شبیه آسمان که باشی، نمی‌میری

شبیه آسمان که باشی، نمی‌میری

هر وقت ترسیدی فقط به آسمان نگاه کن! می‌بینی چطور موشک‌ها را از دامنش می‌کَند و سیخ ایستاده؟ شبیه آسمان که باشی هیچ‌وقت نمی‌میری!

شبیه آسمان که باشی، نمی‌میری

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: دو ساعت بعد از تمام شدن آتش‌بس است و سر و کله موشک‌ها دوباره توی آسمان «خان یونس» پیدا شده. «ریم» روی آوارهای بدقواره آپارتمان‌شان راه می‌رود و ناخن‌هایش را می‌جود. مادرش با خنده خودش را به آن راه می‌زند و کِش مو را از دور مچ‌اش بیرون می‌کشد: «آسمان که تغییر نمی‌کند. همیشه آن بالاست. هیچ وقت به زمین نمی‌چسبد؛ حتی اگر هر اسرائیلی، هزار بمب روی سرمان بکوبد!»

ریم به آسمان زل می‌زند: «یعنی می‌گویی …» مادر شانه را میان موهای مشکی و لطیف ریم می‌کشد و سرش را می‌بوسد: «آره! هر وقت ترسیدی فقط به آسمان نگاه کن! می‌بینی چطور موشک‌ها را از دامنش می‌کَند و سیخ ایستاده؟ شبیه آسمان که باشی هیچ‌وقت نمی‌میری!»


خان یونس تنها شهر امن غزه بود که اکنون به ویرانه‌ای زیر موشک باران تبدیل شده

ریم چشم از آسمان برنمی‌دارد. حرف‌های مادرش باورش شده. حتما اینکه تا الآن زنده مانده‌اند به خاطر نگاه‌های همیشگی مادرش به آسمان است. اما او برعکس مادرش، زمین را بیشتر از آسمان دوست دارد. عروسکش را بغل می‌گیرد و به زمین شهرش نگاه می‌کند؛ به مغازه ابو جلال، به نانوایی ام حبیب و به دکه قهوه پیرمرد که همیشه جیب‌هایش پر از حلقوم‌های رنگی شیرین بود و حالا همه با خاک یکی شده‌اند.


حتی اگر یک دقیقه به مرگ‌مان مانده باشد، زندگی می‌کنیم

«خان یونس کجاست؟ چه بلایی سر شاخه‌های زیتون و آدم‌هایش آمده مادر؟» دوباره می‌ترسد و ته مانده ناخن‌های جویده‌اش را بین دندان‌هایش گاز می‌گیرد. مادر از دور به آسمان اشاره می‌دهد. ریم انگشت‌هایش را از دهنش بیرون می‌کشد و دنبال آسمان می‌دود. مثل نهصد و چهل شش هزار فلسطینی که برای فرار از بمب‌های فسفری اسرائیلی‌ها، رد آسمان را گرفتند و به جنوبی‌ترین شهر نوار غزه، یعنی خان یونس رسیدند.


طبق تخمین سازمان ملل، حداقل ۹۴۶۰۰۰ آواره داخلی غزه، در حال حاضر در خان یونس هستند

ابو نعیم آخرین تخم‌مرغ‌هایش را از جیب پالتوی ترکش خورده‌اش درمی‌آوَرد و با نوه‌هایش روی ماهیتابه‌ای که روغن توی آن جلیز ولیز می‌کند می‌شکند. احمد و سلیم با خنده رد آشپزخانه‌شان را می‌گیرند و سبد پیازهای ریشه‌زده را ذوق‌زده از زیر آوار بیرون می‌کشند. پیرمرد پشت و روی دستش را می‌بوسد و الحمد لله می‌گوید. مادر هم، کیسه نمکی را که از زمان شروع جنگ دور گردنش آویزان کرده بود تا اگر فشارشان افتاد توی دهن‌ بچه‌ها بگذارد، درمی‌آوَرد و روی تخم‌مرغ‌ها می‌پاشد.

بوی غذا، قار و قور شکم خیلی‌ها را درآورده و همسایه‌ها با بدن‌های زخم و زیلی، آوارها را کنار می‌زنند تا زندگی را بو بکشند. ریم نصف نان‌اش را هشت قسمت می‌کند، یک قسمت برای خودش، یک قسمت برای پرنده‌ها، یک قسمت برای گربه‌ها و بقیه‌اش برای نارمین که پا به ماه است و وسط جنگ، ویار خرمالو کرده است.


برای مردم خان یونس، جز آوار چیزی نمانده

نارمین خرده‌های نان را از دست‌های زخمی ریم می‌گیرد و بین دو چشم کشیده‌اش را می‌بوسد: «خودت چی؟ خوردی؟» ریم سرش را روی شکم برآمده نارمین می‌گذارد: «می‌خواهی اسم‌اش را چی بگذاری خاله؟»


جدال خنده و گریه

نارمین همیشه دنبال اسمی بود که برای اولین بار، خودش و شوهرش طاهر، آن را سر بچه‌شان بگذارند و صدایش بزنند. اسمی که خاص باشد بین این همه عام. اسمی که وقتی پیر شدند آن‌ها را یاد قبل‌ها و دوران خوش‌شان بیندازد. یاد روزهایی که طاهر در خان‌یونس و چهار کیلومتر آن‌طرف‌تر از دریای مدیترانه، با دست‌های روغن موتوری، برایش غزل‌های المتنبی را می خواند و توی حیاط پشتی و دور از چشم بقیه خانواده، از شوق آمدنِ آن توی راهی، می‌رقصید. اسمی مثل آسمان، خاک، دریا و یا شاید هم آتش!

ریم شکم نارمین را قلقلک می‌دهد: «خاله، اسمش را بگذاریم رِصاصة؟!» چشم‌های نارمین پر از حلقه‌های اشک می‌شود: «آفرین ریم! خودش است! رصاصة! رصاصة بنت الشهید طاهر!»


مردم برای زندگی در تقلا با گلوله‌ها نفس می‌کشند

زن‌های خان یونس با شنیدن اسم دختر نارمین، صورت‌هایشان را چنگ می‌زنند و مویه می‌کنند. چه بلایی باید سر آرزوهای یک زن جوان بیاید که بخواهد اسم دخترش را «گلوله» بگذارد! نارمین با غرور روی آوارهای اتاق‌شان می‌ایستد و دستش را برای کِل کشیدن آماده می‌کند: «رصاصة بنت الشهید طاهر!»

زن‌ها کِل می‌کشند. مردها کل می‌کشند. آوارهای خان یونس کل می‌کشند و آسمان، آن آبی وسیع و دوست‌داشتنی، آن بی‌انتهای بزرگ، آن سخاوتمندِ در روزهای تلخ‌کامی، ناگهان سیاه می‌شود. چشم چشم را نمی‌بیند. گوش، صدا را نمی‌شنود. و لب‌هایی که هنوز از رد روغن تخم‌مرغ‌های محلی ابو نعیم سرخ‌اند پر از خاک می‌شوند؛ خاکی آغشته به خون!


مادرانه ای بین مرگ و زندگی

ریم می‌ترسد. می‌لرزد. ناخن‌هایش تمام شده و گوشت انگشت‌هایش را می‌جود. برگه‌های اعلامیه اسرائیلی‌ها مثل باران اسیدی روی سرش می‌ریزد: «به ساکنان خان یونس؛ شما باید فورا این منطقه را تخلیه کنید؛ شهر خان یونس یک منطقه جنگی است!»


آسمان که باشی، هیچ وقت نمی‌میری!

برگه را می‌گیرد و می‌دود. سمت آوارهای خانه‌شان. مادرش را صدا می‌زند: «یما. یما. یماااااا» مادرش با چشم‌های بازی که رو به آسمان است، خوابیده! ریم تکانش می‌دهد: « آسمان که تغییر نمی‌کند. همیشه آن بالاست. هیچ وقت به زمین نمی‌چسبد؛ حتی اگر هر اسرائیلی، هزار بمب روی سرمان بکوبد! مگر نه یما؟» و بعد با دست‌های مشت شده و چشم‌هایی که به آسمان دوخته، در کوچه‌های خان یونس گم می‌شود در حالی که با خودش می‌گوید: « هر وقت ترسیدی فقط به آسمان نگاه کن! می‌بینی چطور موشک‌ها را از دامنش می‌کَند و سیخ ایستاده؟ شبیه آسمان که باشی هیچ‌وقت نمی‌میری!»

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *