علی اصغر دیگر تشنه نمیماند
بغض عسل ترکید. یک همدرد پیدا کرده بود. زیر لب با رباب زمزمه کرد: « تو هم مثل منی خانم جان. فقط تو می فهمی ناامید شدن مادر یعنی چی. تو میدونی یه مادر چی میکشه وقتی شیر داشته باشه و بچه توی بغلش نباشه. خانم! تو هم برای گهواره خالی لالایی خوندی…»
گروه زندگی؛ لعیا بغدادی:صدای کشیده شدن پردهها که آمد، نور خورشید مستقیم به صورتش تابید. چشمانش را به سختی باز کرد. علی گفت: «عسل خانم، رفتم اول صبح برات نون تازه گرفتم. همسایه هم برات آش نذری آورده که دیروز هوس کرده بودی. پاشو دیگه مامان خانم!»
همین پارسال بود که بعد از سالها درمان، تمام آزمایشهایش را پاره کرده و با خودش عهد کرد دیگر سراغ هیچ دکتری نرود ولی دقیقا زمانی که کاملا نا امید شده بود باردار شد و حالا فقط چند روز مانده تا حلما خانم به دنیا بیاید.
صدای علی از آشپزخانه بلند شد:« عسل خانم بجنب آش سرد شد.» از جایش بلند شد. رفت به طرف دستشویی. آب سرد را مشت مشت به صورتش زد تا خواب از سرش بپرد.
صدای علی میآمد که با صدای بلند میخواند:«دختر یکی یه دونس دختر عزیز خونس ،ناز و قشنگه بابا دختر پر بهونه س…»
با ذوق در دستشویی را باز کرد. رفت به سمت آشپزخانه هنوز قدم اول را برنداشته بود که یک دفعه دمپاییاش گیر کرد به گوشه فرش ، نتوانست خودش را کنترل کند سکندری خورد و روی زمین، پهن شد. درد تمام وجودش را گرفت. علی دست و پایش را گم کرده بود. زیر بغل عسل را گرفت تا از زمین بلند شود. به زحمت روی صندلی نشاندش. مستاصل شده بود. عسل با وجود درد شدید فقط نگران دخترشان بود. با ترس و لرز دست گذاشت روی شکمش. رنگ از رویش پرید؛ بچه تکان نمیخورد. فریاد زد: « علی! باید همین الان بریم بیمارستان. فقط من رو برسون دکتر…» با هر کلمهای که ادا میکرد، تمام بدن نیمه جانش میلرزید…
به اندازه عطشم، از دنیا طلبکارم!
به اندازه عطشم، از دنیا طلبکارم!
وقتی دکتر سر دستگاه سونوگرافی را روی شکمش گذاشت، نفس عسل در سینهاش حبس شد. یک چشمش به دستگاه بود و چشم دیگرش به لبهای دکتر. همیشه دکتر با لبخند شیرینی میگفت: «میخواهی صدای قلبشو بشنوی؟» اما حالا فقط سکوت کرده بود و مدام دستگاه را روی شکم باردارش میچرخاند. جمله آخر خانم دکتر، تیر خلاص بود: «خدا رو شکر که خودت سالمی! تو هنوز جوونی و فرصت مادر شدن داری. الان باید آماده بشی که هرچه سریع تر بریم اتاق عمل».
دنیا آوار شد روی سرش؛ عسل دیگر حرفهای دکتر را نمیشنید. فقط حرکات لبهای دکتر را میدید و اشکهایش بیاختیار جاری میشد. پرستارها مجال ندادند و با عجله او را آماده عمل کردند.
چشمانش را که بست، دلش نمیخواست هرگز دوباره باز شوند. دوست داشت خودش هم همراه دختری که روی ماهش را ندیده بود، برود. به هوش که آمد علی با استیصال خیره شده بود به صورتش. تمام صورت مرد جوان ، خیس اشک بود. اما این اولین بار بود که وقتی عسل همسرش را در این حال میدید، هیچ حسی نداشت. غم خودش بزرگتر بود. دلش میخواست دیگر هیچ کس را نبیند. دوست نداشت حرفی بزند. به اندازه تمام روزها و کلماتی که با دخترش حرف زده بود، از تمام دنیا طلبکار بود.
به یاد مادری که شکمش پر بود و بغلش خالی
شکم پر و بغل خالی…
پرستار در حالیکه ویلچر مادری را هل میداد، وارد اتاق شد. علی با دیدنشان سراسیمه از اتاق خارج شد. پرستار به آن خانم کمک کرد تا از روی ویلچر روی تخت بخوابد. چند دقیقه طول نکشید که نوزادش را آورد و در بغل مادر گذاشت تا به او شیر بدهد. عسل خیره به مادر و نوزاد در بغلش نگاه میکرد. بغض داشت خفه اش میکرد. زیرلب گفت: «من که دیگه ناامید شده بودم، خودت امیدوارم کردی؟ چی رو میخواستی ثابت کنی؟ بچه به یک مادر حسرت به دل بدهی و هنوز توی بغلش نیامده، پس بگیری؟! شکم پر و بغل خالی؛ این درد رو هیچ کس نمی تونه بفهمه…» اشک هایش روی صورتش سرازیر شد.
مادر، شیر و جای خالی نوزاد
درد شدیدی در سینه اش حس میکرد. پیراهنش از شیر، کمی تر شده بود. خانم پرستار آمد بالای سرش. انگار میخواست چیزی بگوید ولی دل دل میکرد. با احتیاط گفت: « من الان میدونم شما توی چه شرایطی هستید. به هر حال من هم یک زنم، مادرم، میفهمم حست رو. بچه، جگرگوشه مادره . از وقتی توی وجودش جا میگیره، بخشی از او میشه. هیچ فرقی نمیکنه چند وقتشه. اگر خدای نکرده از دستش بده، جگرش میسوزه.» پرستار داشت همینطور حرف میزد ولی عسل دلش نمیخواست حتی صدایش را بشنود. فکر میکرد هیچ کس درک نمیکند چه بلایی سرش آمده. ولی حتی حس نداشت به پرستار بگوید حرفهایش را ادامه ندهد.
پرستار اما حرف مهمی در چنته داشت که با وجود بدحالی عسل، اتاق را ترک نمیکرد. دستهای مادر دیروز و زن حسرت زده امروز را در دست گرفت و گفت: «عزیزم میدونم الان این درخواست من شاید یه کم بی موقع باشه! ولی مجبورم بگم. بچههایی هستند که نارس به دنیا اومدن یا مادرشون شیر کافی نداره. می دونم خیلی سخته ولی میشه لطفا کمک کنی اونها گرسنه نمونن؟…» عسل، نگاه پر از سوالش را به پرستار دوخت. پرستار مکثی کرد و گفت: «تو می تونی با اهدای شیرت به بانک شیر مادر، به اون بچه ها کمک کنی…»
عسل دیگر طاقت نیاورد. فریاد زد: «چی میخواید از جون من؟ بذارید به درد خودم بمیرم. بچه م نیومده توی بغلم، از دستم رفته. حالا میگی شیرش رو بدم به بچههای دیگه؟ که چی بشه؟ اصلا میفهمید من الان چه حالی دارم ؟» پرستار سعی کرد دلجویی کند ولی فایده ای نداشت. عسل به شدت گریه میکرد. مادری که هم اتاقی اش بود ، نوزادش را به بغلش چسبانده بود و آرام اشک میریخت. با صدای عسل، سرپرستار سراسیمه وارد اتاق شد و سعی کرد عسل را آرام کند. گریههای مادر غمدیده اما تمامی نداشت…
مهمان ناخوانده کربلا
مهمانان ناخوانده در بخش زایمان
علی مرتب به گوشی عسل زنگ میزد ولی او حوصله جواب دادن نداشت. گوشی را بی صدا کرده بود. دلش نمیخواست با کسی حرف بزند. چشمش افتاد به تخت کناری .نوزاد تازه شیر خورده و آرام خوابیده بود. مادر دل آرام تر از نوزاد به خواب رفته بود. تخت خالی دخترش را که نگاه کرد داغ دلش تازه شد. انگار نمک به زخمش پاشیده باشند گریه امانش نداد. آنقدر گریه کرد که متوجه نشد چه زمانی خوابش برد. با صدای گریه از خواب پرید. صدای روضه میآمد و هق هق گریه. صدا نزدیکتر میشد. حالا دیگر پشت اتاقش بودند و صدایشان را واضح شنید. با خودم فکر میکنم:
«شش ماه، علی بودن را طاقت آوردی!
خون تو، جاذبه ی زمین را از بین برد
حالا، پدرت یک قدم سوی خیمه می رود، برمیگردد….
می رود، بر میگردد…
باز هم یک قدم می رود، برمیگردد…
می رود پشت خیمهها، با غلاف شمشیر برایت از خاک گهواره میسازد
تا دیگر صدای سم اسبهای وحشی از خواب بیدارت نکند…»
در اتاق باز شد. پرستار گفت: «اجازه میدید وارد اتاق بشن؟ پرچم حرم امام حسین (ع) را آوردن…» عسل روسریاش را مرتب کرد و پرستار بدون اینکه جواب بگیرد در را باز کرد. اول، دو نفر وارد شدند. دو مرد با کت و شلوار و پیراهن مشکی. یکی از آنها مداحی میکرد و دیگری قاب پرچم را به دست گرفته بود. پیراهن مشکیشان را که دید، تازه یادش افتاد محرم شده. پرچم مشکی حرم در قاب قهوه ای خودنمایی میکرد. گوشههای پرچم از کنار قاب، آویزان بود. چند پرستار با صورتهای خیس و هق هق کنان پشت هم وارد اتاق شدند. صدا در گوش عسل پیچید:
«رباب می رسد از راه ….
با نگاه… با یک جمله کوتاه:
آه!، آقا خودتان که سالمید ان شاءالله…»
بانک شیر نوزادان
قصه رباب، قصه بی تکرار…
بغض عسل ترکید. یک همدرد پیدا کرده بود. زیر لب با رباب زمزمه کرد:« تو هم مثل منی خانم جان! فقط تو میفهمی ناامید شدن مادر یعنی چی. تو میدونی یه مادر چی می کشه وقتی شیر داشته باشه و بچه توی بغلش نباشه. خانم تو هم برای گهواره خالی لالایی خوندی…»
فردی که پرچم دستش بود، جلوی تخت ایستاد و قاب پرچم را به طرف عسل گرفت. با دستهای بی جانش پرچم را گرفت و احساس کرد انگشتهای دستش به ضریح امام حسین(ع) گره خورده. پرچم را به صورتش چسباند. مداح میخواند:
«هول گهواره خالی به دلم هست ولی
نیزه دار تو اگر هست مجرب، خوب است…»
سرش را که برداشت ، جای چشمانش روی پرچم خیس شده بود. وقتی اتاق خالی شد قصه رباب را مرور کرد. هرچه نگاه کرد، هیچ نقطه مشترکی میان رباب و خودش پیدا نکرد. زیر لب گفت: «مصیبت رباب کجا و غم من کجا؟…» در همان لحظه، پرستار آهسته در را باز کرد و گفت: «زمان داروته عزیزم…». عسل در جواب، سرش را بالا آورد و گفت:« آدرس بانک شیر کجاست؟»
انتهای پیام/