چگونه شمر شهوت‌ها نشویم؟

چگونه شمر شهوت‌ها نشویم؟

شمر تصمیمش را گرفته بود. روز دهم محرم سال شصت و یکم هجری. نمازش را خواند! ظهر عاشورا بود. بین او و شهوت‌های دور و درازش فقط یک گلوی حسین (ع) فاصله بود.

چگونه شمر شهوت‌ها نشویم؟

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: سجاده‌اش را با ذکر «العاقبة للمتقین» جمع کرد و کوله‌بار سفرش را بست. دانه‌های سبز تسبیح هنوز بین انگشت‌هایش می‌چرخید که خادم، اسب و شترش را با هم آورد: «آقا! کدام را زین کنم؟» نگاهی سرسری به شتر انداخت و دستی به یال اسبش کشید: «هیچ‌کدام! این‌بار اگر خدا بخواهد، با پای پیاده به حج می‌روم!»

حجی که پس از آن بار، پانزده مرتبه دیگر هم با پای پیاده رفت و بر گِرد خانه خدا طوافی کرد که مردمان حجاز را انگشت به دهان گذاشت.

همه به او غبطه می‌خوردند. به سوز مناجاتش با خداوند و زخم‌هایی که طول سفر و هُرم گرمای بیابان‌ها به پاهای شیخ نشانده بود. بعد از هر طواف هم دستگیره درِ کعبه را بوسه‌باران می‌کرد و های هایِ اشک‌هایش دل هر زائری را کباب می‌کرد. او، ایمانی داشت که چشم‌ها را خیره کرده و لب‌ها را به تمجید، جنباده بود. او، «شمر» بود؛ پسر ذی الجوشن.

شیخِ ابلق

شمر، ابلق بود؛ صورت و بدنی پر از لک و پیس داشت و سابقه پلید تولدش همیشه آزارش می‌داد. مادرش بزچران بود و در یکی از روزهایی که احشام را برای چرا به دشت و صحرا برده بود دامانش آلوده شد و نطفه شمر از راهی نامشروع بسته شد. به خاطر همین، شیخ در قرائت قرآن و اقامه نماز سنگ تمام گذاشته بود. می‌خواست با نور ایمان، پستی‌اش را بپوشانَد و همه فراموش کنند که او چطور به وجود آمده و همیشه جایش در قسمتی از صف اول بود و ذکری بر لب‌هایش جریان داشت که جز نگاه احترام را از دیگران دریافت نمی‌کرد.


قافله اسرای اهل بیت علیهم السلام پس از واقعه عاشورا

کم کم همه قصه‌اش را فراموش کردند و شمر، تنومند شد، مردی بلند بالا و جنگاور، با سینه‌ای ستبر و برآمده. دیگر آن نوزادِ هر کجایی نبود. هر چند که در دوران حکومت خلیفه اول هنوز سن و سالی نداشت و در دوران حکوت خلفای ثانی و ثالث هنوز سری در سرها درنیاورده بود اما در سال سی و پنج هجری، دیگر اوضاع فرق می‌کرد؛ او در آغاز حکومت امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع)، یکی از شیوخ محترم، متدین و باکفایت کوفی بود که مردان قبیله‌اش حسابی فرمان‌بردارش بودند.

بیعت با امیرالمومنین (ع)

امیرالمومنین علی (ع)، کوفه را که به عنوان مرکز حکومت اسلامی اعلام کرد؛ برگ برنده این بار به دست کوفی‌ها افتاد و شمر که همیشه دلش برای سفره‌های چرب و چیلی غش و ضعف می‌رفت و می‌گفت: «شکم از هر چیزی برای من مهم‌تر است»، تصمیم گرفت از اولین بیعت‌کنندگان با خلیفه جدید باشد و سر سفره‌اش بنشیند.


تشییع نمادین پیکر شهدای کربلا توسط زنان بنی اسد

پس تعلل جایز نبود و پیش از صرف ناهار، ردایش را با عجله بر شانه‌هایش انداخت و موهایش را روغن زد و مردان قبیله‌اش را جمع کرد تا به سوی مسجد کوفه بشتابند؛ قرعه ریاست به نام مردان کوفه افتاده بود و شمر، به اندازه کافی جایگاه بزرگی برای خودش دست و پا کرده بود تا بهره‌ای درخور را از میزهای حکومتی ببرد اما در سفره علی (ع) جز نان جو و کاسه‌ای آب، چیز دیگری نبود.

مجاهد جبهه حق

شهوت مقام و شکم، نقطه ضعف شمر بود اما صبوری می‌کرد و خویشتن‌دار بود. هرچند که سفره علی (ع) لقمه دندان‌گیری به حساب نمی‌آمد اما تقوا، دست‌هایش را برای زیاده‌خواهی بسته بود؛ او، در چشمان مردم کوفه شیخی متدین بود که جز در رکاب امیرالمومنین (ع) ایستادن، سزاوارش نبود.


