روایت یک دیدار از عاشقان وفادار ایران
خانواده های شهدا بودند و دختر شهیدی که روز دیدار را هدیه پدر شهیدش برای تولدش میدانست. مادران شهید که اشکشان هنوز خشک نشده بود و همسران شهید که از دلهای داغ دیده کودکانشان میگفتند و برای ما شده بودند روضه مجسم.
فارسپلاس؛ خط رهبری – رضوان تدین[1]: هنوز به خانه نرسیده بودیم. در میانهی راه بازگشت از سفر اربعین، شب را برای استراحت مانده بودیم یزد. به گمانمان یزد میشد میانهی راه جنوب شرقی که خانهمان باشد و غرب کشور که مرز خانهمان است.
درمراسم عزاداری مسجد جامع یزد بودیم که تلفن همراهم زنگ خورد، گفتند دیدار رهبری بیستم همین ماه است، درست پنج روز دیگر. شرایط حضور را دارید؟
فکر کردم آیا شرایط حضور را دارم با این خستگی راه و تاول های پا و ویروسی که از سفر اربعین به یادگار همراه آوردهام.
بهشان گفتم چند ساعت دیگر خبرتان میکنم، اما دل توی دلم نبود. انگار برایم تعریف نشده بود که بگویم خستهام، هنوز به خانه نرسیدم یا تاول پاهایم اذیت میکنند.
به چند ساعت هم نرسید، چند دقیقهی بعد پیام دادم که: ان شاالله من هم همراهتان خواهم آمد .
حالا دیگر ذوق داشتم به خانه برسم تا فردایش دوباره سفری را شروع کنم که انگار حاجت روا شدهی سفر اربعینم بود .
ساعت دو بامداد روز شنبه بعد از حدود نیم ساعت خواب شبانه بیدار شده بودم و به فرودگاه رفتم، سرچرخاندم که آشنایی را پیدا کنم اما هر کس مشغول کار خودش بود؛ کسی کارت پرواز میگرفت، کسی وسایلش را جابجا میکرد، گزارشگرها و دوربینها هم که به وفور هرجا دیده میشدند. بالاخره همکارم را دیدم که از دور برایم دست تکان داده بود. هر دومان از دیدن این حجم از جمعیت متعجب بودیم و نمیدانستیم دقیقا حالا باید توی صف برای گرفتن کارت پرواز بمانیم یا اجازه بدهیم خلوتتر شود، اما نمیشد. هر دقیقه که میگذشت نه تنها خلوتتر نمیشد بلکه دیگر بیم آن را داشتیم بمانیم برای پرواز بعدی، پس صف شلوغ را هم به جان خریدیم.
در سالن انتظار جمعیتی که قرار بود سوار این پرواز شوند واقعیتر بود اما همچنان بی نهایت شلوغ و زیاد.
حالا دوست دیگرمان هم به ما اضافه شده بود و کم کم گمانه زنی هایمان هم شکل عجیب تری به خودش گرفته بود. آخر به این نتیجه رسیده بودیم که قرار است این همه جمعیت را با پرواز نظامی راهی کنند وگرنه به طریق دیگری امکان پذیر نیست. سوار شدیم و فهمیدیم که چهارصد نفر را هم میشود روی صندلی های هواپیما نشاند و خدمات خوب ارائه داد و همه چیز امکان پذیر است.
پروازمان با همهی خوبی هایش تاخیر داشت، نزدیک به یک ساعت و نیم. حدود ساعت هفت و نیم بود که به تهران رسیدیم اما هنوز تا روز دیدار دو روز کامل وقت داشتیم.
با آن حجم خستگی همه چیز کندتر به نظر میرسید؛ رسیدن به تهران، رسیدن به محل اسکان، ماندن در ترافیک، مسافت های دور در شهر بزرگ تهران و البته همهی چیزهایی که با توجه به وسعت شهرمان برای ما جدید و غریب بود.
بالاخره به محل اسکان رسیدیم، یک جای بی نهایت خوش آب و هوا که انگار کم کم داشت دچار پاییز میشد. باد میوزید و برگهای خشک درختان باغ میریختند و ما لذت میبردیم. در شهر ما روند تغییر فصل اینطور مشهود نیست یا همیشه تابستان است یا زمستان و یخبندان.
