اینجا خانه ما| کرم ابریشم، حیوان خانگی!

اینجا خانه ما| کرم ابریشم، حیوان خانگی!

ده روزی می‌شود که پنج کرم ابریشم مهمان‌مان هستند و نجیبانه، در یک جعبه، برگ‌هایشان را گاز می‌زنند. مهمان‌های خوبی هستند! نه سروصدایی دارند، نه آشغال می‌ریزند، نه توقع گوشت و مرغ دارند و نه بحث سیاسی می‌کنند! فقط حیف که نمی‌توانند به درددل‌های آدم گوش دهند و همدردی کنند.

اینجا خانه ما| کرم ابریشم، حیوان خانگی!

گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!

– علی! به کرم‌هات غذا دادی؟
– وای! یادم رفت. الان می‌دم.
ده روزی می‌شود که این دو جمله، جزو مکالمات پرتکرار خانه ما شده است. پنج کرم ابریشم مهمان‌مان هستند و نجیبانه در یک جعبه، برگ‌هایشان را گاز می‌زنند. مهمان‌های خوبی هستند! نه سروصدایی دارند، نه آشغال می‌ریزند، نه توقع گوشت و مرغ دارند و نه بحث سیاسی می‌کنند! فقط حیف که نمی‌توانند به درددل‌های آدم گوش دهند و همدردی کنند.
زهرا شیرش را خورده، پوشکش عوض شده و غرق در خواب بعدازظهر است. سجاد مشغول پازلی‌ است که تازه از نمایشگاه کتاب برایش خریده‌ایم. آرامش نسبی در خانه برقرار است و فقط صدای مداوم شرشر آب می‌آید.
– علی! بسه دیگه! شیر آب رو ببند. اینقدر تمیز شده که خودتم می‌تونی اون برگ رو بخوری!
از روزی که دوستم آزاده به علی گفته که آن‌ها یک بار یادشان رفته برگ‌های درخت توت را بشویند و همین‌طور نَشُسته به کرم‌ها داده‌اند و پایانی تراژیک برای کرم‌ها رقم خورده است، علی با وسواس زیاد برگ‌ها را می‌شوید. مبادا که مولکولی سم روی برگ بماند و جان یکی از کرم‌هایش، به مخاطره بیفتد! البته حق هم دارد. آزاده می‌گفت وقتی کرم‌ها برگ‌های نَشُسته را خورده‌اند، شکمشان باد کرده و خیلی زود از این دنیای فانی پر کشیده‌اند. طفلی کرم‌های ناکام! قرار بود دور خودشان پیله بتنند، پروانگان شوند، گردند دیدنی! اما پرونده زندگی‌شان، با برگ‌های سمی بسته شد و ناباورانه به دیار باقی شتافتند!


کرم‌های ابریشم، مهمانانی نجیب و کم توقع!

برای خودم چای می‌ریزم، رمانی را که تازه از نمایشگاه خریده‌ام، از قفسه برمی‌دارم و نزدیک پنجره می‌نشینم تا هوای روزهای پایانی اردیبهشت، پوستم را نوازش کند. کوچه ساکت است. انگار همه همسایه‌ها کرم ابریشم خریده‌اند و مشغول نگهداری از این حیوان خانگی بی‌آزار هستند.
ناگهان سجاد انگار مار دیده باشد، از جا می‌پرد و فریاد می‌زند:
– مورچه! مورچه!
– چی شد مامان؟ مورچه گازت گرفت؟
– نه! مورچه دیدم!
دلم می‌خواهد با اخم نه چندان عمیقی، به او بگویم «فقط برا همین داد زدی؟ الان زهرا بترسه و از خواب بپره، تو آرومش می‌کنی؟» اما چون می‌دانم که قضیه از چه قرار است، جواب دیگری می‌دهم:
– کوش؟ کجاس؟
علی سجاد را مأمور کرده که هروقت و هرکجا مورچه‌ای دید، فورا زنگ خطر را به صدا درآورد. ماجرا به سه سال پیش برمی‌گردد. زمانی که برای اولین بار، کرم‌های ابریشم به خانه ما راه پیدا کردند اما خیلی عمرشان به این دنیا نبود و یک روز که علی رفته بود سراغشان تا به آنها برگ بدهد، دیده بود مورچه‌ها ناجوانمردانه کرم‌ها را خورده‌اند و یک آب هم رویش! این پایان تلخ، علی را برای اولین بار با فقدان عزیزانش (!) روبه رو کرد و دو سه روزی سوگوار کرم‌ها بود. درد این بود که جنازه‌ای هم نداشتند تا دفنشان کند و برسرمزارشان گریه کند! چند روزی جعبه خالی کرم‌ها را نگه داشته بود. گاهی بازش می‌کرد، برگ‌های توت خشکیده را نگاه می‌کرد، به جای خالی کرم‌ها زل می‌زد و گریه می‌کرد. مصداق ضرب‌المثلی شده بود که می‌گوید «این قبری که بالا سرش گریه می‌کنی، توش مرده نیست!»
با چنین خاطره‌ای، طبیعی است که علی به عنوان مسئول پرورش و نگهداری از کرم‌ها، به وجود مورچه جماعت بسیار حساس باشد و این مسولیت خطیر را به سجاد محول کند که هرجا مورچه‌ای مشاهده کرد، فوری به مراجع ذی‌ربط اطلاع دهد.


