وداع با وهب نصرانی جبهه انقلاب/ عنایت خاص حضرت معصومه«ع» به شهید مسیحی!
سرمشق عشق جانی بت اوشانا، وهب نصرانی است در واقعه کربلا. همانجا که با دخترعمویش زمزمه میکند من سرباز وطنم و با رفتنم به کشور و وطن خیانت نمیکنم.
گروه زندگی؛ زینب نادعلی: بالاخره آمده بود بعد از 38 سال و اندی که از نبودنش میگذشت. مسافر بود و خسته راه با پیرهنی خاکی و دلتنگ آغوش مادر. وقتی میرفت جوان خوش قدبالایی بود اما حالا… هرچه که بود آمده بود تا نور چشم مادر شود. سر روی پای مادرِ چشم به راهش بگذارد و او برایش مثل همیشه به زبان آشوری لالایی بخواند و قربان قد و بالایش برود. آمده بود و منتظر که خبر رسیدنش را به گوش مادر برسانند. آنوقت با آن خندههای شیرینش مثل سابق بیاید به استقبالش. اسپند برای پسر رشیدش دود کند. خانه را آب جارو بزند و بنشیند یک دل سیر به اندازه تمام سالهای نبودن «جانی» برایش مادری کند.
اما نشد که سالهای انتظار به وصال ختم شود. اسفندماه که پیکر شهید مسیحی دفاع مقدس «جانی بت اوشانا» تفحص و شناسایی شد. هیچ نام و نشانی از خانواده او در دسترس نبود. هیچ شماره تماسی نبود که مسئولان معراجالشهدا تماس بگیرند و خبر آمدن این مسافر را به زنی سالخورده از انتظار بدهد. آنوقت مادری آن طرف خط از ذوق اشک بریزد و سراسیمه خودش را برساند به معراج و مسافرش.
این بار سهم مسافر بود. انتظار را میگویم. حالا شهید اوشانا میان تابوتی سه رنگ چشم به راه بود تا آشنایی او را به آغوش بگیرد و از سالهای دوری برایش زمزمه کند. مادر،پدر و برادران شهید فوت کرده بودند و از آن خانواده فقط ملیکا مانده بود برای استقبال، برادرزاده شهید که حالا باید هم مادری میکرد برای شهید،هم پدری، هم حق دلتنگی برادران را ادا میکرد و هم جای خواهرهای نداشته جانیبت، عزادار عمویش میشد. خبر آمدن شهید اوشانا دهان به دهان چرخید تا بالاخره به گوش ملیکا جوان رسید و آشنایی برای دیدار این مسافر آمد.
تنها یادگار خانواده اوشانا خودش را رسانده بود برای دیدار عمویی عزیز که تا قبل از آن فقط یک قاب بود بر جای جای دیوار خانه. اما همقدم او انبوه زنانی آمده بودند که رسم مادری را بر شهید به جای بیاورند. فرقی نداشت چه مسیحی، چه مسلمان، هر کس هر کجا شنیده بود عزیزی از خاکهای مقدس جنگ، قصد وطن کرده. به رسم مادری یا به اجابت خواهری پایش به معراجالشهدا باز شده بود. روز وداع معراج سیل عاشقان بود که زیر تابوت شهید موج میخورند و اشک میریختند به پای سرو سرافزار وطن که حالا پیشوند شهید را به شانه میکشید!
حضرت عیسی مسیح صاحب عزاست امروز
میان مرثیهسرایی بانوان که میگوید:« عزا عزاست امروز روز عزاست امروز حضرت عیسی مسیح صاحب عزاست امروز» ملیکا چشمش روشن میشود به پیکر عمو. چند دقیقهای چشمها و اشکها روایت میکنند و بعد پیکر روی شانهها میرود. خانمها گل و نقل بر پیکر جانیبت میریزد. به جای مادر که حتما آرزوی دامادی پسرش را به سینه میکشید. واژهها را برای همدردی با ملیکا به میزبانی میبرم و گوش شنوا میشوم برای حال دلش. میگوید:«عکسها و حرفها درباره عمو باعث شده بود برای من که هیچوقت ندیده بودمش مثل پدر عزیز باشد و همان قدر نزدیک. از وقتی متوجه بودنش شدم همیشه و همهجا پشتیبانیاش را حس کردم و از او کمک خواستم. شاید خیلی جاها دستم را گرفته که اگر نمیگرفت معلوم نبود چه میشد. درسته عمو را ندیدم اما حس خاصی به او دارم.»