اتاقی که توی خوابگاه گیرمان آمد درست مثل محیط زندگی مان در شهر بود، همه کنار هم بودیم هم شیعه بودیم هم اهل سنت، خانواده شهید و فرهنگی هم داشتیم، خانمهای خانه دار یا هنرمندان سوزن دوزی هم بودند.
زیاد طول نکشید تا با هم احساس صمیمیت کنیم و اگر روی تخت های دوطبقه اذیت بودیم تشک هایمان را روی زمین کنارهم پهن کنیم.
خستگی بیدار شدن ساعت دو صبح و ماندن در ترافیک خیابانهای تهران ما را که به این شرایط عادت نداشتیم چهار ساعت خواباند.
بیدار شدیم و حالا وقت داشتیم تا هم دیگر را بشناسیم. تفاوت های فکری زیادی داشتیم اما همه برای یک هدف آمده بودیم، دیدار!
خانمی ریزنقش با چهرهای دلنشین روی دو زانو نشسته بود و با صوتی جالب برای خودش قرآن میخواند. صدایش آنقدر بلند نبود که آزارمان دهد آنقدر هم آرام نبود که از آن صوت زیبا بیبهره بمانیم. هر از گاهی دختر های جوان با ذوق میآمدند و سوالی میپرسیدند بعد ایشان با صبر و مهربانی جوابشان را میداد و آخر جملهاش هم خطابشان میکرد: مامان جان. بعد کمی میگذشت و دوباره خانمهای دیگر با ادب و احترام سمتش میآمدند. همچنان با آن ها هم مهربان بود اما به تناسب سن و سالشان با صلابتتر جواب سوالهایشان را میداد.
چند تخت آن طرفتر خانمی بود که درد آپاندیس اذیتش میکرد اما مصر بود درد را تحمل کند تا نگذارد دیدار را کَفَش برود.
خانمی که ماه هفتم بارداری اش بود کنار ما مینشست و از ذوقش برای دیدار میگفت. از این میگفت که میترسد بخاطر نداشتن سواد و تنهایی این سفر را از دست بدهد و فرزندش با این حسرت به دنیا بیاید.
ساکن تخت کناریام تمام این دو روز را اضطراب داشت که نکند بدون چادر راهش ندهند و جا بماند؛ بنابراین تمام تلاشش را میکرد که از کسی چادر قرض بگیرد که باز هم موفق نشد اما به دیدار رسید.
خانواده های شهدا بودند و دختر شهیدی که روز دیدار را هدیه پدر شهیدش برای تولدش میدانست. مادران شهید که اشکشان هنوز خشک نشده بود و همسران شهید که از دلهای داغ دیدهی کودکانشان میگفتند و برای ما شده بودند روضه مجسم.
شب که شد همان خانم که قرآن را با لحن دلنشین میخواند و سوال های دینی را جواب میداد برایمان جلسهای از احادیث رسولالله گذاشت و ما شیعه و سنی کنارش نشسته بودیم و به این همه نقطه اشتراکمان در دین فکر میکردیم و لذت میبردیم.
جلسهی حدیثمان که تمام شد معلم جارو را برداشت و شروع به جارو کردن اتاق کرد. همه تلاششان را کردند تا این وظیفه به آنها محول شود، اما آن خانم هم بزرگ بود و هم بزرگوار.
به خودمان که آمدیم شده بودیم رفیق های گرمابه و گلستان همدیگر. کنار هم پای یک سفره مینشستیم، اگر دیر میکردیم نگران همدیگر میشدیم و از همه مهم تر همان که دیر آمدن چای را با همدیگر تحمل میکردیم و وقتی به چای میرسیدیم انگار جان دوباره میگرفتیم و در حیاط خوابگاه گل میگفتیم کنار هم. جداً روزهای خوبی را گذراندیم .
اما روز موعود فرارسید، دیشب تا صبح را همه با برق روشن مشغول نامه نوشتن بودند، به امید شنیده شدن صدایشان مستقیم و بیواسطه. ما اما به سختی خوابیدیم تا نشاط لازم برای ادامه دادن را داشته باشیم. ساعت سه بود که همه بیدار شدند، اتاق را مرتب کردند و عدهای که زرنگتر از ما بودند شروع کردند به جارو کردن اتاقها. ساعت چهار شد و اتوبوس ها نیامدند، نماز را خواندیم و اتوبوس ها نیامدند، ساعت شش شد تا بالاخره شش اتوبوس رسیدند.
با عجله نشستیم که مبادا از قرار جا بمانیم. حدود هفت و نیم بود که به کوچه کاشانی رسیدیم. از اینجا دیگر صف نمایان میشد اما هرچه که پیش می رفتیم صف تمام نمیشد، خیلی ادامه داشت به اندازه یک کوچه کامل و طولانی.
چند ورودی را رد کردیم بعد وقتی که خودم را آماده کرده بودم تا برای حاشیه نگاری جلسه از مسئولین حاضر کاغذ و قلم بگیرم متوجه شدم علی رغم تمام تلاشها، اسمی از بنده در لیست نیست و باید با افراد مختلفی صحبت کنم بلکه اجازه همان لحظه صادر شود اما نشد و من تازه بعد از یک ساعت و چندین دقیقه انتظار، ساعت ۹ وارد ورودی اصلی حسینیه شدم، با ناراحتی، بدون کاغذوقلم و با ترس از دیدن جمعیتی که در صف ورودی اصلی بودند. خودمان را مشغول میکردیم به صلوات مانند تمام مسلمانان جهان در صف تفتیش.
با خودم مرور کردم که درست است حالا کاغذ و قلم نداری اما سعی کن پشت ستون نیفتی. آنقدر خوش بین بودم که برای خودم حق انتخاب متصور بودم اما وقتی وارد حسینیه شدم تمام برنامهها عوض شد. تنها آخرین ردیف برای من جای نشستن باقی مانده بود و حالا حتی اگر می ایستادم هم رهبری را نمی دیدم.
در یک لحظه اما نمیدانم چه شد همه فکر کردند باید بایستند و در این ایستادن جمعیت تا نیمهی سالن به جلو حرکت کرد. من حالا در وسط جمعیت بودم، جایی که احتمال دیدار بیشتر شده بود. ساعت ده شد و پرده های آبی کنار رفتند در این لحظه همه بلند شده بودند و باز جمعیت جلوتر رفته بود، روی پنجه های پایم ایستادم و خودم را با تمام وجود بالا می کشیدم. درست ساعت ده صبح بود که ماه رویت شد.
ذوق عجیبی بود طوری که نمی توان هیچ اسمی برایش گذاشت اما میتوان آرزو کرد که ای کاش همه تجربهاش کنند. تنها به اندازه نشستن روی دو زانو جا بود اما قطعا میارزید پس نشستیم.
شعری که آماده شده بود و تا چند دقیقه پیش تمرین میکردیم را خواندیم. خواندیم که :
شیعه و سنی همیشه عاشق این سرزمین است
حب الوطن اعتقاد است باور ایرانی این است
بهشت ما بلوچستان و سیستان
سرشت ما عجین شد با خراسان
شعار ما همیشه اتحاد است
که از وحدت شود دشمن هراسان
آقا برایمان از خاطراتشان در استان گفتند، نصیحتمان کردند، امیدواری دادند و درکِمان کردند. حرف های رهبری که تمام شد ما هنوز مشتاق ادامه دادن بودیم، هنوز دلمان میخواست نصیحت پدرانه بشنویم اما گویا حالا دیگر باید صبور میبودیم و دعا میکردیم تا دوباره دیدار ماه نصیبمان شود.
بعد از دیدار رهبری دوست های قدیمیمان را پس از مدتها دیدیم و فکر کردیم اهداف مشترک بالاخره آدمها را یکجا جمع میکند، مثل همهی ما مردم سیستان و بلوچستان برای پاسداری از مرز های ایران جان.
رضوان تدین
بیستم شهریور ماه
سال هزار و چهارصد و دو
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان سیستان و بلوچستان
پایان پیام/.