سقایی با شربت آبلیمو در جبهههای جنگ
چشم رزمندگانی که مدتیست غذای درست و حسابی نخوردهاند برق میزند. به سمت برادر نصرالله هجوم میبرند و بوسهبارانش میکنند: «برادر نصرالله! ابوالفضل نگهدارت که سقایی رو تا مرحلهٔ رسوندن کنسرو و کمپوت ادامه دادی!».
اینجا جبهههای غرب ایران، سال ۶۱ شمسی…
از سومار تا گیلانغرب، از کِرِند غرب تا سرپلذهاب. و… مهران… جایی که قرار است مرد چند صباح دیگر مثل اربابش، عباس، جانبازی کند و سی سال بعد هم به او ملحق شود…
مسئول تدارکات جبهههای جنگ است. مایحتاج رزمندگان را از پشتیبانی تحویل میگیرد و از جادههای ناهموار و خطرناک، از میان بمباران و تلهٔ گروهکها به مقصد میرساند.
اگر احساس کند مسئولان پشتیبانی کمکاری میکنند، کمپوت و کنسرو و میوه را از زیر سنگ به چنگ میآورد و میرساند به دست رزمندگان.
قبل از اینکه راه بیفتد، در کلمن آبش یک شیشه آبلیمو و مقداری شکر و یخ میریزد. تا از جادههای خاکی به قرارگاه برسد، یک کلمن شربت آبلیموی تگری برای رزمندگان تشنهلب مهیا شده!
از دور که تویوتای خاکیاش را میبینند، فریاد میزنند: «برادر نصرالله اومد! بچهها، بدوید! برادر تدارکاته!».
هجوم میبرند به کلمن همیشه پر از شربت آبلیمویش. برادر نصرالله گوشهای ایستاده و با لبخند، نتیجهٔ سقاییاش را تماشا میکند. با خود میگوید: «خدایا! شکرت که شرمندهٔ این بچهها نشدم…».
بعد، برادر نصرالله از قسمت اصلی شگفتانهاش رونمایی میکند. زیر چادر برزنتی پشت تویوتا، جعبهای پر از کنسرو و کمپوت و جعبهٔ دیگری حاوی چند هندوانهٔ درشت خودنمایی میکند.
چشم رزمندگانی که مدتیست غذای درست و حسابی نخوردهاند برق میزند. به سمت برادر نصرالله هجوم میبرند و بوسهبارانش میکنند: «برادر نصرالله! ابوالفضل نگهدارت که سقایی رو تا مرحلهٔ رسوندن کنسرو و کمپوت ادامه دادی!».
***
اینجا سرزمین کربوبلا، سال ۶۱ هجری.
عباسِ علی به فرمودهٔ مولایش حسین به شریعهٔ فرات رفته تا برای اهل حرم آب بیاورد…
پایان پیام/