روحانی که با «خینبُری» ناجی اعدامیهاست
آن روز هم نوبت رضایت گرفتن برای عبدالله بود فضای خانه سنگین بود، نفسهای زن در سینهاش حبس شده بود، یک چشمش به قرآن میان خانه بود و یک چشمش به دهان پدر مقتول، یک سره زیر لب چهارده معصوم را واسطه میکرد و از خدا کمک میخواست.
خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ ساعت چهار صبح، حیاط سیمانی تاریک و نیمهروشن، صندلی وسط حیاط، سربازی که کنار چهارپایه ایستاده، طنابی که آویزان است و چند نفری که دورتر ایستادهاند و صحنه را نگاه میکنند و مجرمی که قرار است بالای چهارپایه بایستد…
پرده اول
صدای خندهشان بلند بود جوان بودند و پُر از انرژی، حسابی روی سر و کله هم میزدند جوی آبی که از وسط محلهشان عبور میکرد شده بود تنها تفریح بچههای بزرگ و کوچک.
تابستان بود و گرمایش همه را به ستوه آورده بود بچهها سر جوی آب مشغول بازی بودند چند نفر هم از جوانترهای محل آمده بودند حسابی شلوغ شده بود.
آخرش هم معلوم نشد چه شد که به یک باره چند نفر از بچهها دعوایشان شد و بزرگترها هم به هوای کوچکترها وارد دعوا شدند صدایشان بالا و بالاتر رفت به طوری که چند نفری از پدر و مادرها برای جدا کردن بچههایشان از خانه بیرون زدند قیامتی به پا شده بود.
در کشاکش دعوا و گرفتن یقه و درگیریهای لفظی، آن چیزی که نباید میشد شد، در میان بُهت و ناباوری جمعیت، جوانی که بعد معلوم شد اسمش عبدالله است جوان دیگری را هُل داد و سرش به کنار جوی آب برخورد کرد و دریایی از خون راه افتاد و صدای جیغ و داد زنهای روستا بالا رفت…
پرده دوم
فصل تابستان رو به پایان بود و پاییز خرامان خرامان خودش را از راه رسانده بود و چهره طلاییاش را در دامان طبیعت پراکنده بود.
زنی هراسان و با جیغ و شیون وارد حیاط خانهای شد قیافهاش نشان میداد راه طولانی را آمده است چهرهاش آشفته بود و رد اشک در میان چهرهاش به وضوح پیدا بود.
اهل خانه نگران از این فریادها خود را به حیاط خانه رساندند. ـ دنبال کسی میگردید؟ چیزی شده؟ کسی دنبالتان کرده؟
و تنها صدایی که از زن شنیده بود صدای خسته نفسهایی بود که پی در پی سکوت جمع را بهم میزد.
ـ دنبال خانه فلانی میگردم آدرس اینجا را دادهاند گفتند که تنها او میتواند گره از مشکلم باز کند.
مردم میانسالی از آن سوی حیاط در حالی که آستین لباسش را پایین میکشید خود را به زن رساند و پرسید من چه کمکی به شما میتوانم بکنم؟
زن بیاختیار خود را به پای آن مرد میانسال انداخت و شروع به گریه و زاری کرد چند نفر از اهالی خانه زن را بلند کردند و از اسم و رسمش پرسیدند.
زن بینوا که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت با اشکهایی که دیگر امانش را بریده بودند شروع به سخن گفتن کرد.
ـ بخت من روسیاهِ در به در را با نخ سیاه بافتهاند از وقتی که پا به این دنیا گذاشتهام بدبختی دیدهام خیلی کوچک بودم که پدر و مادرم را از دست دادم بعدش هم زیر دست این و آن توی فامیل بزرگ شدم.
بغضش را میخورد و جلوی ریزش اشکها را میگیرد
موهای آشفته و بافته شدهاش را از روی حجب و حیا به زیر روسری مشکیاش هُل میدهد و به سختی بغضش را میخورد و جلوی ریزش اشکها را میگیرد تا رشته کلامش را از زیر بغضش بیرون بکشد.
تمام عمر سیاهم را پشت دار قالی این و آن نشستم، تنها و بیکس بودم بزرگتر که شدم من را به عقد یکی از جوانهای فامیل درآوردن شوم بختی من آنجا بود که مَردم وقتی بچهام تنها ۲ سال داشت از داربست افتاد و چند روز بعدش هم از دنیا رفت، به اینجا که میرسد صدای شیونش را در نطفه خفه میکند و چنگی محکم به لباسش میزند و صدای هق هقش بلند میشود.
حاجی شما فقط میتوانید کمکم کنید پسرم را با خون دل بزرگ کردم نامش عبدالله است هم برایش پدر بودم و هم مادر چند ماه پیش با دوستانش دعوایش میشود و ناغافل یکی را هُل میدهد و آن میشود که نباید بشود.
هر چه کردم، هر چه رفتم و آمدم به پایشان افتادم رضایت نمیدهند فقط قصاص میخواهند چند روز دیگر طناب دار را بر گردن پسرم میاندازند این را گفت و چنگی به صورتش زد و آن زخم کهنه روی صورتش سر باز کرد و قطرات خون روی لباس مشکیاش چکید صورتش از شدت درد جمع شد اما درد سنگینتری رو قلبش فشار میآورد، میدانم آنها هم حق دارند جوان از دست دادهاند، نگاه اهالی خانه خیره به آقای شمس ماند…
حاجآقا شمس جلوتر آمد و چند باری دانههای تسبیحش را جابجا کرد و گفت خواهرم توکلتان به خدا باشد انشاءالله که رضایت میگیریم و به همین زودیها پسرتان را در آغوش میگیرید این را گفت و عبایش را پوشید و دنبال کار عبدالله افتاد.
پرده سوم
از ۲۰ سال پیش کارش همین است متولد ۱۳۴۶ روستای ارمند شهرستان لردگان در استان چهارمحال و بختیاری قیافهاش شاید پیرتر نشان دهد.
نامش محمدجواد شمس است همه او را حاجآقا صدا میزنند همه برایش احترام خاصی قائل هستند کارش به قول محلیها خینبُری یا همان خونبُری است.
به قول خودش حساب رضایتهایی که گرفته از دستش در رفته حتی اولین بار را هم با کلی فکر کردن یادش میآید.
۲۰ سال پیش شاید فکرش را هم نمیکرد روزی به اینجا برسد همه اینها را کار خدا میداند چرا که یک شبه نمیشود به اینجا رسید.
وقتی فردی از یک خانواده که قتل یا جرم را مرتکب شده به حاجآقا مراجعه میکند و درخواست پادرمیانی میکند دیگر کار شروع میشود و حاجآقا شمس تا گرفتن رضایت پیش میرود.
وقتی بحث صلح و سازش پیش میآید هر ۲ خانواده احترام خاصی برایش قائل هستند چرا که میدانند این مسئله هیچ نفع و ضرری برای او ندارد.
همیشه به خانوادهای که عزیزی را از دست داده یا خسارت جانی متحمل شده است میگوید این حادثه در زمان جهل و نادانی اتفاق افتاده است حالا شما با عقل و فکر و درایت و خرد جمعی این مشکل را حل کنید.
به نظرش شاید انتقام یک لحظه خانواده مقتول را شاد کند اما آن حس گذشت و بخشش مادامالعمر برای این خانواده میماند.
بارها شده در میان همین رفت و آمدها بداخلاقی دیده، دلش شکسته اما ناامید نشده است چون معتقد است این خانوادهها خودشان دل شکسته هستند اگر هم چیزی میگویند از روی ناراحتی است اما برای لباس روحانیت احترام زیادی قائل هستند.
حاجآقا به قول امروزیها برون مرزی است
حاجآقا به قول امروزیها برون مرزی است و فقط در استان چهارمحال و بختیاری میانجیگری نمیکند خیلی پیش آمده که به اصفهان و خوزستان هم برود.
به سراغ هر خانوادهای که رفته سعی کرده از روی صلح و دوستی باشد و هیچ گاه نظرش را به کسی تحمیل نکرده و همین برای خانوادهها دلگرمی بوده است.