فراق پدر برای ملیکا 22 ساله سخت است حتی با اینکه دوسال از فوت پدرش گذشته هنوز روزهای غریبی را تجربه میکند اما به قول خودش خبر آمدن عمو مزه شیرین زندگی را دوباره به او چشانده. اصلا انگار عمو کیلومترها راه آمده تا به ملیکا بگوید مثل همیشه پشتیبانش است. آمده که بگوید خودش برای ملیکا پدری خواهد کرد. میگوید:« حال خوبی نداشتم. بعد از فوت پدر اوضاع و احوالم به هم ریخته بود. روزی که تماس گرفتند قرص خواب خورده بودم و در خواب عمیق بودم. وقتی زنگ زدند اصلا باور نمیکردم فکر کردم کسی قصد شوخی دارد. بعد از این همه سال انتظار نداشتم عمو بالاخره بیاد.»
مادربزرگ امانتیاش را سپرده به من!
«با اینکه پلاک و ساک عمو را آورده بودند و امیدی دیگر به بازگشتش نبود اما هربار که پای حرفهای مادربزرگ مینشستم و صحبتمان به عمو میرسید میگفت پسرم برمیگردد. مادربزرگ بیتابی میکرد مخصوصا یکشنبهها که برای مراسم به کلیسا میرفتیم. برای عمو و آمدنش دست به دعا برمیداشت. عکسهایش را میبوسید و به آغوش میکشید. برای پسرش اسپند دود میکرد اما همیشه از آمدن عمو برایم میگفت. مطمئن بود که برمیگردد»
میگویم شاید مادربزرگ با این حرفها میخواست امانتیاش را به تو بسپارد تا برایش یک روز خوب مادری کنی! پلکهایش اشک را تا صورتش بدرقه میکنند. سر تکان میدهد و میگوید:« امیدوارم امانتدار خوبی برای مادربزرگ باشم.»
حسین فصل مشترک یک عشق!
دورش را گرفتهاند. یک سیل آدم عاشق که به شوق دیدنش آمدهاند. جوان و پیر فرقی نمیکند. اول زائران مسیحیاش به سبک خود برای شهید دعا میخوانند و عزاداری میکنند و بعد نوبت میرسد به مسلمانان. همانها که هر شهیدی غم اباعبدالله را در یادشان زنده میکند و دلشان را راهی کربلا. ارادتشان به شهید اوشانا به غیر از حبهموطنی، برمیگردد به اباعبدالله و خدمتی که یکی از راهبان مسیحی به اربابمان کرده. پای بعضی از مهمانها برای جبران به اینجا باز شده. آمدهاند که به پاس قدردانی از خدمت آن راهب به امام حسین علیهالسلام حالا برای یکی از پسران حضرت مسیح سنگ تمام بگذارند. حسین علیه السلام میشود فصل مشترک یک عشق و روضه به پا میشود. ارادت مسیحیت به امام حسین«علیهالسلام» در تاریخ زیاد تکرار شده. بعد از وهب نصرانی و شیرزنان خانوادهاش، قصه آن راهب مسیحی گواهی است بر این عشق مشترک.
سر مبارک امام حسین، به همراه کاروان اسراء، منزلگاه های مختلفی را طی میکند تا اینکه سرانجام به عبادتگاه و دیر راهب مسیحی میرسند. نیمهشب، راهب، نورى از جایگاهِ سر مبارک میبیند. پرسجو میکند و وقتی متوجه میشود او از فرزندان پیامبر است با دادن ده هزار دینار سر مبارک را برای یک شب کنار خود نگه میدارد. آن را میشوید و خوش بو میکند. روبروی خود قرار میدهد و همه شب را به گریه مینشیند. و حالا عزاداران همیشگی امام حسین آمدهاند که لطف راهب و مسیحیان را بیجواب نگذارند.