قافله سرهای بریده بزرگ‌مردان خاندان نور

تا اینکه هیاهوی شامی‌ها به گوش کوفی‌ها رسید. معاویه تمام قد در برابر امیرالمومنین (ع) ایستاده بود و خودش را بر خلافت مسلمین شایسته‌تر می‌دید. شمر که هنوز دل در گرو به قدرت رسیدن در دستگاه امیرالمومنین (ع) بسته بود، نمازهایش را بیشتر و رد سجده را بر پیشانی‌اش محکم‌تر کرد و همچنان پا در رکاب علی (ع) بود. ایمان شیخ آن‌قدر زبانزد خاص و عام شده بود که نبود محفلی مگر اینکه با ذکر مناجات او، به خداوند استغاثه می‌کردند! مردم به ایمان شمر ایمان داشتند و انگار او، راه رسیدن به آسمان را بهتر از همه بلد بود!

چون تا زمزمه جنگ پیچید، شمشیرکشان به سپاه امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع) پیوست و تیزی شمشیرش را در برابر چشمان فریب‌خورده و طمعکار شامی‌ها در هوا رقصاند. آنچنان رقصاندنی که لرزه به قلب شامی‌ها افکنده بود.

جان‌بازی شمر

هر چند طولانی و طاقت‌فرسا اما تنور جنگ صفین داغ شده بود که چکاچک شمشیر ادهم بن محرز باهلی از میانه‌ سپاهیان معاویه، استخوان پیشانی‌ شمر را شکافت و زخمی عمیق بر صورتش کارساز کرد. شمر هم با تمام قدرت، آنچنان ضربه‌ای با نیزه بر ادهم زد که او را از اسب به زیر کشید و درست در دقایقی که مرگ را جلوی چشمانش آورده بود، شامیان به نجاتش شتافتند و از معرکه گریخت.


هجوم شیاطین به خیمه‌های خاندان عصمت و طهارت

شمر، جانباز جبهه حق شد و ادهم تا مدت‌ها پس از جنگ به نشان شمشیری که بر چهره شمرِ سپاه علی (ع) گذاشته بود به خود می‌بالید. آن روز هم ادهم در اُزرج با دوستانش نشسته بود و خاطرات دلاوری‌هایش را در جنگ صفین مرور می‌کرد که به یاد شمر افتاد: «آیا شما شمر بن ذی‌الجوشن را می‌شناسید؟» آنان گفتند: «آری او را می‌شناسیم» ادهم با غرور سرش را بالا برد: «آیا به تازگی با او دیدار داشته و ضربه شمشیر را بر او دیده‌اید؟» عبدالله بن کبار نهدی و سعید بن حازم سلونی در پاسخش گفتند: «آری، ما زخمی که بر پیشانی اوست دیده‌ایم» ادهم قهقهه زد و پیاله‌اش را سر کشید: «به خدا سوگند! که آن ضربه مهلک را من در نبرد صفین بر او وارد آوردم.»

آغاز انحراف

شیخِ جانباز، دچار تشویشی پیوسته شده بود. نماز می‌خواند اما بند زمین بود. دعا می‌کرد اما نجوایش از خودش بالاتر نمی‌رفت. قصد مسجد کرد و دوباره روی سجاده نشسته بود که آشفته شد: «علی (ع) از راه حق منحرف شده!» قرآن را بست. زخم پیشانی‌اش هنوز کاملا خوب نشده بود و از زیر عمامه گز گز می‌کرد اما دیگر دلش با جبهه علی (ع) نبود. حق را با خودش و تصمیم‌هایش می‌دید پیش از آنکه حق واقعی را شناخته باشد. و شمر، تصمیمش را گرفت؛ شبانه به خوارج پیوست!


و سلام بر «حسین»ی که شمرهای تعزیه را به گریه انداخت

سجده‌های شمر، طولانی‌تر و قنوت‌هایش اشک‌آلودتر شده بود. قبلا اگر تنها ساعاتی را به عبادت اختصاص می‌داد، حالا از شدت رکوع و سجود، زانوهایش مثل زانوی شتر پینه برداشته بود. شمر در زمان حیات علی (ع) از او بریده بود اما دیری نپایید که خوارج هم شهوت مقام و شکم او را، پاسخ ندادند و او، بالاخره به سپاه معاویه پیوست.

شیخ متناقض

شمر با خدا بود؛ یعنی اعمال عبادی‌اش این را نشان می‌داد اما وجدانش بی خدا بود. نَفْسَش، سفره‌های رنگین و مقام‌های حکومتی می‌خواست و جسمش را برای رسیدن به این هوس‌ها به زحمت انداخته بود؛ یک روز در سپاه علی (ع) بود؛ یک روز در جبهه خوارج، یک روز کاسه‌لیس معاویه و آن روز، پا به پای امامِ حسن (ع)، برای ولایت می‌جنگید!


و حسین (ع) در آخرین لحظات اینچنین گفت: اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید

تناقض‌های شمر، خودش را هم آشفته کرده بود؛ برای او که بت تمام عیار نفاق بود، اعتقادات، معنایی نداشت؛ اگر سجاده‌ای پهن می‌کرد، اگر قرآن را ختم می‌کرد؛ اگر قنوتش از تمام مردان کوفی طولانی‌تر بود و حتی اگر در سجده‌هایش گریه می‌کرد، همه و همه برای ارضای شهوت شکم و مقامی بود که تا سال شصت و یکم هجری هنوز ارضا نشده بود اما روزگار به همین منوال باقی نمی‌مانَد و اویی که در کشاکش آزمون‌های قبلی، بی هیچ خسرانی جان به در برده بود، باید در عاشورا غربال می‌شد. باید تصمیم‌اش را می‌گرفت که با حق باشد یا دشمنان حقیقت. شمر باید به میدان می‌آمد. امتحان الهی را پس می‌داد. و پیروز و روسفید یا شکست‌خورده و روسیاه، نامش را برتارک روزگار به یادگار می‌گذاشت. که این خود وعده خداوند است برای تمام بشریت: «آیا گمان می‌کنید که رها می‌شوید؟ و شما را امتحان نمی‌کنیم؟ خدا از همه کردار شما آگاه است.»

امتحان الهی

و کرب و بلا فرا رسید. آن جایگاه بزرگ‌ترین امتحان الهی. سرزمینی که برای به دوش کشیدن خون مقدس بزرگ‌مردانی پاک، آغوش گشوده بود تا تن تفدیده‌اش را با عطر قدم‌های اهل‌بیتِ آخرین پیامبر خدا (ص) معطر سازد. اما از آن طرف که راه به سوی شهر هزار رنگ کوفه می‌رسید، قافله‌ای افسارگسیخته، شتابان می‌آمد که شمر، پیشاپیش آنان بر اسبش هِی می‌زد و ملول از هر لحظه صبوری بود. او می‌خواست امتحانش را سریع بدهد. می‌خواست جوابش را همان‌جا بگیرد. اما دست‌هایش را رو به شیطان دراز کرده بود و بر تابوت خودش سجده می‌کرد آن هم بی آنکه بداند که خون بزرگ زاده‌ای چون حسین (ع) هیچ‌گاه از دستانش پاک نخواهد شد.


و سلام بر پیکرهای پاره پاره

شمر تصمیمش را گرفته بود. روز دهم محرم سال شصت و یکم هجری. نمازش را خواند! ظهر عاشورا بود. بین او و شهوت‌های دور و درازش فقط یک گلوی حسین (ع) فاصله بود. از خودش خسته شده بود. از یقه‌ای که تا ته بسته بود. از انگشترهای عقیق. از نمازهای بلند شب. از پیشانی پینه بسته. از ختم قرآن. از حرف زدنِ با آیه و حدیث. او خودش نبود و خودش در روز واقعه داشت مثل شیطانی کوچک، پوست زاهدش را می‌درید و بیرون می‌آمد تا سر نور را در قتلگاه انسانیت ببُرد!

«ما حقیقت سرخی سکه‌های زر را به وعده آخرت نمی‌فروشیم!» این جمله تمام ماهیت شمر بود در قتلگاه و سر مردی که تا آخرین لحظات می‌گفت: «اگر دین ندارید و از روز جزا نمی‌هراسید لااقل آزاد باشید» بریده شد، تا شمر به شهوت‌هایش برسد و چند صباحی، آسوده از رنج انسان بودن، حیوانی باشد که آغشته به شهوت‌هایش در خون قدیسان غوطه‌ور شده، اما هیهات «که روزهایشان اندک و ساعاتشان شمردنی‌ست» و خداوند خود منتقم خون ثارالله است.


تشییع نمادین تابوت نور

حال این ماییم و شهوت‌هایی که تمام نمی‌شوند، این ماییم و شمرهای درون‌مان که هر روز، عاصی‌تر از دیروز، «حسین»ی دیگر را شهید می‌کنند؛ این ماییم، بی‌آنکه بدانیم که امتحان الهی فقط برای آن روز و شمر نیست؛ و آه، که این وعده همیشگی خداوند است: «آیا مردم گمان کرده‌اند همین که بگویند: ایمان آوریم، رها می‌شوند و مورد آزمایش قرار نمی‌گیرند؟ در حالی که یقینا کسانی را که پیش از آنان بودند آزمایش کرده‌ایم؟ و بی تردید خداوند کسانی را که راست گفته‌اند می‌شناسد و قطعا دروغ‌گویان را نیز می‌شناسد…»

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *