عطر کویت، حاجت روا کرد ما را
گیلانیان امسال در فصل رنجِ برنج میزبان پرچم متبرک آقا جانمان علی بن موسی الرضا (ع) بودند و در این میهمانی رنگارنگ و پرشور و شعف، حریم رضایی کاری کرد کارستان.
خبرگزاری فارس-رشت، فاطمه احمدی؛ از قدیم به این حرم میگفتیم خواهر امام. نه میدانستم خواهر کدام امام است و نه میدانستم نام اصلیاش چیست. عادت داشتم پَر چادر مادرم را بگیرم و از دالان پشتی وارد قسمت خانمها شویم و مادرم نمازی بخواند و دعایی کند، من هم در سرسرای حرم با بچههای هم سن و سالم بازی کنم. خیلی طول کشید تا بزرگ شدم و فهمیدم در اصل نامش فاطمه اُخری است. خواهر امام رضا (ع) است!
گویا هر ساله در ایام دهه کرامت، برادر سلامی به خواهر رشتیاش میکند. آخر فاطمه هم نام مادر است. درست است که آخری است اما خب ته تغاری و دوست داشتنی هم هست. آقا امسال بدجوری دلتنگ خواهر بود. چندین نفر از خدامش را فرستاد تا سلامش را با پارچه متبرکی که روی حرم مطهرش گذاشته بودند به فاطمه اخری برساند.
گمان نمیکردم که خیل جمعیت اینقدر زیاد باشند که ندانم کجا بایستم و با که حرف بزنم. راستش توی ذهنم چیزهای دیگری بود … بگذریم، برسیم به میدان بسیج که ورودی مرکز شهر است و از طرفی میرسد به خیابان شهید مطهری و از دیگر سو به میدان شهدای ذهاب. خلاصه که همه طرفش شهدایی است و امروز قرار بود میزبان پدر شهدا باشد. آقاجانمان علی ابن موسی الرضا (ع).
پسرهای کوچکتر با پرچمهای سبزرنگی گرداگرد میدان ایستاده و دخترها با روسری سفید رنگی دیواری از جنس معصومانگی برای استقبال از خدام چیده شده بودند. روبرویشان دخترهای نوجوان با روسریهای سبزرنگ و زیبا، خود را هم رنگ پرجم متبرک کرده و انتظار میکشیدند. مدیر گروه دخترها سراسیمه اینور و آن ور میرفت. میخواست همه چیز رو به راه و منظم باشد. گویا امام را در مقابل میدید نه فرستادگانش را؛ میخواست امام حض کند از نظم و ترتیب دخترهایش.
در میانه میدان، بزرگترها سرودی را پخش کردند و پسرهای پرچمدار زیر لب زمزمه میکردند: «اروپا آسیاییا قاره استرالیا حتی تو قلب آفریقا …» میخواستم از یکیشان عکس بگیرم آنقدر توی حس رفته بود با سرود و سر و دستش را تکان میداد که فقط ایستادم نگاهش کردم و لذت بردم. توی دلم میگفتم کاش بچههای این نسل با همین عشق به مولا و همین معصومیت بزرگ شوند و این حُب معنوی در قلبشان نهادینه شود.
یاد همان دوران کودکی افتادم که دست در دست مادرم حرم میرفتم؛ در افکارم و غرق تماشای کودکانگیهای خدام کوچک رضوی بودم و انتظار حضور خادمان حرم را میکشیدم. همراه جمعیت چشم به راه دوخته بودم تا خدام حدفاصل میدان شهدای ذهاب تا میدان بسیج را طی کنند و قدم به قدمشان به بارگاه فاطمه اخری بروم که نگاهم به رو به رو خیره شد.
اینجا دیگر چادری و غیر چادری مطرح نبود. عشق به اهل بیت (ع) در نهاد تمامی ایرانیان است. رنگ خانومهای اطراف دیگر مشکی و سیاهی چادر نبود. مانتوهای رنگی و روسری و شالهای رنگارنگ بود. یکی اندکی موهایش را از جلوی شالش ریخته بود روی صورتش. دیگری گیسوانش از پشت روسریاش پیدا بود. مادامی که دسته خدام رضوی نزدیکتر میشد. روسریها محکمتر میشد و جلوتر میآمد. فرستاده آقا هم برای ملت ما حرمتی عظیم دارد.
زنی دست دخترک سندروم داونش را گرفته بود و نزدیک دخترهای خادم میشد. دخترک لج کرده بود که شبیه خادمها بج روی سینه زیر سایه خورشید را داشته باشد. یکی از مسؤولین خادمها وقتی فهمید قضیه از چه قرار است با تعدادی بج رسید و حاجتش را روا کرد. چقدر زود برخی حوائج برآورده به خیر میشود. کاش امروز همه میزبانان مولا عاقبتشان همینقدر راحت ختم به خیر و حوائجشان برآورده شود.
دخترکی از بین خدام قرآن به دست و با گلبرگهایی از جنش معصومیت و دلدادگی از بین جمعیت رد میشد و گلاب میپاشید روی منتظران. فضا عطرآگین و معنوی شده بود. دیگر گونهها تَر شده بود. صدای سرود جایش را به صلوات خاصه داده بود. دستها بیاختیار به سمت سینهها روان شد و اشکها جاری. گاهی صدای هق هقی میآمد و گاهی چادری روی سر و صورت کشیده بود.
دیگر حوائج توی دلهای مشتاقان نبود که بر زبان جاری شده بود. کسی بغل دستیاش را نمیدید چشمها خیره به پرچم رضا جانمان بود و سلامها بلند بلند روی لبها جاری. اشکها به استقبال مولا رفته و پاها گرچه روی زمین خدا راه میرفت اما دلها مسافر حرم رضوی بود. غلو نکنم بیش از نیمی از جمعیت چند صد نفری که به استقبال خادمان حرم مطهر امام رضا (ع) آمده بودند فقط پای جسمشان اینجا بود و قلبشان زائر شده بود. این از چشمهای سرخ و گونههای خیسشان پیدا بود.
یکی از خدام گلهای سرخ رنگ رز را بین جمعیت اهدا میکرد تا فرستادههای آقا را گلباران کنند. سیاهی آسفالت خیابان رنگینکمان شده بود. زمین بود و طور دیگری میدرخشید. قرار بود میزبان قدوم خادمان رضوی شود. گلبرگها یک به یک ریخته میشدند روی هیئت رضوی و بعد میهمان خیابان میشدند و آسفالت هم از این برکت نصیبی میبرد و شاد بود.
خدام که رسیدند مردم منتظر دیگر سر از پا نمیشناختند. با شور و اشتیاق راهی حرم بانو شدند. دستها رو به آسمان و یا به سمت پرجم متبرک بود. انگار رضا را یافته بودند. آخ که کاش فاصلهها کم میشد. یکی میگفت زود به زود دلتنگ آقا میشود اما نمیتواند زود به زود هم عازم مشهد شود. دیگری با گریه از دوری ۱۰ ساله سخن میگفت. یکی دیگر تاکنون زائر نشده بود. آخ که ندیدن یک درد و دیدن هزار درد است.
دهه کرامت امسال مصادف شده با فصل رنج و برنج. گیلانیها در این فصل مشغول کار و شالیزار و مزرعه هستند و شاید فرصت دیدن روی ماه رضا را نداشته باشند. اما این بار رضا خودش به دیدار آمد و خستگی را از تن شالیکاران به در کرد.
در این وانفسای جداییها و تقسیمبندیها، عطر کوی حرم غریبالغربا، ضامن همه کسانی بود که با آرزوهای کوچک و بزرگ در دلشان، در کنار هم و در یک حریم رضایی جمع شدند و حالا شاید راز اشتیاق حضور نادانسته دوران کودکیم در حریم این خاندان را بهتر همیشه زندگی کردم.
پایان پیام/۸۴۰۰۷