عمودِ سلام به علم‌دار

عمودِ سلام به علم‌دار

بیا که اگر بخواهی حسینی شوی، عباس (ع) هنوز دفتر سربازان عاشورا را نبسته. بیا که راه‌حل وصال، آمدن است. و یک سلام. سلام‌ی در عمود سلام.

عمودِ سلام به علم‌دار

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی:‌ چشم‌هایت را ببند. بیا. به یک راه بلند که در دو طرفش، موکب‌ها، شانه به شانه هم ایستاده‌اند. به همان جاده طولانیِ نجف به کربلا که زائرهایش توی مُشت‌هایشان عَلَم دارند. تو هم عَلَمت را بردار و راه برو. با پای پیاده. با دل سوخته. با امید فراوان. حالا چند تا تاول درشت و آب‌دار هم زدی و خار مُغیلِ بیابان، کف پایت را خراشید که اشکالی ندارد مَشتی. مرد را برای دست و پنجه نرم کردن با همین دردها ساخته‌اند دیگر. مگر نه؟

چفیه را هم بی‌زحمت کمی عقب بده و بیا! آفتاب که همان آفتاب است. همان آفتابِ ظهر عاشورا؛ خاطرت هست؟ حیف نیست سر و صورتت را نسوزانَد؟ حیف نیست نوکر مثل ارباب، گلویش خشک نشود؟ نمی‌شود که در این گرمای طاقت‌فرسا آب ننوشی اما کمتر بنوش. بگذار چند ساعتی شریک غم لب‌های خشک علی اصغر (ع) شوی و وقتی آب دهنت را قورت می‌دهی گلویت بسوزد و زبانت سوزن سوزن شود. بد نمی‌شود اگر نصف روزی لب‌هایت خشک شوند؛ هان؟ یا حتی ترک بردارند چطور؟

راستی زن و بچه هم اگر داری با خودت بیاور. مادرت را. خواهرت را. ناموست را بردار و بیا. اگر زمین خوردند هول نکن. اگر گوشه چادرشان خاکی شد دستپاچه نشو. حتی اگر نصف شبی، گم شدند ترس برت ندارد. پیدایشان می‌کنی. خیالت تخت. تو فقط بیا.

اینجا دیگر نامردی نیست تا گوشواره از گوش دخترت بکشد. اینجا دیگر خیمه‌هایت را نمی‌سوزانند. دیگر زنی ترسان و آشفته و پا برهنه از شلاق شمر فرار نمی‌کند. دیگر حرمله‌ای عربده نمی‌کشد تا دست و دل‌ اهل حرم بلرزد. بیاورشان و بیا. دست‌های کوچک و لطیف دختر سه ساله‌ات را بگیر و بیا. این راه بلند، این عمودهای یک تا هزار و چهارصد و هفت، بی‌خودی چیده نشده‌اند و چشم به قدوم قدم‌های تو دارند. این عمودها نشانِ راه رسیدن‌اند به کربلا. تا تو، یک هزار و چند صد سال پس از دهم محرم شصت و یکم هجری قمری، جا نمانی و گم نشوی و به قافله آقا و سید الشهدا (ع) برسی.

اصلا بگو ببینم برای رسیدن به امامِ حسین (ع) چه کم داری؟ آبرو؟ ایمان؟ نترس. بهانه نیاور. نگو رویم نمی‌شود که چشم در چشم‌های مبارک اباعبدالله (ع)، سلام بدهم. آقا، اتفاقا رو سیاه‌ها را خریدارتر است. می‌دانی سپرده به حضرت عباس (ع)، که زمین افتاده‌ها را، ویژه، راهی حرم‌اش کند؟ ای دل غافل! تو مگر قصه «عمود سلام» را نشنیده‌ای؟ چه بی‌خبری تو از همه جا!

علمدار، اذن دخول به کرب و بلا را خودش امضا می‌کند. پس دست دست نکن. و بیا. می‌گویی چطور؟ درست که ماه بنی هاشم دست ندارد برای امضای برات زیارت، اما شانه پایین می‌آورد برای زمین خورده‌ها، تا تکیه بزنند به غیرت پسر شیر خدا و بلندشان کند؛ از زمین، به بلندای آسمان؛ تا برسانَدِشان به حسینِ (ع) غریبِ عصر عاشورا. بیا.

بیا و اجازه بده گرد و غبار مسیر روی پیرهن مشکی عزایت بنشیند. بگذار محاسنت خاکی شوند. بگذار از بی‌خوابی، زیر چشم‌هایت گود بیفتد. خاکی شو به تمامِ معنا. تو نباید همانی باشی که همیشه بودی. باید دل بکنی از زار و زندگی. باید بِبُری از راحتی و عافیت طلبی. باید بیایی و پاک شوی زیر سایه عَلَم علمدار حسین (ع).

اصلا مگر تا به حال شنیده‌ای که حضرت عباس (ع) دست رد به سینه کسی بزند؟! قمر بنی هاشم آن‌قدر دست و دل‌باز بود که حتی برای شمشیرها هم آغوش گشود! پس حالا چرا شیطان این وسوسه را به جانت انداخته که حال نزار تو را نمی‌خرد؟ مگر نمی‌دانی این قبیله همیشه خریدارِ دل‌های شکسته‌اند؟ پس بیا.

بیا و از نجف تا کربلا روضه تیرِ به چشمِ ماه، نشسته را بخوان. آه، چه دردی داشت آن لحظه. ماه‌ی با صورتی خونی. چه شب تاریکی بود شب عاشورا، بی قمر بنی هاشم. ولی تو بیا. ابو الغیره (ع) چشم به راه توست. بیا که اگر بخواهی حسینی شوی، عباس (ع) هنوز دفتر سربازان عاشورا را نبسته‌. بیا که راه‌حل وصال، آمدن است. جان کندن است. و یک سلام. سلام‌ی در عمود سلام. درست وقتی که یک هزار و چهارصد و هفت عمود را پشت سر گذاشته‌ای و رسیده‌ای به پسر ام‌البنین (س). درست همان‌جا که دستت می‌رود روی سینه و زیر سایه عمود هزار و چهارصد و هفت، می‌گویی: «سلام …»

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *