روزی که فهمیدم ناخواسته باردار شدم
خط دوم که ظاهر شد، اصلا شوخی نداشت. خط بطلان بود بر تمام شکها و اگرها و امیدها. پررنگ و قوی و پُرخون. زدم زیر گریه. اشکهایم بارش لاینقطعی بودند در سکوت سرد یک عصر پاییزی. من تازه پنج ماه بود که عوارض بارداری دومم را آرشیو کرده بودم. حتی هنوز دردهای پسازایمان ادامه داشت، اما…
گروه زندگی: طول میکشید تا خط دوم کمرنگ ظاهر شود. انتظارش شبیه خواباندن یک نگاتیو در محلول متول بود. مثل انتظار برای ظهور عکسی از آینده. یک نطفه، یک جنین، یک کودک، یک انسان، یک سرنوشت داشت شکل میگرفت. عشق داشت به مرحله وفاداری میرسید. من کمی ترسیده بودم.
من این بچه را نمیخواستم؟ با گذاشتن «نقطه» در انتهای جمله قبل، چنان عذاب وجدان خرخره اعتقاداتم را میچسبید که دست به دامان «علامت سوال» شدم.
سیستم خلقت و پیدایش، در بینقصترین و تحسین برانگیزترین حالت خودش داشت در من فعال میشد اما من دنبال مقصر میگشتم. انگار که چیز معیوبی ناقص کار کرده باشد، دستپاچه بودم. منظومهای دقیق و زیبا، فارغ از اختیار بشر، داشت فعل «شدن» را صرف میکرد و سرنوشت یک مادر دو فرزندی را به فرزند سوم بسط میداد.
نمیدانم چرا آن پنج دقیقه زمان تا رؤیت بیبی چک، آنقدر طولانی شد. نمیتوانستم بخندم. نمیتوانستم بنشینم. نمیتوانستم بایستم. نمیتوانستم چیزی بخورم. بنظرم همه چیز حریص و طماع و متعرضانه مینمود. فقط دو دستی فرمان اعصابم را گرفته بودم تا توی جوب نفرت چپ نکنم. نفرت! نفرت از تو!
نمیخواستم بدنم اینبار چیزی از تو را ترجمه و منتشر کند.
خط دوم که ظاهر شد، اصلا شوخی نداشت. خط بطلان بود بر تمام شکها و اگرها و امیدها. پررنگ و قوی و پُرخون. زدم زیر گریه. از آن گریستنهای انفجاری نبود. اشکهایم بارش لاینقطعی بودند در سکوت سرد یک عصر پاییزی دلگیر. ذهنم پاورچین و بیاجازه رفت سراغ فایل عوارض بارداری و پوشه «گریه بیدلیل» را بیرون کشید. انصاف نبود. من تازه پنج ماه بود که عوارض بارداری دومم را آرشیو کرده بودم. حتی هنوز دردهای پسازایمان ادامه داشت.
وقتی از سر کار برگشتی، ماشین اعصابم صاف خورده بود توی جدول دو رنگ ناامیدی و استیصال. کاش نزدیک نمیآمدی. تنها چیزیکه در آن لحظه نمیخواستم، همین لمس کردن بود. توی فشار دستهات که از میانشان دستم را مدام میکشیدم، اطمینانی بود که نداشتم. « نترس» و «ناراحت نباش» و «از پسش برمیآییم» رسا و مقتدر از جای واضحی از گلوت ادا میشد ولی تعمدا میخواستم که نشنومشان. وقتی اینهمه امتناع مرا از خودت دیدی، چیزی روی صورتت سُر خورد و پایین آمد. اشک که نه، یک «متاسفم» نمناک و محجوب بود که خیلی سریع خودش را رساند به زبری و تراکم محاسن و ریشها، تا محل اختفایش باشد.
چیزی در من نه با این موجود، که با موجودیت خودم کنار نیامد. بیش از حد احساس آسیبپذیری میکردم و این میلم به انزوا را تشدید میکرد. تمام عواطف و مهربانیهایت مثل لبخندهای عابران به نظرم گذرا و بیگانه بود.
دراز کشیدم روی تخت سونوگرافی و خیره شدم به سقف مات و کرم رنگش. چهار ماه گذشته بود و وقتش بود دوست داشتنش در من تپش بگیرد. اما از سوزش معده و کمر درد خسته بودم. دلم میخواست به دکتر و دم و دستگاهش پشت کنم و ساعتی بخوابم. وقتی با خنده مایع لزج را روی تنم میسراند، توی دلم خدا خدا می کردم که از آن دکترهای بانمک با سوالهای «دوست داری جنسیتش رو دختر بگم یا پسر؟» نباشد. حوصله خوشمزگی نداشتم. با صدایش به خودم آمدم. «مانیتورو نگاه کن». یک توده سیاه و سفید ابری توی دنیای خودش، که بدن من بود، داشت انگشت دست هایش را جلوی صورتش تکان میداد. جوری که انگار دارد روزهای مانده به تولدش را میشمارد. همان لحظه روی مهره کمرم، جایی بین دو کتفم احساس سرما کردم. جز آن چیزی در من تغییر نکرد.
چیزی که رنگ را به دنیای سیاه و سفید این بارداری ناخواسته برگرداند، استوری تو بود. داشتم بیاشتها و صرف رهایی از تهوع مدام، بستنی میخوردم که اعلان قرمزش را گوشه واتساپ دیدم. با همان دستی که قاشق توش بود زدم رویش و تا بالا بیاید شره کاکائویی رنگ بستنی را از کنار ظرف شیشه ایش با انگشت گرفتم و به دهانم بردم. روی عکس کفش پسرانه آبی بیاندازه کوچکی نوشته بودی:
به برگه شجرهنامهات نوشته شده
حلالزاده غلامی ز دودمان نجف
و من مثل کسی که ناگهان حافظهاش برمی گردد یادم افتاد، که این فرزند قبل از اینکه مال تو باشد، مال من باشد، مال کس دیگری است. رزق و هویت و تعلقی مخصوص به خودش دارد، آن هم به جایی که از دنیای من و تو هزاران بار بزرگ تر است. من برای لبخند رسول خدا، برای اضافه شدن فرزندی به امتش قلب کوچک پایین استوری را لمس کردم. زنگ زدی. پرسیدی: «بستنیش خوشمزه بود؟» گفتم: «شیرین بود. خیلی شیرین.»
پایان پیام/
پایان پیام/