اینجا حتی مسیحیان هم برای حسین به سینه میکوبیدند
شهدای مسیحی ما مثل حواریون حضرت عیسی هستند
پیکر شهید اوشانا روی شانهها میچرخد تا ادامه مراسم در حیات معراجالشهدا برگزار شود. صدای خوش رهبر معظم انقلاب در محوطه میپیچد که میفرمانید:« شهدای مسیحی ما مثل حواریون حضرت عیسی هستند.» عاشقان و زائران شانه به شانه گرد شهید جمع شدهاند تا جای خالی خانواده اوشانا حس نشود. به قول کشیش وانیا اسقف اعظم آشوری حالا جانیبت صدها خانواده دارد. آفتاب هم به سهم خودش دامنش را در حیات معراج پهن میکند و استقبال از شهید اوشانا را گرمتر.دخترعموها و دخترعمههای شهید آنها سن و سالشان فرصت همزیستی با جانی را بهشان داده عجیب بیتابی میکنند. آرامتر که میشوند همصحبت دخترعمه شهید میشوم همانی که نوید آمدن جانی اولین نفر به او رسیده.
جانی میگفت این خیانت به وطن است
شامیرا اصلان دخترعمه شهید حالا وظیفه سنگینی بردوش دارد برای روایت از شهید. اوست که باید جانی را به ما بشناساند:«جانی چند بار در زمان خدمتش به خانه ما سر زد. یک بار به او گفتم جانی کاش به سربازی نروی. موقع جنگ است و خطرناک. اما میگفت نه این وظیفه من است. بعضی از دوستانم از کشور خارج شدند و به من هم گفتند بیا اما من این را قبول ندارم. من این را خیانت به مملکت میدانم. خدا بخواهد برمیگردم اگر هم لیاقت داشته باشم شهید میشوم.»
خون پسر من رنگینتر نیست!
از مادر جانی برایم میگوید از اینکه همیشه در رفت و آمد بوده به امید آنکه اینبار با خبری از پسرش برگردد. میگوید:« هر هفته میرفت بنیادشهید و پیگیری میکرد. از دوستان و همرزمانش درباره جانی میپرسید. اسرا که آزاد میشدند عکس جانی را برمیداشت و راه میافتاد که نکند شاید کسی او را بشناسد و از او خبری به مادر بدهد. سالها در مراسم شهدای تازه تفحص شده شرکت کرد تا شاید عطر خوش پسر را از آن پیکرها حس کند و بالاخره او را به آغوش بگیرد. پدر شهید هم همینطور اما با همه دلتنگیهایش میگفت خون پسر من رنگینتر نیست. چندسال بعد ساک و پلاک جانی را آوردند. چند نفر برای مادر گفته بودند که شهید اوشانا را دیدند که خونریزی زیادی داشته و به شهادت رسیده اما مادر هنوز چشم به راه بود تا شاید یک روز زنگ در را بزنند و جانی بیاید حتی به اندازه چند تکه استخوان.» شامیرا میگوید: حالا بعد از چندسال قرار است جانی چند لحظهای را در خانه مادریاش آرام بگیرد.
آرامشی که رهبر با خود به خانه شهید اوشانا میبرد!
شامیرا اولین کسی است که نوید آمدن جانی را به گوش جان شنیده. میگوید:« نشسته بودم و پستهای فضای مجازی را چک میکردم که عکس جانی را دیدم. شوکه شدم. متن را که خواندم متوجه شدم پیکرش تفحص شده خدا میداند چه حالی بر من گذشت. باورم نمیشد بعد از 38 سال پسری که چشم به راهش بودیم آمد.»
حرفهایمان میرسد به روزی که رهبر مهمان خانه شهید اوشانا شده. شامیرا میگوید:« فقط یک بار نبود چند سال عید رهبر عزیز منت گذاشتند و به خانه داییجان آمدند. بعد از جانی خانه دایی خوشحالی واقعی را وقتی به خودش میدید که ایشان مهمانشان بود. هم دایی و هم زندایی بسیار خوشحال میشدند. میگفتند وقتی رهبر میآید و به دلتنگیهایمان گوش میدهد آرام میشویم. زندایی همیشه قبل از عید به ذوق اینکه به رسم سال پیش در خانهشان را بزنند و بگوید رهبر مهمان شماست شیرینیهای مخصوص عید را میپخت.»
عنایت خاص حضرت معصومه«ع» به شهید مسیحی!
خیلیها آمدهاند برای آنکه در حق شهید اوشانا مادری کنند از جمله مادر شهید «مجید قربانخانی» و «آرمان علیوردی» اما آنکه مادری را در حقش تمام کرده حضرت معصومه سلامالله علیهاست. مراسم وداع با شهیدجانیبت متفاوت است از همان ابتدا خادمان حرم حضرت معصومه سلامالله علیها با پرچم حرم، قدم به قدم همراه پیکرند و شاید خود حضرت هم همین حوالی دست مادری بر سر جانیبت میکشد.
مراسم که تمام میشود همصحبت یکی از خادمان صحن و سرای خانم میشوم. میگوید:« قرار نبود ما امروز اینجا باشیم. برنامه امروزمان این نبود. اما انگار کسی ناخواسته راهیمان کرد. نه ما میدانستیم که امروز مهمان معراجیم و نه مسئولان معراج شهدا خبر از آمدن ما داشتند. سر زده آمدیم و انگار کسی پایمان را به اینجا کشید. میان مراسم متوجه شدیم شهید روز شهادت حضرت شناسایی و تفحص شده یعنی 25 آبان 1400. این چندسالی که توفیق جابهجایی پرچم حرم نصیبمان شده. من و همکارانم به این باور رسیدیم که این خود خانم است که پا به محلفی میگذارد و ما به عنوان خادمان درگاهش پشت سر ایشان به هرکجا که اراده کنند قدم برمیداریم. اگر امروز پرچم حرم اینجاست. پس نگاه و لطف حضرت هم به شهید و مراسم وداع او است.»
برای حرفهایش مصداق زیاد دارد اما یکی را برایم بازگو میکند:« پرچم حرم را برده بودیم اصفهان. همهچیز به هم پیچید و طوری کارها پیش رفت که ما مثل امروز بدون برنامه قبلی خوانده شویم بالای مزار یکی از شهدای مدافع حرم. پرچم را که بردیم مادر شهید آنجا بود. وقتی پرچم حرم حضرت معصومه«س» را دید شروع کرد بلند بلند گریه کردن. بعد از چند دقیقه که آرام شد گفت دیشب پسر شهیدم به خوابم آمد و گفت مادر فردا حضرت معصومه«س» تشریف میآورد سر مزارم. فلان ساعت آنجا باشد و میزبانی کن. دیرنکنی مادر!»
اشک امان میبرد از کلمات خادم موسپید و روسپید حرم. من هم بیش از این نمیتوانم راه بغض گلویم را ببندم. پیش خودم به عنایتها فکر میکنم. به اینکه در روز شهادت خانم، با نگاه ایشان شهیدی جانیبت تفحص شد و حالا خود حضرت آمده که برای او مادری کند!
تکرار تاریخ و سرمشق عشق وهب نصرانی
سرمشق عشق جانی بت اوشانا، وهب نصرانی است در واقعه کربلا . همانجا که با دخترعمویش زمزمه میکند من سرباز وطنم و با رفتنم به کشور و وطن خیانت نمیکنم. بله وهب را در صحنه کربلا سرمشق میکند که غیرت و مردانگیاش اجازه نداد حسین بن علی علیهم السلام را تنها بگذارد و مادر با همه دلتنگیها و چشمانتظاریها رفت تا در گوش تاریخ یک بار دیگر زمزمه کند:«در مرام ما نیست چیزی که در راه خدا دادهایم را پَس بگیریم!» حالا چه سر بیاورند و چه استخوان!
پایان پیام/