معلم سرخانهای که سیاهچادر را به پایتختنشینی ترجیح داد
این روزها، روزهای معلم سرخانگی است. حالا که کوچ بهاره آغاز شده خانوادههای هر طایفه در یک زمان کوچ میکنند و جمعیت ایل پراکنده میشود. ما هم هر چند شب یک بار میهمان چادر یک خانواده میشویم و با بچهها کار میکنیم تا از بقیه عقب نمانند.
خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ نرجس سادات موسوی|روزهای کوچ بود و مالها(۱) همچون نسیم بهاری خرامان دشتها و کوهها را طی میکردند و به سوی وارگههای(۲) خود در ییلاق در حرکت بودند. برخی هنوز از شعیبیه(۳) و لبری(۴) حرکت نکرده بودند، بعضی به شیمبار(۵) رسیده بودند و بعضی هم در چلوو(۶) توقف کرده بودند و بعضی هم وارد استان چهارمحال و بختیاری شده و اتراق کرده، چشم به راه دیگر ایلوندان بودند. به خاطر همین تعداد بچهها کمتر از حد معمول بود. آقای موسایی آخرین سرمشقها و نکتههای درسی را با متانت یکی یکی در گوش بچهها زمزمه کرد و گفت: برای امروز بسه، خسته نباشید. دخترها و پسرهای کوچک که لپهایشان از برق آفتاب گل انداخته بود و چشمهایشان عین تیلههای کمیاب میدرخشید یکی یکی آقا معلم را بغل میکردند و چادر آقا معلم را ترک میکردند.
هوای اردیبهشت منطقه عشایری آدم را سر کیف میآورد، خوب میشد هوای خنک را نفس کشید و بیدغدغه تا ساعتها صدای طبیعت را گوش داد.
آقای موسایی تا آخرین نفر بچهها را بدرقه کرد و منتظر ماند تا تصویرشان در نگاهش قد نقطه شود، انگار تازه یادش آمده باشد من گوشه چادرم ببخشیدی گفت و نشست.
این روزها، روزهای معلم سرخانگی است
در حالی که کتابها را دسته میکرد و گوشه چادر جا میداد لبخندی زد و گفت: زندگی ما هم حکایتی دارد به تلخ و شیرینی این روزهای کوچ. این روزها، روزهای معلم سرخانگی است. حالا که کوچ بهاره آغاز شده خانوادههای هر طایفه در یک زمان کوچ میکنند و جمعیت ایل پراکنده میشود. ما هم هر چند شب یک بار میهمان چادر یک خانواده میشویم و با بچهها کار میکنیم تا از بقیه عقب نمانند.
-معلوم است خیلی دوستشان دارید…
-مگر میشود این بچهها را دوست نداشت، اگر دوست نداشتم که ۲۵ سال اینجا نمیماندم. معلم بودن به تنهایی خیلی لذت دارد اما معلم کوچ شدن لذتش خیلی بیشتر است. حال و هوای کوچ آدم را به وجد میآورد. اینجا زندگی جریان دارد. بچهها اینجا با مشقت و سختی درس میخوانند، هماینکه پایشان را از این چادر بیرون میگذارند باید برگردند و کمکدست خانواده باشند.
زندگی عشایری پر از کار و تلاش هست بچهها پا به پای سایر اعضای خانواده دامپروری، کشاورزی، جاجیمبافی و هزار کار دیگر میکنند و اصولا دیگر فرصتی برای درس خواندن نمیماند. شب هم که دیگر هیچ، نورِ کمِ چراغ موشیها جوابگو نیست. برای همین هر چه سواد دارند از داخل همین چادر یاد میگیرند.
صدای بلندی از بیرون چادر آقا معلم را صدا میزد. دختری با لباس زیبای بختیاری که سراسر رنگ و زیبایی بود نزدیک چادر شد اما وقتی دید آقا معلم میهمان دارد خجالت کشید و حرفش را خورد، ببخشیدی گفت و خواست برگردد.
آقای موسایی بلند شد و صدایش زد: پوران صبر کن ببینم چه کار داشتی؟ نفهمیدم چه بینشان رد و بدل شد و دختر زیبای بختیاری چه گفت فقط آقای موسایی را دیدم که با تلفن با کسی صحبت میکرد و بعد هم انگار هر چه پول داشت به پوران داد. درجه کنجکاویم بالا رفته بود. از چادر بیرون زدم ببینم چه خبر است. -چیزی نیست دخترم.
معلم همهکاره
مادرش بیمار شده بود. من هم تماس گرفتم تا یک نفر از روستاهای اطراف برای کمک بیاید. من که اینجا فقط معلم نیستم. مصلح اجتماعی هستم، نامهرسان هستم، مسئول خرید هستم، مسئول انتقال بیماران هستم و دهها نقش دیگر. الان شرایط خیلی بهتر شده یکی از سالها که در خدمت طوایف موری عبدوند بودم آنفولانزا شیوع پیدا کرد. ۲۳ تا شاگردم را فرستادم بروند تا خدایی نکرده مریض نشوند اما فایده نداشت و بیماری چادر به چادر سرایت میکرد.
آن زمان هم دقیقا مثل امروز یکی از بچهها آمد و میخواست چیزی بگوید اما حرف نمیزد. خوب میفهمیدم حرف دارد من دیگر از چشمهایشان میخواندم که میخواهند چه بگویند کمی با او صحبت کردم تا راحتتر حرف دلش را بگوید که یک آن بغضاش ترکید و اشکش سرازیر شد گفت: امروز روز چهارمه که دا(۷) مریضه نمیتونه از جاش بلند بشه و ما هیچ پولی نداریم که ببریمش شهر برای مداوا. بدون اینکه فکر کنم دستم را داخل جیبم کردم و هر چه داشتم دادم تا خرج دوا و دکتر مادرش کنند.
خودم آخرین نفری بودم که درگیر شدم. خوب به یاد دارم مشغول تدریس بودم اما سرم انگار مثل یک دیگ بزرگ روی آتش بود. زبان در دهانم نمیچرخید تا کلمهای درس بدهم. تا رسیدن به جاده آسفالت ۴۵ دقیقه راه بود؛ باید خودم را به جاده اصلی میرساندم اما پاهایم توان نداشت. انقدر انرژی بدنیام تحلیل رفته بود که وسط راه مانده بودم و نه یارای رفتن داشتم نه یارای برگشتن. مسیر ۴۵ دقیقهای بیش از ۲ ساعت و نیم طول کشید تا توانستم به نزدیکیهای جاده هفتکل- شوشتر برسم. اما حتی پشه هم پر نمیزد چه رسد به ماشین.
فارغالتحصیل دانشگاه خوارزمی که معلم کوچرو شد
از فرط بیماری توان نشستن هم نداشتم. بیشتر از سه ساعت روی دهانه پل دراز کشیده بودم و حس میکردم نفسهای آخر را میکشم. فکر بچهها رهایم نمیکرد من به عشق این بچهها بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه خوارزمی برگشته بودم، من به عشق ایل و چادرهای عشایر از پایتخت کنده بودم اما حس میکردم دیگر زنده نمیمانم. اشکهایم بیمهابا سرازیر میشد و یکی یکی بچهها از جلوی چشمم رد میشدند. ۲۳ دانشآموز پنجپایه که هر کدام تکهای از قلبم را گرفته بودند و بخشی از زندگیام شده بودند.
روز از نیمه هم گذشته بود که یک تراکتور از دور نمایان شد و من را به هفتکل رساند و من بالاخره زنده ماندم.
میدانی دختر و پسرهایم پر از استعدادند. از سال ۷۷ که من معلم کوچرو شدم تا به امروز که چادرهای تدریس به ۱۷ تا رسیده و دو پایه متوسطه هم برای جلوگیری از ترک تحصیل بچهها در مناطق عشایری کوچرو به راه شده است، خیلی از بچهها برای خودشان کارهای شدند و همین برایم سختیهای کوچ را شیرین میکند، خدا رحمت کند محمد بهمنبیگی(۸) را یکی از معلمان عشایری بود که خیلی برای بچههای عشایر زحمت کشید و اسوه ما بوده. راستش را بخواهی همین ذوق و استعداد بچههای ایل باعث شده دوری از خانواده و زن و بچه را تحمل کنم و معلم کوچرو شوم.
حال دل من و بچهها خوبِ خوبِ خوب است
این چادرِ روی بلندیهای منطقه بازفت را میبینی، اینجا خانه امید این بچههاست. وقتی صبحها با عشق از دل طبیعت بکر که سراسر هنر و معماری خداوندی است، به سمت چادر میدوند انگار خون در رگهایم با سرعت بیشتری جریان پیدا میکند. اینجا حال دل من و بچهها خوبِ خوبِ خوب است.
————————————————————————
۱. واحد شمارش خانوار عشایر
۲. جایگاه یا منزلگاهی موقت برای کوچ تابستانی، بهارگاه، منطقه ییلاق
۳. بخش شُعیبیه یکی از بخشهای تابعه شهرستان شوشتر در استان خوزستان است.
۴. لبری یکی از مناطقی است که در محل ییلاق عشایر قرار دارد.
۵. شیمبار دشتی سرسبز در شمال شرق استان خوزستان و در مسیر جاده مسجدسلیمان به شهرکرد است. شیمبار در مسیر اصلی کوچ عشایر بختیاری از مناطق گرمسیری خوزستان به سوی کوهرنگ و مناطق سردسیری در استان چهارمحال و بختیاری است.
۶. چلوو، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان اردل در استان چهارمحال و بختیاری است.
۷. دا در زبان لری به معنی مادر است.
۸. محمد بهمنبیگی نویسنده بزرگ ایل قشقایی و بنیانگذار آموزش و پرورش عشایری در ایران است.
پایان پیام/ ۶۸۰۳۵