13 دی؛ پرواز در شب

13 دی؛ پرواز در شب

سه‌شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۸ قرار بود ابوباقر برای هماهنگی و پیگیری بعضی از کارها، همراه هیأتی برای چند روز به سوریه بیاید. طبق هماهنگی‌ها، بنا بر این گذاشته شده بود که من برای استقبال از ایشان به فرودگاه دمشق بروم. کمی زودتر به فرودگاه رفتم و در دفتر سیدرضی به انتظار ایشان نشستم.

13 دی؛ پرواز در شب

فارس‌پلاس؛ دیگر رسانه‌ها- جام جم نوشت: سیدرضی در دفتر خودش نبود. وقتی از راه رسید و مرا آنجا دید، گفت: «آقاسید، خیر است ان‌شاءا…! چه خبرشده؟» گفتم: «ابوباقر چند ساعت دیگر با پرواز می‌رسد دمشق. می‌خواهم او را به محل جلسه ببرم. قرار است امشب جلسه‌ای داشته باشیم.»

با سیدرضی در فرودگاه چند دقیقه‌ای منتظر ماندم. تا این‌که گفتند پرواز مسافربری ماهان از تهران آمده و الان به زمین نشسته. از مسیر پاویون وارد باند فرودگاه شدیم. تازه در مخصوص هواپیما باز شده بود. دیدیم ابوباقر از پله‌ها پایین آمد و به من و سیدرضی گفت: «بروید بالا.» تعجب کردیم.

از ابوباقر پرسیدم: «برای چی برویم بالا؟» گفت: «حاجی آمده.» یک لحظه من و سیدرضی هنگ کردیم، چون اوضاع فرودگاه برای آمدن حاج‌قاسم مهیا نبود. داخل هواپیما شدیم و دیدیم بله، حاجی و پورجعفری و سه نفر از محافظان آنجا هستند. آن موقع هنوز بحث کرونا و این مسائل نبود؛ اما حاج‌قاسم یک ماسک کرونایی زده بود. به اتفاق حاجی و همراهانش از پله‌ها پایین آمدم. ابوباقر سریع با یکی از خودروها رفت. ما هم از حاج‌قاسم کسب تکلیف کردیم که چه کنیم. گفت: «برویم سوار ماشین بشویم.»

با حاجی سوار شدیم. سیدرضی، پشت فرمان نشست. پورجعفری صندلی جلو، حاجی صندلی عقب و من هم کنار دست ایشان نشستم. هر سه نفرمان از حاج‌قاسم پرسیدیم حالا کجا برویم؟ ما که جایی را آماده نکرده‌ایم. گفت: «بروید داخل شهر.» همین‌طور که داشتیم می‌رفتیم، از من پرسید: «اوضاع و احوال چطور است؟» قبل از پاسخ من، سیدرضی گفت: «حاج‌آقا، الان ما گیج شده‌ایم. حداقل اطلاعی می‌دادید. چرا این‌طوری آمدید؟» لبخندی زد و چیزی نگفت. من کمی وضعیت شهرها و مناطق سوریه را به ایشان گزارش دادم و گفتم: «الحمدلله همه‌چیز طبق برنامه پیش می‌رود و مشکلی نداریم.» سراغ سیدجواد را گرفت. گفتم: «سید رفته حماه. ما هم قرار بود با ابوباقر فردا صبح برویم پیش سیدجواد؛ اما حالا با آمدن بدون اطلاع شما، همه ما شوکه شده‌ایم و منتظر دستور هستیم.» از جاده فرودگاه وارد اتوبان اصلی شهر دمشق شده بودیم که حاجی بدون مقدمه به سیدرضی گفت: «ببینم، سید، الان اگر تو شهید بشوی، چه اشکالی دارد؟ من شهید بشوم، چه اشکالی دارد؟ حامد شهید بشود، ابوباقر و سیداکبر هم شهید بشوند، چه اشکالی پیش می‌آید؟» حاجی این سؤال‌‌ها را طرح کرد و بعد بدون آن‌که منتظر پاسخ ما باشد، خودش گفت: «آدم‌هایی مثل من و شما، مانند میوه‌های رسیده‌ای هستیم که اگر ما را نچینند، از روی درخت به زمین می‌افتیم و له می‌شویم. الان که وقت شهادت ماست، چه اشکالی دارد شهید بشویم؟» هم من و هم سیدرضی از صحبت‌های حاجی خیلی تعجب کردیم؛ چون تا حالا این‌طور با صراحت از شهادت و رفتن حرف نزده بود.
در گرماگرم همین گپ‌وگفت یکطرفه رسیدیم به همان‌جایی که می‌بایست می‌رفتیم. آنجا ساختمانی بود که تازه تعمیر کرده بودیم و هنوز خیلی از سیستم‌هایش راه نیفتاده بود. حاجی گفت: «بگویید محافظان بیایند همین‌جا.» گفتیم: «حاج‌آقا، اینجا محل مناسبی برای اسکان شما نیست.» در جواب گفت: «من دو ساعت بیشتر اینجا نمی‌مانم. فقط بگویید تلویزیون را زودتر راه بیندازند.» نگران وضعیت عراق بود و می‌خواست از آخرین اخبار این کشور اطلاع پیدا کند.
تلویزیون روشن شد و داشت خبر حمله مردم خشمگین عراق را به سفارت آمریکا پخش می‌کرد. حاج‌قاسم با دیدن آن صحنه‌ها گفت: «این، پیروزی بزرگی برای ملت عراق است. باید قدرش را بدانند.» همان لحظه، با تلفن امن(مخصوص) به سه نفر زنگ زد، اول به ابومهدی المهندس فرمانده حشدالشعبی عراق، دوم به حامد و سوم به آقای علی‌شمخانی، دبیر شورای‌عالی امنیت ملی ایران، که در رابطه با وضعیت عراق با او صحبت کرد. همان موقع، ابوباقر هم از راه رسید. حاج‌قاسم گفت: «من می‌روم جای همیشگی خودم، چند ساعتی استراحت می‌کنم. صبح زود هم راه می‌افتم به سمت لبنان. آخر شب چهارشنبه یا صبح پنجشنبه، دوباره برمی‌گردم دمشق. آماده باشید برای جلسه.» از حاج‌قاسم سؤال کردم: «اعضای جلسه چه کسانی باشند؟» گفت: «سیدجواد، ابوباقر، خود شما، یونس، ذوالفقار و عباس توی جلسه باشند. با بقیه کاری ندارم. جایی هم برای بازدید نمی‌روم.» بعد با لحنی طنزآمیز گفت: «حالا بروید آن‌قدر حسین حسین بکنید و توی سرتان بزنید تا من برسم.» ما همان‌جا ماندیم و حاجی و تیم محافظانش رفتند به سمت منزلی که همیشه می‌رفتند. صبح زود هم حرکت کردند به سمت لبنان.
بعدها مصاحبه‌ای از سیدحسن نصرا…، دبیرکل حزب‌ا… لبنان را در رابطه با حال وهوای حاج‌قاسم طی آن چند ساعتی که در بیروت بود خواندم که برایم خیلی جالب توجه بود. الان هم مایلم این صحبت‌ها را از روی کاغذ بخوانم و شما آن را ضبط کنید. سیدحسن گفته بود: ـ … حاجی با وجودی که مشغولیت‌های زیادی در مناطق دیگر داشت، از همیشه‌ آرام‌تر و خوشحال‌تر بود. به قول شما [به‌فارسی]‌ خیلی سرحال بود؛ بسیار شوخی می‌کرد و بسیار می‌خندید. بنده [این را] به برادران هم گفتم؛ نورانی شده بود به طرز عجیبی. من برایش ترسیدم. در دیدار قبل، یعنی دو سه هفته قبلش، من به حاج‌قاسم گفته بودم: «حاجی، در رسانه‌های آمریکا شدیدا روی شما تمرکز کرده‌اند.» یکی از مهم‌ترین مجله‌های آمریکایی را نشانش دادم که تصویرش روی جلد آن بود و تیتر مقاله این بود: «سردار بی‌جانشین». گفتم: «برخی دوستان ما که ایالات متحده را خوب می‌شناسند، می‌گویند این مقدار تمرکز رسانه‌ای، مقدمات ترور است. باید محتاط باشید.» خوب، می‌دانید که! خندید و گفت: «چه خوب! این، آرزوی من است…» و این حرف‌ها. در هر صورت من گفتم: «امشب اینجا بمانید.» گفت: «نه. همین امشب به دمشق برمی‌گردم و می‌خواهم برادران در دمشق را ببینم و فردا به بغداد می‌روم.» معمولا وقتی برادران به دفتر می‌آیند، بچه‌ها دوربین می‌آورند و عکس می‌گیرند. گاهی هم نمی‌آورند اما این بار، خود حاجی به بچه‌ها گفت: «دوربین کجاست؟ می‌خواهم با سید عکس بگیرم.» به همین خاطر، در حال نماز، در حال ایستاده، در حال نشسته، در حال وضو و … عکس داریم که البته همه‌اش منتشر نشده. اما بسیار جالب توجه بود که پافشاری کرد و به برادران گفت دوربین بیاورند و در همه‌ حالت‌ها عکس بگیرند. این، آخرین دیدار بنده و ایشان بود. قاعدتا من به ایشان گفتم: «حاجی، خواهش می‌کنم به بغداد نروید. اوضاع خوب نیست؛ نگران‌کننده است.» گفت: «نه. باید بروم. گزینه‌ دیگری ندارم. باید بروم؛ چون می‌خواهم نخست‌وزیر را ببینم و پیام‌های مهمی هست که باید برسانیم یا بشنویم و … راه دیگری وجود ندارد. خودم باید شخصا به بغداد بروم.» معمولا هر وقت به لبنان می‌آمد، حتما سری هم به بعضی از خانواده‌های شهدا، مخصوصا شهید عماد مغنیه می‌زد. آن روز وقتی از پیش ما رفت به سمت منزل شهید عماد مغنیه، در آنجا هم دختر عماد از حاج‌قاسم می‌خواهد که از رفتن به عراق صرف‌نظر کند. حتی با التماس به او می‌گوید: «عموجان، نرو! نگرانت هستیم.». در جواب او، سردار سلیمانی می‌گوید: «عموجان، به سوی مقتلم می‌روم. مانع نشو.».
این صحبت‌های سیدحسن نصرا… نشان می‌دهد حاجی می‌دانست دارد به کجا می‌رود. به هر حال، آخر شب چهارشنبه به ما خبر دادند حاج‌قاسم گفته صبحانه بیایید پیش من. صبح زود، من و سیدجواد، ابوباقر، یونس، عباس و ذوالفقار رفتیم به همان ساختمانی که محل اسکان حاجی بود.
وقتی به محل جلسه رسیدیم، داشتند بساط صبحانه را آماده می‌کردند. حاج‌ قاسم برای توضیح مطالب، خیلی کم پای وایت‌برد می‌رفت؛ اما آن روز تا آماده شدن صبحانه رفت پای تخته و تقریبا تمام تدابیری را که قبلا به ما گفته بود، مرور کرد و روی وایت‌برد نوشت و ما هم یادداشت کردیم.
سیاست‌های اصلی، سیاست‌های فرعی و برنامه‌ها را یک به یک با ماژیک نوشت. تا آمدیم سؤال کنیم، گفت: الان نمی‌خواهد چیزی بگویید. فعلا بیایید برای صرف صبحانه.
همگی نشستیم دور سفره. ما می‌خواستیم طوری بحث کاری را شروع کنیم اما حاج‌قاسم اجازه نمی‌داد و هی وارد بحث‌های معنوی می‌شد. بساط صبحانه که جمع شد، حاجی کمی جدی‌تر بحث را با خاطره‌ای از عملیات بدر شروع کرد و گفت:
ـ عملیات بدر، جنگ سختی بود، نیروهای زیادی از ما شهید شده بودند. فرماندهانی را هم از دست داده بودیم که شاخص‌ترین آنها مهدی باکری بود. از وضعیت پیش‌آمده ناراحت بودیم، با احمد کاظمی قرار گذاشتیم برویم قرارگاه و با آقامحسن دعوا کنیم و به او بگوییم شما با این کارهای‌تان دارید سپاه را منحل می‌کنید. به اتفاق احمد رفتیم پیش فرمانده کل سپاه و با او صحبت کردیم. آقامحسن وقتی حرف‌ها و گلایه‌های ما را شنید، از لای دفترش، کاغذی را در‌آورد و گفت: «این، پیام امام است که برای‌تان می‌خوانم.» امام خمینی، در آن پیام، خطاب به فرماندهان و رزمندگان مطالبی گفته بود که حاج‌قاسم در آن جلسه کل آن پیام را از حفظ برای ما گفت. متن پیام این بود: «… چون گزارش داده‌اند بعضی‌ها ناراحت هستند، خواستم بگویم هیچ جای نگرانی نیست. البته من برای شهدا و شما دعا می‌کنم؛ ولی باید همه ما بدانیم که ما تابع اراده خداوند هستیم. ما از ائمه(ع) بالاتر نیستیم. آنها هم در ظاهر، بعضی وقت‌ها موفق نبودند؛ هم پیغمبر اکرم(ص)، هم امیرالمؤمنین(ع)، هم امام حسن(ع) و امام حسین(ع). ما که نسبت به مقام اینها چیزی نیستیم. عمده، مشیت خداوند است که هر چه او بخواهد، همان خوب است و چون عسل شیرین. باید با آغوش باز، پذیرای آنچه او می‌خواهد باشیم و از هیچ‌چیز نگران نباشیم. خیلی محکم از هم‌اکنون در فکر عملیات بعدی باشید و مطمئن باشید پیروزید. امروز هم پیروزید. اگر کار برای خدا باشد، شکست ندارد.» آن پیروزی که امام مژده‌اش را داد، یک سال بعد و در عملیات والفجر ۸ به دست‌ آمد.
در ادامه‌ این بحث، حاج‌ قاسم کمی هم وارد فضای طنز شد و خاطره‌ای را در ارتباط با شوخی‌های فرماندهان با احمد‌کاظمی و مرتضی قربانی بازگو کرد که خیلی خنده‌دار بود. کلا جلسه بانشاطی را آن روز حاجی اداره کرد.
ابتدای جلسه حاج جواد گفت: من خوابی دیده‌ام. حاجی پرسید: چه خوابی دیدی؟
سید گفت: خواب دیدم در جایی هستیم که میان ما، بزرگان، پیامبران و اولیا، همه نشسته‌اند و من سرپا ایستاده‌ام. اول احساس کردم و بعد شنیدم از آسمان یکی دارد قرآن می‌خواند و آن، صدای حضرت علی(ع) است. من حضرت را نمی‌دیدم اما مضمون آیه این بود که ما الان ضعیف هستیم، وضع ما خوب نیست و نمی‌توانیم به دشمن حمله کنیم. این در حالی بود که من سرپا ایستاده بودم و همه را به جنگ دعوت می‌کردم. با شنیدن آن صدا، من هم ساکت شدم. بعد از آن، به سمت دیوار رفتم و شمشیری را که روی دیوار بود برداشتم، ولی متوجه شدم این شمشیر فقط یک خنجر کوتاه است. در بین قرآن خواندن حضرت علی(ع) متوجه این ندا شدم که گفت: قاسم سلیمانی، ریحانه‌الرسول است، هر چه می‌گوید، گوش کنید.
حاجی خندید و گفت: جواد دیدی؟ حضرت علی(ع) هم گفت به حرف من گوش کن. چرا بعضی وقت‌ها حرف من را گوش نمی‌کنی؟
بعد از آن پرسید: تعبیر خوابت را از کسی سؤال کرده‌ای؟
حاج جواد گفت: نه.
حاجی در ادامه‌ جلسه، حدود یک ساعت و نیم فقط بحث‌های معرفتی کرد. تأکید زیادی روی ارتقای بعد معنوی و همچنین معیشت پرسنل داشت. می‌گفت: «به مالک[یکی از فرماند‌هان حزب‌ا… که بیمار بود] سر بزنید. به خانواده وزیر دفاع سر بزنید.» سراغ تک‌تک بچه‌هایی را که مدتی از آنها خبری نداشتیم گرفت و گفت: «آنها را فراموش نکنید.» در جلسات پیش از این، حاج‌قاسم، اول جلسه، کمی عرفانی و عاطفی حرف می‌زد و بعد عمده‌ صحبت‌هایش را روی مسائل نظامی و سازمانی متمرکز می‌کرد؛ اما در اینجا فقط داشت مسائل عرفانی و عاطفی را طرح می‌کرد.