کتابی که از نمایشگاه خریده‌ام را بر می‌دارم و کنار پنجره می‌نشینم.

مبارزه با مورچه‌ها و اخراج شان از خانه را به دو برادر غیور می‌سپارم و خودم به خواندن کتاب ادامه می‌دهم. نمی‌دانم چرا وقتی فقط علی را داشتم، اصلا فرصتی برای کتاب خواندن نداشتم، اما حالا با وجود سه بچه، چندان از کتاب‌ها دور نیستم. غرق در خواندنم که با صدای آرام کوبیده شدن دست و پا روی زمین، به خودم می‌آیم. زهرا از خواب بیدار شده و خودش چهار دست و پا از اتاق راه افتاده به سمت من. دست‌هایم را به سمتش دراز می‌کنم و همزمان قربان صدقه می‌روم «نون برنجی، دختر/ نازک نارنجی، دختر» غش‌غش می‌خندد و تپ‌تپ به سمتم می آید. دیگر نمی‌گویم که «بچه که دختر باشه/ مونس مادر میشه» تا یک وقت پسرها احساس تبعیض جنسیتی نکنند!
– مامان! ما داریم می ریم از تو کوچه برگ بکَنیم.
– حالا از درخت شاتوت حیاط خودمونم چند تا برگ بیار امتحان کنیم. شاید خوردن.
بالاخره بعد از ده روز مقاومتش می‌شکند و قبول می‌کند.

کرم گرسنه، برگ خشک هم می‌خورد؟!

وقتی کرم‌ها به خانه ما آمدند، مقداد به علی گفت که او مسئول کرم‌هاست و مامان و بابا مسولیتی در قبال‌شان ندارند. خودش باید حواسش باشد که از درخت توت کوچه، برگ تهیه کند، جعبه کرم‌ها را تمیز کند و به موقع به آنها برگ تمیز برساند.
علی و سجاد می‌روند و من و زهرا تنها می‌مانیم. زهرا شیر می‌خورَد و من برایش زمزمه می‌کنم «دختر خیلی عزیزه/ همه‌ش زبون می‌ریزه» او هم وسط شیر خوردن کجکی می‌خندد و در هوا دست تکان می‌دهد. یاد روزی می‌افتم که علی مدرسه بود و یادش رفته بود صبح قبل از رفتن، برای کرم‌ها برگ تازه بگذارد. سجاد را صدا زدم.
– آقا سجاد! برای کرم‌ها برگ بذار.

– من کار دارم! مگه بابا نمی‌گه آدم گرسنه سنگ هم می‌خوره؟ اینام اگه واقعا گرسنه باشن، همین برگای خشک رو می‌خورن!

هیچ وقت در زندگی‌ام این چنین قانع نشده بودم!

بچه‌ها برمی‌گردند و اول برگ شاتوت حیاط را برای کرم‌ها می‌گذارند. آنها هم نه نمی‌گویند و ساکت و بی‌ادعا شروع به خوردن می‌کنند. سجاد و علی، انگار به دانش غنی‌سازی اورانیوم پی برده باشند، جیغ و هورایشان بلند می‌شود و در خانه ولوله‌ای به پا می‌کنند. آنقدر که زهرا از خیر شیر خوردن می‌گذرد و خیره خیره آنها را نگاه می‌کند.
علی بعد از مقداری پایکوبی سراغ دفترش می‌رود. از روزی که کرم‌ها را تحویل گرفته، در این دفترچه یادداشت‌هایی می‌نویسد. نوشتنش که تمام می‌شود، به بهانه جمع و جور کردن میز، به سراغ دفترچه‌اش می‌روم. روی صفحه آخر نوشته: «ما علم را گسترش دادیم. توی اینترنت زده بود فقت برگ توت می‌خورند اما ما دیدیم برگ شاتوت هم می‌خورند!»

پایان پیام/

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *