پایان ۲۲ سال کارتن خوابی
حالا که شهرزاد غبار ۲۲ سال کارتن خوابی را از تن و روحش برداشته آرزوی زیارت کربلا مانده روی دلش. آرزوی اینکه جای یکی از زائران پیاده روی اربعین باشد.حسرت از صدایش میبارد وقتی میگوید حال امروز من معجزه همان امام حسینی است که یک روز در عالم خماری خواستم کمکم کند.ماجرای معجزه در زندگی شهرزاد کارتن خواب شنیدنیست.
گروه زندگی؛ عطیه اکبری:« از ۱۴ سالگی مصرفکننده شدم.۱۵ ساله بودم که انگ کارتن خواب چسبید روی پیشانیام. با تریاک و حشیش و شیره شروع کردم. با کراک و شیشه ادامه دادم. یک مدت هم مشروب و کراک و شیشه را با هم مصرف میکردم. چند سال آخر هم یک ترکیب که نشئگی زیادی داشت؛ هرویین و سورچه و متادون و شیشه! میدونی! مثل این روزهای تو مواد کشیدن من تعطیلی نداشت. از هفت و نیم صبح تا هر وقت که بیدار بودم دست به مصرف بودم. یادم هست اواخر آنقدر اوضاعم بد بود و دوز مصرفم بالا که شبها لای آشغال و زباله از حال میرفتم و موشها روی بدنم رژه میرفتند ولی عین خیالم نبود. غذای من هرسه روز یک بار یک کیک و یک آب میوه کوچک بود که از همان هم نصفش را میخوردم. بازوهام شده بود اندازه مچ دستم.»
زن کارتن خواب گوشش را تیز کرده. از نوک انگشتان دستهای ظریف اما سیاه و چرک مردش تا صورت تکیده، اعتیاد همه جوانی و طراوتش را یک جا قاپیده.
من هم گوشم را تیز میکنم برای شنیدن حرفهای «شهرزاد خسروی» و ضبط صوت گوشی موبایل را روشن که با یک تیر دو نشان بزنم. شاید آنطوری که او سفره دلش را برای کارتن خوابهای پایپ به دست باز کرده به امید روزنه امیدی که در دلشان بتابد، رودربایستی کند و برای ما از روزهای کذایی زندگیاش نگوید. هر چند که قول داده بود همه ۲۲ سال کارتن خوابی را برایمان بریزد روی دایره.
*بانوی صبر و جسارت
دلمان را به دریا زدیم و همراه مددکاران و مددیاران موسسه نورسپید هدایت آمدهایم وسط پاتوق کارتن خوابها و شهرزاد یکی از همان مددیاران اعتیاد است با جلیقه نارنجی و لباس فرم مددیاران اعتیاد. وقتی میگوییم پاتوق، یعنی بیابان خدا آن هم از نوع دور از چشم و دور از دسترساش که کسی اگر کلاهش هم بیفتد برنگردد تا از آنجا برش دارد. در این پاتوق که نشانیاش پشت کورههای آجرپزی منطقه ۱۹ تهران است، تا چشم کار میکند کارتن خواب میبینی در سنین مختلف؛ آدمهایی خمار و نشئه با سر و وضع و ظاهری ژولیده که زندگی هر کدامشان بن مایهای قوی دارد برای نوشتن یک فیلمنامه.
اما همین پاتوق حالا شده جایی برای مادرانههای شهرزاد خسروی که سالها کارتن خواب بوده اما حالا مددیار اعتیاد است. زنی ۳۹ ساله. پر قدرت. پر از صلابت زنانه و چهرهای که در عمق نگاهش میتوان رنجی ۲۲ ساله را به تماشا نشست، اما خدا را شکر که در این چشمها امیدِ امروز از رنجِ دیروز جلو زده است.
شهرزاد خسروی؛ بانویی که ۲۲ سال کارتن خواب بود
*شهرزاد؛ مادری با دهها فرزند
شهرزاد هر روز و در هر روز، دو نوبت خودش را میرساند وسط بیابانهای خلازیر که گوشه گوشهاش کارتن خوابها زندگی که نه روزگار میگذرانند. کارتن خوابها شهرزاد را مامان صدا میزنند. البته که ۳۹ سال، سن مامان کارتن خوابهای ۲۰ ساله و ۳۰ ساله بودن نیست. اما اینجا در پاتوق کارتن خوابها کلمه مامان، بار معنایی عمیقی دارد. فراتر از سن و سال. اینجا مامان یعنی پناه، یعنی سنگ صبور. یعنی جبرانی برای همه نداشتنهای یک کارتن خواب. یعنی کسی که میتوانی روی بودنش حساب کنی.
من گوشهای ایستادم به تماشای خلوت شهرزاد با کارتن خوابها. غذا را بهانه کرده برای نزدیک شدن به آنها. یکی یکی صدایشان میکند. غذا را دستشان میدهد. همه کارتن خوابها میدانند که این مامان شهرزاد روزگاری هم پیاله خودشان بوده در پاتوق. اما حالا همه زندگیاش را وقف زندگی جوانهایی کرده که گویا در مردمک چشمان هرکدامشان آیینهای کارگذاشتند برای تماشای گذشته خودش.
با کارتن خوابها همزادپنداری میکند. مینشیندکنارشان. برای بعضیها که رو به راه هستند و هوش و حواسشان سر جای خودش هست، روزگار افیونیاش را تعریف میکند و از امروزش میگوید که شده مددیار اعتیاد. شده نماد امید، نماد زندگی. نماد صبر.
شهرزاد روزگاری کارتن خواب بوده ومیداند که همین که کارتن خوابها بفهمند خاطرشان حتی به اندازه یک غذای نذری برای امام حسین(ع) عزیز است، میتواند تلنگری باشد برای روحشان.
*سهم کارتن خوابها از نذرهای حسینی
در روزهای نزدیک به اربعین حسینی آمدهایم سراغ شهرزاد. اینجا کارتن خوابها هم سهم دارند از نذرهای حسینی. یکی آب معدنی نذر میکند برای رضای خدا. یکی تخم مرغ آب پز و نان لواش. بعضی وقتها قیمه نذری مردم هم به واسطه مددکاران موسسه کاهش آسیب نورسپید هدایت میرسد به دست کارتن خوابها.آمدهایم سری بزنیم به دنیای زنی که بعد از دو دهه کارتن خوابی و رسیدن به ته خط خدا دست کشیده روی سرش و معجزه را با همه وجود لمس کرده است. شهرزاد خودش را رسانده به پاتوق کارتن خوابها برای توزیع یکی از همین غذاهای نذری. به تک تک کارتن خوابها هم میگوید که این غذای نذری امام حسین است برای شما. از آنجا که خودش روزگاری کارتن خواب بوده میداند که همین یک جمله، همین که کارتن خوابها بفهمند خاطرشان حتی به اندازه یک غذای نذری برای امام حسین(ع) عزیز است، میتواند تلنگری باشد برای روحشان.
*وقتی موشها روی بدنم رژه میرفتند
« سالها بدون وقفه مواد مصرف میکردم. همیشه میگفتم آنقدر مصرف میکنم تا بمیرم. هیچ تصوری از کنار گذاشتن مواد مخدر نداشتم. بعضی شبها از شدت مصرف کنار جوی و محدودههای دور از چشم از حال میرفتم و میدیدم که موشها روی بدنم رژه میروند اما برایم مهم نبود.»
حالا صدای زنی را میشنویم که امید حرف اول را در زندگیاش میزند. حالا دارد ادای دین میکند. صفر تا صد زندگیاش را گذاشته برای آدمهایی که قصه زندگیشان شبیه خودش است.
۲۲ سال را که از ۱۵ سالگی حساب کنی یعنی همه سالهای جوانی و بهترین سالهای زندگی. شهرزاد همه جوانیاش را کارتن خواب بوده. در هر جایی که فکرش را بکنید و نکنید. خودش میگوید:« زیر پل،داخل جوی، حتی داخل گور. مهم نبود کجا. فقط کافی بود کسی پیدایم نکند تا خودم باشم و و مواد.»
اما حساب سال و روز و ماه پاکیاش را دارد و با افتخار میگوید:« سه سال و شش ماه و پنج روزه که پاکم.»
تلاش های هر روزه شهرزاد خسروی و مددکاران موسسه نورسپید هدایت برای ارایه خدمات کاهش آسیب در میان کارتن خوابها
*حسرت هیات
شهرزاد آخرین پرس غذاهای نذری را هم بین کارتن خوابها توزیع میکند و در راه برگشت فرصت کافی است برای یک گپ خیلی خودمانی و میپرسم تو که خودت سالها کارتن خواب بودی بگو اصلا این جماعت در این دنیای پر از دود یادشان میآیند امام حسینی هم هست؟ شهرزاد قاطعانه جواب این سوالم را میدهد؛«کارتن خواب حس داره، درک داره،دل داره ولی بیماره. یادم هست ماه رمضان که موسسه نور سپید هدایت کنار پاتوق، سفره افطار میانداخت برای کارتن خوابها خیلی از کارتن خوابها گریه میکردند. اصلا چرا راه دور برویم. از خودم بگویم.»
وقتی به روایت از خودش میرسد بغض همه این ۲۲ سال سرگردان میشود در صدایش و چشم هایش؛«یادم هست وقتی میرفتم تو خیابانها دسته و هیاتها را میدیدم متوجه میشدم که محرم شده. من آن موقع زمان و ماه و سال که دستم نبود. اصلا نمیدانستم چند ساله شدم. شناسنامه نداشتم. گریه میکردم تو دلم میگفتم خدایا یعنی میشه یه روزی منم برم به یکی از این هیاتها. یعنی میشه که یک روزی پذیرش من را هم داشته باشند. ولی آن موقع همه ازم دوری میکردند. لباس هام کثیف بود. سر و وضعم آشفته بود. مردم فاصله میگرفتند.»
پاتوق کارتن خواب ها پشت کوره های آجرپزی
*روایت معجزه بعد از ۲۲ سال
تا اینجا صبوری به خرج دادیم برای شنیدن معجزه زندگی زنی که ۲۲ سال کارتن خواب جوی و گور بوده و اعتیاد بند بند وجودش را محاصره کرده. شهرزاد جلوی در کانکس کاهش آسیب اجتماعی موسسه نورسپید هدایت نشسته تا از آن معجزه بگوید؛« خدا بعضی آدمها را واسطه میکند برای معجزهاش. سپیده علیزاده معجزه زندگی من شد؛زنی که الان هر چه دارم و یاد گرفتم را مدیون او هستم. دست من را گرفت. من از او یاد گرفتم چطور باید با کارتن خوابها ارتباط بگیرم تا بتوانم روی آنها تاثیر بگذارم. همین حالا هم مددیار موسسه نورسپید هدایت هستم و دست در دست هم دادیم برای نجات کارتن خوابها.
روزی که خانم علیزاده برای غذارسانی به پاتوق یافت آباد آمد من اوضاع آشفتهای داشتم. آنقدر که نه کتانی نه دمپایی، هیچی پام نبود. در پاتوق پابرهنه میچرخیدم. خانم علیزاده آمد سمت من. من را بغل کرد. برایم عجیب بود. اولین بار بود که یک مددکار آمد داخل پاتوق و کارتن خواب چند ماه حمام نرفتهای مثل من را در آغوش گرفت. سپیده علیزاده به من غذا داد. نوشابه داد. یک جفت دمپایی داد تا پایم کنم.
من چون در پاتوقهای دور از چشم و سخت در دسترس بودم اصلا نمیدانستم که گرمخانه یا جایی وجود دارد که میتوانم شب را آنجا بخوابم. خانم علیزاده به من گفت بیا بریم مرکز ما بخواب؛ مرکزی برای زنان کارتن خواب. آنجا جای گرم و حمام هست. غذای گرم میخوری. جوری با من حرف زد که بهش اعتماد کردم. من را با خودش آورد داخل ماشین. با هم رفتیم مرکز. آنجا بعد از چند ماه حمام کردم. چند شب ماندم. صبحها بیرون میزدم و موادم را مصرف میکردم. شبها خودم را به مرکز میرساندم و میخوبیدم. انگار خستگی این همه سال آوارگی کمی از تنم بیرون رفت. حرفهای او، دلسوزیهای خواهرانهاش برای منجرقهای شد برای معجزه زندگیام. تصمیم گرفتم که برگردم. خانم علیزاده من را برد کمپ. ترک کردم. این زن که زندگیام را مدیونش هستم مرا رها نکرد. تشویقم کرد. به من انگیزه داد. کار داد. صبوری کردن را یادم داد. مددیاری اعتیاد را از او یاد گرفتم
کمک
*حالا از خندیدن خجالت نمیکشم
لبخند زیبایی پهن میشود روی صورت شهرزاد و ادامه میدهد:«صورت من را اینطوری نبینید. روزی که برای ترک کردن به کمپ رفتم به زور ۴۰ کیلو بودم. دندان هایم همه سیاه و داغون بود. بعد از کنار گذاشتن مواد، خانم علیزاده کمک کرد به من، هزینه درمان دندان هایم را داد تا خجالت نکشم از خندیدن و معلوم شدن دندان هایم.»
*کانکسی که هم محل کار است هم چهاردیواری خانه
راه کج میکند به سمت کانکسی که هم محل کارش هست هم چهاردیواری خانهاش و هم، همه دلخوشیاش. عجیب است برایم که چرا بعد از سه سال پاکی هنوز نه خانهای دارد و نه خانوادهای که میپرسم و میگوید: « کسی را ندارم. پدرم، برادرهایم، زن برادرم همه مصرفکننده هستند. مرا هم بدبخت و معتاد کردند. برادرم دو سال از من بزرگتر هست. از وقتی چشم باز کردم برادرم یا در کانون اصلاح تربیت بوده یا در زندان بوده. ۵ سال زندان دو سال بیرون، مواد میفروشد دوباره به زندان میرود. پدرم هم همینطور. اصلا انگار مواد فروشی در خون خانواده ما بود. طوری که من هم فروختن مواد برایم مثل آب خوردن بود و خرج موادم را از همین خرده فروشی به دست میآوردم. به دلیل همه این شرایط است که من میترسم پیش خانوادهام زندگی کنم. چون آنها هنوز نتوانستند خودشان را از این مهلکه بیرون بکشند. یادم میآید که سه سال قبل وقتی از کمپ بیرون آمدم سری به خانه زدم. به بابام گفتم بابا خبرداری رفتم ترک کردم. ولی پاهام خیلی درد میکنه. گفت بیا چند تا دود بگیر خوب میشی. من به دل نگرفتم. چون افکارش بیمارگونه بود. چون در اعتیاد غرق بود. اگه پدرم سالم بود باید من را در آغوش میگرفت وکمکم میکرد و اینطوری شد که خانه و کاشانه من شد همین کانکس. البته تا یک سال قبل ما در مرکز جامع کاهش خدمات آسیب زندگی میکردیم اما متاسفانه مرکز منحل شد و من در این چهاردیواری آهنی ساکن شدم و راضیام به رضای خدا.»
کانکس خدمات کاهش آسیب هم خانه شهرزاد است هم چهاردیواری خانه او
*ماجراهای خانه ما
حالا درهای کانکس خدمات کاهش آسیب که هم خانه شهرزاد است هم محل کار او، شبانه روز به روی کارتن خوابها باز است. ظاهر ماجرای این کانکس، توزیع غذا و وسایل بهداشتی است اما باطن و عمق این ماجرا، تکرار زندگی شهرزادهاست. زنی که روزگاری موشها از سر و رویش بالا میرفتند انقدر که نشئه مواد بود به لطف خدا و برکت همین اقدامات کاهش آسیب تبدیل میشود به زنی قوی و جسور و قدرتمند و حالا ناجی زنان و مردان کارتن خواب است و پایان این هم نشینی مرور چند خاطره است از زبان شهرزاد قصه ما؛
« بعدازظهرها میرم پاتوق کنار کارتن خوابها که به ما بهشان مددجو میگوییم حرف میزنیم. وسایل بهداشتی بهشان میرسانیم. چند کارتن خواب خانم با دیدن این روزهای من تشویق شدند. از من پرسیدند مامان چطوری ترک کردی؟ زندگیمو برایشان تعریف میکنم. تا حالا خیلی پیش آمده که گفتن میشه منم ببری کمپ. با کمک خانم علیزاده به کمپ بردمیشان. بعضی هاشان سالم میمانند و بعضیها نه. وسوسه دوباره گرفتارشان میکند. اما آنها که سالم ماندند برگشتند سر خانه و زندگیشان.
یک ماه قبل یک خانم کارتن خواب آمده بود پاتوق با بچه هفت ماهه. مادر و کودک هر دو معتاد بودند. مادر مواد میکشید تو صورت بچهاش فوت میکرد و بچه را هم دودی کرده بود. ما این مادر و کودک را بردیم کمپ مادر و کودک. وقتی رفتیم ملاقاتشان بچه حالش خوب نبود و داشت فیزیکی پس میداد. اما حالا، هر دو خوبند و پاک پاکند. کلی نقشه کشیدیم برای برگشتشان از کمپ. قرار است این مادر و کودک را برگردانیم سر خانه و زندگیشان.»
زیارت کربلا، آرزوی شهرزاد خسروی
*آرزویم این است که زائر کربلا شوم و خادم زائران امام حسین(ع)
حالا که شهرزد خسروی غبار این همه سال را از روی تن و روحش برداشته آرزوی زیارت کربلا مانده روی دلش. آرزوی اینکه جای یکی از زائران پیاده روی اربعین باشد. این جملهها را که میگوید حسرت از صدایش میبارد؛« زندگی من معجزه خدا بود. و گرنه با آن اوضاعی که من داشتم تا الان باید هفت کفن پوسانده باشم. اما خدا خواست. همان امام حسینی که یک روز تو عالم خماری ازش کمک خواستم، دستم را گرفت و آرزویم این است که من هم زائر کربلا شوم و خادم موکبهای مسیر نجف به کربلا.»
پایان پیام/