در ۲۰دقیقه آخر جلسه، مجدد تدابیر و برنامه‌هایش را بازخوانی کرد و روی سازمان، معیشت و عملیات آزادسازی ادلب بیشتر تأکید کرد و گفت: اگر شما عملیات ادلب را انجام دهید و آن مناطق را آزاد کنید، دل خیلی از خانواده‌های شهدا شاد می‌شود؛ چون پیکرهای بسیاری از این شهدا را که در مناطقی مثل خان‌طومان، حلب و … افتاده‌اند، می‌توانیم به دست خانواده‌های‌شان برسانیم.
در خلال جلسه، چند نفری را که با او وعده کرده بودند هم ملاقات کرد. آنها حرف‌های‌شان را به حاجی زدند و رفتند. خواستیم بحث سازمان و استعداد نیروها را طرح کنیم، گفت: اینها را با ابوباقر صحبت کنید. من می‌خواهم یک ساعت بخوابم. اگر الان نخوابم، تا صبح بیچاره می‌شوم؛ چون ساعت ۶ پرواز دارم. شب می‌رسم عراق و از سر شب که رسیدم بغداد، باید تا صبح چند نفر را توجیه کنم. وضعیت عراق فردا، خیلی استراتژیک و تعیین‌کننده است. روز خیلی مهمی است. الان بگذارید من فقط یک ساعت بخوابم تا فردا کم نیاورم. شما بحث‌تان را ادامه بدهید.
حاجی رفت داخل یکی از اتاق‌ها و ما جلسه را ادامه دادیم.
در ادامه‌ جلسه، حسین ‌پورجعفری، دفتردار حاجی شروع کرد به صحبت و از آقای قاآنی خیلی تعریف کرد. این را هم توی پرانتز بگویم که پورجعفری، اساسا آدم کم‌حرفی بود و در جلسات معمولا حرف نمی‌زد؛ اما آن روز بدون مقدمه گفت: «بهترین و بااخلاق‌ترین سرداری که من دیده‌ام، همین سردار قاآنی خودمان است. آدم مخلص‌تر، ساده‌زیست‌تر و خداترس‌تر از ایشان، من ندیده‌ام. سردار قاآنی، آخرین نفر می‌رود در غذاخوری. اگر غذایی مانده باشد، می‌خورد. سر هفته، کل پول غذا را هم به حساب سپاه برمی‌گرداند.»
من در تأیید حرف‌های او گفتم: «اتفاقا من هم در چند سفر خارجی با آقای قاآنی همسفر بوده و دیده‌ام هر چه را رؤسای جمهور آن کشورها به او هدیه می‌دهند، به خانه نمی‌برد؛ همان‌جا می‌گذارد تا هر کسی احتیاج داشت، بردارد.»
پورجعفری ادامه داد: «سردار سلیمانی به همه‌ ما تأکید می‌کند داخل ماشین که هستیم، رادیو معارف را گوش کنیم؛ چون حرف‌های خوبی در این شبکه‌ رادیویی زده می‌شود. یک روز آقای قاآنی با راننده‌اش جایی می‌رفت. موج رادیو، روی شبکه پیام بود. به راننده گفت این را بیاور روی شبکه معارف. راننده تا خواست این کار را بکند، چون زمین خیس بود، کنترل ماشین از دستش خارج شد، سپر آن به لبه جدول خورد و کمی آسیب دید. فردای آن روز، مبلغی پول به من داد و گفت این را به راننده بده تا برود ماشین را درست کند. برای خود او هم مرخصی رد کنید؛ حقوقش را من می‌دهم.» برادرها، آقای قاآنی، چنین مردی است.
ما مانده بودیم حیران که چرا پورجعفری که یار غار حاج‌قاسم است و شب و روزش را با او سر می‌کند، این‌طوری دارد از سردار قاآنی تمجید می‌کند. پورجعفری آرام و کم‌حرف چنان زبان درآورده بود که همه متعجب بودیم. حاج‌قاسم هنوز یک ساعت بیشتر نخوابیده بود که بیدار شد و پرسید: «چه کار کردید؟»
به ایشان توضیح دادیم.در حالی که کاپشن پوشیده بود، گفت: «نمی‌دانم چرا سردم شده؟»
بعد با اشاره‌ به مرغ‌هایی که داخل حیاط بودند، به سیدرضی گفت: این مرغ‌ها و جوجه‌ها، شب سردشان می‌شود. برو از بازار دمشق برای‌شان لانه کبوتر بخر، بیار اینجا نصب کن.
جلسه تمام شده بود. کم ‌کم داشتیم به وقت نماز مغرب و عشاء نزدیک می‌شدیم. همگی آماده شده بودیم برای اقامه نماز. سیدرضی گفت: حاج‌آقا، پرواز، به جای ساعت۶ شده ۱۰شب. حاجی، نفسی تازه کرد و همان‌جا داخل صف نماز سر جای خودش نشست. رفتم کنارش و گفتم: «حاجی‌جان، خیالت از بابت عملیات ادلب راحت باشد. ما حتما این عملیات را می‌کنیم.»
گفت: «این عملیات، خیلی مهم است. حتما بکنید و خانواده‌های شهدا را از چشم‌انتظاری دربیاورید.»
همان لحظه، عباس، مسئول حفاظت، آمد کنار حاجی و گفت: «حاج‌آقا، من نگرانم از این‌که شما می‌خواهید به عراق بروید. وضع عراق اصلا خوب نیست.»
در جواب او گفت: «مرا از شهادت می‌ترسانی؟ نگران نباش! هر چه خدا بخواهد، همان می‌شود. شما هم زیاد فکر این چیزها را نکن. الان که نماز را خواندیم، من از اینجا می‌روم به جای دیگر تا خیال شما هم راحت بشود.»
سیدجواد جلو ایستاد. همگی پشت سر سید، نماز مغرب و عشاء را خواندیم.
بلافاصله بعد از نماز، حاج‌قاسم گفت: «هماهنگ کنید، من می‌خواهم بروم.»
خداحافظی کرد و رفت داخل ماشین نشست. ابوباقر را صدا کرد و به او گفت: «چند روز دیگر توی سوریه بمان. بعد از آن، یکشنبه برگرد تهران؛ کارت دارم.»
به سیدجواد که کنار ماشین ایستاده بود، دوباره گفت: «مالک را حواست باشد. وزیر دفاع را حواست باشد.»
یکی دو نفر دیگر را هم اسم برد که من نشنیدم چه کسانی بودند. گفت: «برو سراغ آنها و هوای‌شان را داشته باش. هوای سهیل حسن را هم داشته باش.»
بعد از این سفارش‌ها، دستی تکان داد و رفت به سمت منزلی دیگر. گویا دو ساعت در آن منزل ماند؛ دو ساعتی که در حقیقت لحظات ناب نجواهای عاشقانه حاجی با خالق یکتا بود.
به هر حال، در میان تشویش‌ها و دل‌نگرانی‌های عجیب ما، هواپیمای دمشق -بغداد با بیش از چهار ساعت تأخیر در ساعت ۱۱ شب پرواز کرد.
من شب‌ها قبل از آن‌که بخوابم، عادت دارم آخرین خبرها را از شبکه‌های المیادین، المنار، الحدیث و الجزیره ببینم. شب از نیمه گذشته بود و من همچنان داشتم شبکه‌ها را مرور می‌کردم که یکی از شبکه‌ها، خبر اصابت موشک به فرودگاه بغداد را اعلام کرد؛ اما من چون خیلی خسته بودم، به این خبر زیاد اهمیت ندادم و همان لحظه خوابم برد.
نیم ساعت بعد، با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم؛ حاج‌حیدر بود که از عراق زنگ می‌زد. بلافاصله شبکه المیادین را گرفتم. زیرنویس کرده بود: مسئول تشریفات حشدالشعبی عراق را در فرودگاه بغداد زدند.
همزمان صدای حاج‌حیدر را می‌شنیدم. حیدر پرسید: «ببینم، سید، این پورجعفری و همراهان او به سمت ما آمدند؟»
تا این سؤال را کرد، ناغافل گوشی از دستم افتاد. احساس کردم خانه دور سرم می‌چرخد و چشم‌هایم سیاهی می‌رود. فهمیدم خانه‌خراب شده‌ایم. منظور حاج‌حیدر از همراهان پورجعفری، کسی نبود جز حاج‌قاسم سلیمانی.
برای اطمینان، به چند نفر دیگر زنگ زدم که به گوش نبودند. آخرسر، حامد را در عراق پیدا کردم. ساعت ۳ صبح بود. پرسیدم: «حامدجان؛ چه خبر؟!»
نتوانست جوابم را بدهد. فقط با گریه به من فهماند که اصل خبر درست است.
با انتشار خبرهای تکمیلی، جزئیات بیشتری از جنایت فجیع آمریکایی‌ها برملا شد. پخش فیلمی کوتاه از صحنه ترور و آن دست قطع شده‌ حاج‌قاسم، قلب ما را به درد آورد. المیادین گزارش کرد: «هواپیمای حامل سردار سلیمانی، ساعت یک بامداد در فرودگاه بین‌المللی بغداد به زمین نشست. حاج‌قاسم و همراهانش از هواپیما پیاده شدند و همراه ابومهدی المهندس، جانشین فرمانده حشدالشعبی عراق که در باند فرودگاه انتظارشان را می‌کشید، سوار بر دو خودرو، فرودگاه را به مقصد معینی ترک کردند. اما در ساعت یک و ۲۰دقیقه بامداد، در همان محدوده‌ فرودگاه، هدف سه یا پنج موشک قرار گرفتند و همه ۹ سرنشین دو خودرو همراه حاج‌قاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس سپاه و ابومهدی المهندس به شهادت رسیدند.»
با چشم‌هایی اشکبار به سمت ساختمان یاس حرکت کردم تا در آنجا با دیدن دوستان و همکارانم کمی آرامش بگیرم. دیدم در آنجا هم محشری به پاست؛ همه از شدت غم ضجه می‌زدند و گریه می‌کردند. سیدجواد، ابوباقر، سیدرضی، یونس، عباس، حمید اصلانی و بقیه بچه‌ها، مثل‌ آدم‌های فرزند از دست داده، بی‌قراری می‌کردند.صبح زود، سیدرضی همراه یکی از نیروهایش به همان منزلی رفت که حاج‌قاسم، شب قبل، چند ساعتی آنجا بیتوته کرده بود. او می‌خواست ببیند چیزی از وسایل یا مدارک حاجی آنجا مانده یا نه. وقتی از محل برگشت، گفت: داخل اتاق که شدم، برگه‌ کنار آیینه، توجهم را جلب کرد. دستخط به نظرم آشنا آمد. گفتم این دستخط حاج‌قاسم است. سریع آن را برداشتم.
بعد هم سیدرضی آن برگه را به همه نشان داد؛ برگه‌ای که روی آن، حاجی کلماتی را ستونی نوشته بود. گویا این دلنوشته‌ کوتاه، آخرین تکاپوی حاجی برای رسیدن به آرزوهایش بود. روی آن برگه نوشته شده بود:
«الهی لاتکلنی
خداوندا، مرا بپذیر!
خداوندا، عاشق دیدارت هستم؛
همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود.
خداوندا، مرا پاکیزه بپذیر!
الحمد لله رب العالمین
خداوندا، مرا پاکیزه بپذیر!»
این کلمات را حاج‌قاسم، پنجشنبه شب، در همان دو ساعتی که در آن محل حضور داشت، روی کاغذ نوشته و کنار آیینه قرار داده بود.۱

پی‌نوشت:
۱- رجوع شود به: کتاب در دست انتشار بدون مرز؛ خاطرات سید اکبر طباطبایی، به اهتمام گلعلی بابایی انتشارات خط مقدم.

پایان پیام/ت

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *