هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق/ روایتی از ۴۲ سال چشم انتظاری

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق/ روایتی از ۴۲ سال چشم انتظاری

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی. راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد و هرکس در هر زمره که میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند، اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد.

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق/ روایتی از ۴۲ سال چشم انتظاری

به گزارش خبرگزاری فارس از دزفول مریم؛صاحب محمدی نژاد: شهادت پایان نیست بلکه یک آغاز است. تولدی دیگر است فراتر از آنچه که عقل زمینی به ساحت قدس آن راه یابد.

تولد ستاره‌ای است که پرتو نورش عرصه زمین را در خود در می‌نوردد و زمین را به نور رب الانوار اشراق می‌بخشد.

و این نور شهداست که چند روزیست دوباره در دل‌های مردمان سرزمینم تابیده است. شهدا همانند اشاعه نور طلوع تازه خورشید دم صبح هستند که هر کدام بر دیاری نور و روشنی بخشیده‌اند.

مسیر یکی از هزاران باریکه‌ نور را که بگیری به شهری خواهی رسید که امروز چشم از بازگشت پیکر دو فرزند شهیدش دوبارع روشن شده است.

امروز در میان اسامی شهدایی که به تازگی شناسایی شده‌اند نام سید منصور قاطمه باف و احمد کایدخورده در دزفول این زبان و آن زبان می‌شود.

اما آنچه مدت‌هاست کمتر دیده می‌شود حضور پدر یا مادران بر سر پیکر شهیدشان است. دیداری که عجل برای رسیدن آن مجالی ننوشته بود و وصال پدران و مادران شهدا را به قیامت سپرده است.

ولی خبر خوش اینجاست که مادر سید منصور همچنان چشم به راه در منزل خود، منتظر فرزندش، همان جوان قد و قامت‌دارش نشسته است.

درنگ برای نشستن جایز نبود، مسیر مشخص است، به حساب و کتاب ریاضی فقط ۶ کوچه از خانه‌مان فاصله دارد. اذان ظهر که به پایان رسید به خانه‌ای رسیدم که عکس شهید سید منصور قاطمه باف سر درش را مزین کرده است.

تردید میان رفتن و برگشتن امانم را بریده بود، نکند بروم و نشود آنچه که میخواهم؟ نکند بروم و نتواند صحبت کند؟ کاش از قبل هماهنگ کرده بودم.
هر چه بادا باد. با فکر همین یک جمله انگشتم را روی زنگ قدیمی خانه فشردم و غافل یا ناغافل پرت شدم وسط قصه‌ای نشنیده.

درب ورودی ساختمان باز بود، همین که پایم را در حیاط خانه گذاشتم نگاهم به زنی سیاهپوش افتاد که روی مبل روبه‌رو نشسته است و خیره به حیاط است.

جسمش نحیف و فرتوت بود، می‌شد فهمید که درد کشیده است و با رنج آشناست. انتظار همانند زهری است که ذره ذره آب می‌کند یا همان شعله‌ایست که ذره ذره می‌سوزاند یا همان تیری است که ذره ذره جان را از بدن می‌رباید.

چشم‌هایش هنوز نم اشکی را داشتند که تازه بند آمده بود، صدایش همچنان از بغضی که پیش از آمدنم ترک خورده بود می‌لرزید، همین که فهمید برای چه چیزی میهمان خانه‌اش شده‌ام به طرف اتاقی رفت که عکس شهیدش در آن قاب شده بود.

آغاز از پایان

از پایان، ماجرا را آغاز کرد. مخالف رفتنشان نبودم. از گره که سردرگمی روی ابروهایم انداخته بود فهمید که نمیدانم منظورش از رفتن‌شان چیست. نگاهش را به زمین انداخت و گفت: بجز منصورِ شهیدم، دو فرزند دیگرم نیز در جبهه‌های جنگ بودند و هیچگاه مانعی برای تردید میان ماندن و رفتن‌شان نشدم.
این را که گفت دوباره به آخرین دیدارش با منصور بازگشت.

پایش در عملیات فتح المبین به شدت آسیب دیده بود، دم رفتن در چارچوب درب خیره به او بود، کفش‌هایش را که پوشید صدایم زد و گفت: مادر کمی جلوتر بیا.

همین که نزدیکش شدم، سرم در روی سینه‌اش گذاشت و آرام در گوشم زمزمه کرد مادر جان با دلی راضی راهی‌ام کن تا خدا هم از من راضی باشد.

همین که بغض کلماتش را خورد، بریده بریده گفت: با دلی راضی به خدا سپردمش و رضایتم را به زبان آوردم. به اون گفتم به خدا سپردمت اما از او هم میخواهمت.

کلافه شد. سرم را از آغوشش جدا و کرد و گفت: دیگر اما و اگر سر راهم نیاور نگاهم کرد و با صدای آرام‌تری گفت: به خودش هم گفتم، هر چیزی‌ و هر جوری که خودش میدانست پس بدهد، منظورم فقط زنده و سالمش نبود…

با آن سن کمش اما برایم مثال وهب و مادرش را زد. می‌گفت مادر وهب سری که از فرزندش برایش آوردند را هم میان یزیدیان برد و گفت چیزی را که در راه خدا دادم آن را پس نمی‌گیرم پس تو هم چیزی نخواه.

آهی از عمق جان کشید و همانطور که اشک از چشمانش روان شد گفت: همان کلام، کلام آخرمان شد و دیگر بازنگشت.

بلندتر و کوبنده ادامه داد: من ۴۲ سال است که فرزندم را ندیدم. ۴۲ سال است که فراق و جدایی میان من و پسرم افتاده است. دیر آمد، اما آمد، به همین هم راضی‌ام.

از پنجره اتاق، خیره به درب خانه می‌گوید: شکرش که به من بازگشت دیگر چشمم از چشم براهی درآمد.

در همین حین بود که چشمم به عکس پدر شهید افتاد. نگاهم را دنبال کرد و گفت: او هم تا لحظه آخر منتظر آمدنش بود. همیشه در خلوت و تنهایی صدایش می‌کرد و می‌گفت: مگر نگفتی باز می‌گردی؟ مگر ما دو رفیق نبودیم؟ پس چه شد؟ کی قرار است جدایی بین‌مان تمام شود.

آنقدر چشم انتظاری کشید تا مریض شد و زمین گیر. میدانی مادر، چشم انتظاری و فراق جان می‌گیرد. نفست را بند می‌آورد.

همراه با شهید

در اوج بی‌تابی‌اش از بی‌تابی‌های چهل و چند ساله‌اش میگفت، آنگونه که در روزهای داغ تابستان خوزستان روی ماسه‌ها می‌خوابید تا به قول خودش بداند پیکر در صحرای بی نام و نشان چه چیزی را تحمل می‌کند و در چله زمستان به پشت بام خانه می‌رفت تا سرمای بر پیکر نشسته را احساس کند.

اما منصور پیرو مکتبی بود که صاحبش همراه با یاران شهید بی کفن و بی‌نام و نشانش در دشت نینوا افتاده بودند. او بزرگ شده مکتبی بود که برای حکم خدا و جهاد در راه حق سرها به نیزه رفته بودند. سرما و گرما، نام و نشان برایش معنی و مفهوم نداشت.

او هم مانند ارباب بی‌سر خود، بی‌کفن زیر تلی از خاک رفت تا خاک سرزمین ارزش‌هایش همچنان قیمت‌دار بماند.

وقتی از لحظه شهادت پرسیدم برخلاف انتظارم صدایش را محکم و صاف کرد و گفت: میخواستی پشیمان و ناراحت باشم؟! نه، هرکس که فرزندش را راهی جبهه می‌کرد میدانست ممکن است بجای جوان رعنایی که داده پیکری بی‌جان تحویل بگیرد.

بعد از ۴۲ سال از آن منصور خوش سیما و بلند قامتم چند تکه استخوان آورده‌اند، شکرش؛ پشیمان نیستم و افسوسی در دل ندارم.

بزرگترین قلب دنیا

مطمئن بودم آرزو داشت مانند دیگر فرزندانش رخت و لباس عروسی بر تن فرزندش ببینید.

مطمئن بودم در این سال‌ها به هرکدام از نوه‌هایش که نگاه کرده است در دل افسوس فرزندان منصور را کشیده است.

اما این را هم خوب میدانستم که او هم مانند دیگر مادران شهدا صاحب بزرگترین قلب جهان است.

پس از چهل و چند سال برایش چند تکه استخوان و پلاکی آورده‌اند و می‌گویند از پسرت همین‌ها مانده‌اند. تو بودی چه میکردی؟

خیر است، درنگ نکن
بند و بساط را جمع کردم با هزاران سوال پرسیده و نپرسیده از خانه خارج شدم. در حیاط خانه بودم که برادر و همرزم شهید از راه رسید‌.
سیاهپوش برادر بود. از موتورش پیاده شد. خیلی کوتاه بین‌مان مکالمه‌ای انجام شد.

گفت مطمئنم گفتنی‌ها را مادرم گفته زیر گرمای آفتاب معطلش نکردم و گفتم فقط یک سوال! شما هم در عملیات والفجر مقدماتی هم پا و هم شانه برادرتان بودید؟

باورم نمی‌شد اینگونه شانه‌هایش از شدت گریه‌ای که به راه افتاده بود تکان می‌خورند.

در همان حالت گفت: شب قبلش دیدمش، بغلش کردم اما نشد که همراهشان بروم و سهم از منصور چهل و یکی دو سال دوندگی دنبال نشانی از پیکرش شد.

دم رفتن استخاره زده بود و جواب آمد: درنگ نکند که خیر است. الحمدالله عاقبتش بخیر شد.

سخن بسیار است و مجال کم اما بقول سید شهیدمان، یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی. راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد و هر کس در هر زمره که می‌خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند، اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد… .

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *