز هستم میگفت ما فقط به جانباز قطع عضو پلاک میدهیم و من به او گفتم بابا جان من هم یکی از آنها هستم و او گفت چند درصدی گفتم ۴۵ درصد و او گفت به ۵۰ درصد بالا میدهیم!
هیچکدام از افرادی که به جبهه رفتند هیچ فرمی را مبنی بر اینکه بعد از جنگ به سر کار باید برویم یا حقوق دریافت کنیم و یا بچههایمان را سرکار ببرند و یا… ما هیچ توقع و چشم داشتی نداشتیم جانمان را برای وطنمان کف دست گذاشتیم و اکنون هم الحمدولله پشیمانی ندارم خدایی ناکرده اتفاقی بیفتد باز هم این کار را میکنم منتهی وقتی برخی از مسائل را میبینم حالم بد میشود دلگرمیهایم دود میشود خب خانهتان آباد باد جانباز جانباز است قطع عضو چه یک انگشت باشد چه یک پا بالاخره فشار روحی و روانیش را که تحمل کردهایم نبودش را احساس میکنیم؟ من پا ندارم آقا جان باید چه کنم؟
حاج عبدالرسول از رضایت خانواده اش می گوید: خانوادهام راضی نبودند اما به هر طریقی بود که من میخواهم داوطلبانه بروم و این کار پاداشی بس بزرگ دارد و… با همین حرفها دلشان را به دست آوردیم.
قاسمی از زمان جنگ و تجهیزات میگوید: ما تجهیزات خاصی موقع جنگ نداشتیم و فقط ایمان به خداوند بود که باعث پیروزیمان شده بود بچهها سنشان کم بود اما قلبشان بسیار بزرگ بود که این خود ایمانی بزرگ به همراه داشت.
در جبهه همه چیز شیرین است
وی از خاطرات جنگ اینگونه یاد میکند: من اگر از خاطراتمان در دوران جبهه بگویم خیلیها میگویند اینها خیالپردازی بیش نیست. بارها و بارها شده دوستانم متهم شدهاند به دروغگویی و خیالپردازی ما در جنگ چه چیزها که بر سرمان نیامده است. خاطره تلخی ما نداریم در جبهه همه چیز شیرین است و خاطره بسیار ناراحت کننده ای که داشتم همان شهادت شهید محمد آل بویه بسیار مرا به هم ریخت یک بار با هم پشت خاکریز رسیدیم که خیلی پیاده روی کرده بودیم شایده ۱۰کیلومتر پیاده روی کرده بودیم در منطقهای که تانکهای عراقی در آن آنقدر آمد و رفت کرده بودند که خاکش مثل پودر که چه بگویم واقعا پودر شده بود و پوتین تا زانو در آن فرو میرفت ما در اینها راه میرفتیم شهید ال بویه کوله پشتی اش را انداخت خسته شده بود به اوگفتم مَمَد کوکا نک وای کارِ (محمد داداش نکن این کار را) الان پاتک میکنن یا باید عقب نشینی کنیم یا هم شهید میشویم چه کاریه میکنی؟!
حاج عبدالرسول با خنده میگوید: ولم کن بابا خسته شدم. (سیگار میکشید و سرباز ۳۱هفته هم بود) در همین بین لانکروزی آمد که جوانی ترکهای با هیکلی ریزه میزه اما تر و فرز روی آن بود که بین رزمندگان با سرعتی بالا ایستاده سر پا روی همان ماشین آبمیوه خنک تقسیم کرد و رفت و زیر رگبار گلولهها اصلا عین خیالش هم نبود حتی خم به ابرو نمیآورد و این شجاعتش چنان عجیب بود و زیبا که همه را محسور خود کرده بود به محمد آل بویه نگاه کردم و گفتم «ممد بخدا نگا این بچه بکن نصف توهم نیست بعد توچی؟!»
قاسمی گفت: من بعد از مجروحیتم سه بار جبهه رفتم و یکبار با کارمندان شهرداری و خود شهردار رفتم و شهردار آن موقع مرحوم سید خلیل هاشمی بود که نمیدانست من جانباز قطع عضو هستم اما خب میدانست که جانبازم یک روز گفت بچهها رفتند و ساعت ۱۱ حواست باشد که آبمیوهها را درون یخدان بریزی تا یک ساعت بماند برای بچهها خنک شود و بچهها که میآیند. دلشان خنک شود من هم گفتم چشم. من به انبار رفتم پای مصنوعیم را در آوردم خسته بودم روزنامهای آوردم و شروع کردم به خواندن روزنامه پروتز پایم را پشت پرده گذاشته بودم و به کل ریختن آبمیوهها درون یخدان را فراموش کردم که ناگهان شهردار آمد و گفت: آقای قاسمی آبمیوهها کو رفتم در یخدون چیزی نبود.
یادم آمد که فراموش کردم پس سریع گفتم: تا شما بروید من انجام میدهم. نه تا زمانی که بلند نشوی و انجامش ندهی خیالم راحت نمیشود.
حالا من هم پایم اینگونه بود و برایم بسیار سخت بود که او بفهمد من مشکل دارم اینقدر اصرار کرد که به ناچار برخواستم و پایم را جلویش پوشیدم و تعجب بینهایتش را شاهد بودم و گفت: تو قطع عضو بودی و هیچ نمیگفتی؟! تو با این پا در کل اداره میچرخیدی؟! باید سریعا به برازجان برگردی و همین حالا برگرد ماشین برایت ردیف میکنم و خود بدون پاسخی رفت و مرا مجبور کرد برگردم.
پایان پیام/