حاجآقا خانواده مقتول را دلگرم میکند که کار با انتقام پیش نمیرود و اگر گذشت کنند یک عمر خانواده فرد قاتل را مدیون خود کردهاند.
خودش که میگوید دیگر پیر شده و توان سابق را ندارد اما مردم نظرشان چیز دیگری است، خیلی از گرههای کور در استان به دست ایشان باز شده است و چه اختلافاتی تلخی که با وساطت ایشان به پایان شیرین ختم شده است.
حاجآقا شمس تمام این اتفاقات و محبتهای مردم را کار خدا میداند چرا که اگر توفیق الهی نبود این رضایتها و مهربانیها میسر نمیشد.
به تمام خانوادههایی که رضایت میدهند میگوید که شما خودتان لایق این رضایت و آرامش هستید و با این کار به خودتان آرامش را هدیه میدهید.
با تمام این رفت و آمدها گاهی هم حاجی و دوستانش به در بسته میخورند اما این پایان کار نیست و چیزی که این وسط نمیگذارد حاجآقا دلسرد شود چشمهای نگران مادری است که امیدش اول به خدا و بعد به رضایت گرفتن حاجی است.
مثل همان موردی که خانواده قاتل اهل استان خودمان و خانواده مقتول اهل مسجدسلیمان بودند و به هیچ وجه خانواده مقتول راضی به رضایت نمیشدن اما به فضل پروردگار این مشکل بعد از چند سال حل شد.
قرآن همراه همیشگی حاجی است
حاجی همیشه و در همه رفت و آمدهایش یک قرآن به همراه دارد که خانواده مقتول را به حرمت آن کتاب الهی قسم میدهد.
گاهی وقتها هم به رسم منطقه خودشان دستهای خانواده قاتل را با طنابی میبندند که یعنی ما دست بسته هستیم در برابر شما و قرآن را واسطه قرار میدهیم که خانواده مقتول به حرمت این کارها راضی به رضایت شوند.
خیلی از خانوادهها در این مواقع به گریه میفتند خیلی پیش آمده که حاجی هم دستهایش را بسته و به التماس افتاده است.
آن روز هم نوبت رضایت گرفتن برای عبدالله بود فضای خانه سنگین بود، نفسهای زن در سینهاش حبس شده بود، یک چشمش به قرآن میان خانه بود و یک چشمش به دهان پدر مقتول، یک سره زیر لب چهارده معصوم را واسطه میکرد و از خدا کمک میخواست.
حرفهای حاجآقا شمس کار خودش را کرده بود پدر مقتول قرآن را بوسید و روی چشمش گذاشت و گفت قبوله رضایت میدهیم و با چشمان نگران همسرش را نگاه کرد او هم سری به نشانه تایید تکان داد.
بغض زن ترکید و بیمهابا از ته دل زار زد، صدای گریهاش اشک همه را درآورده بود حاجآقا شمس دست خدا شده بود تا به عبدالله زندگی دوباره ببخشد.
حاجی اسمش برای خیلیها آشناست
حاجی اسمش برای خیلیها آشناست و مرامش زبانزد، بیشتر وقتش برای مردم است، مردم هم برایش سنگ تمام میگذارند تا حرفش زمین نماند.
همین چند وقت پیش بود که خانواده نیازمندی سرپناه نداشتند اما حاجی دست به کار شد و با کمک چند خیر خانهشان را روبهراه کرد.
همیشه برای کار خیر پیش قدم است خودش که میگوید مهم نیست کار را چه کسی انجام دهد مهم این است که نیازمندی نیازش برطرف شود.
هر جای شهر که سراغش را بگیری به نیکی از او یاد میکنند در میان همه اقوام و طوایف برای خودش آبرویی دارد، همین آبرو را هم مدیون شهدا میداند و معتقد است هنوز آن قدری که باید کاری نکرده است و همین باعث شده خودش را همیشه شرمنده شهدا بداند.
پایان یپام/۶۸۰۲۴